هیاهوی مهره های سوخته

1K 298 139
                                    

مرد لبخندی میزنه:

"من تو رو میشناسم بیون بکهیون. قاتل بی رحمی که این اواخر به خاطر علاقش به برده ی کیم کای، اسمش سر زبونا بود. میگن تو و دوست پسرت وو رو کشتید. من قرار نیست با یه قاتل زیبا که لبخند شیرینی داره، جایی بیام. ترجیح میدم همینجا صحبت کنیم."

و بک دیگه نمیخندید. چشمای باریک ابیش طوری به پلیس غریبه نگاه میکرد که انگار یه حیوون وحشیه که منتظره اون غریبه به خانواده و جفتش اسیب بزنه تا بره و گردنشو بین دندوناش خورد کنه.

اما یول به اندازه ی بک، افسارگسیخته نیست. سعی میکنه اوضاع رو تحت کنترل بگیره:

"پس بریم یه جا بشینیم."

و هیچکدوم از دو مرد دیگه، نمیتونن حدس بزنن چشمای اون مکانیک مقرراتی هم هاله ای از خون گرفته. به بکهیون خیرست که دیگه علاقه ای به خوردن پشمک صورتیش نداره و دستاش تو دست یول، یخ کردن. اون از نابودی معشوق زیباش میترسه. از گیر افتادنشون و اسیب دیدن چانیولش میترسه.

پسر بلندتر به این فکر میکنه که اگه لازم باشه، خودش این غریبه رو میکشه. نمیتونه اجازه بده یه نفر دیگه هم به دغدغه هاش اضافه شه و ته این داستان، خودش و ماهی مریضش تنها مهره های سوخته باقی بمونن.

×××××××××××

تلفن کهنه ی خونه زنگ میخوره. خیلی وقته که صدای اعصاب خوردکن و ممتدش شنیده نشده. درواقع سویانگ کسی رو نداره که بهش زنگ بزنه. دست های چروکیدش سمت تلفن خاک گرفته ی قرمز رنگ میره و صدای خشک و بی روحش با کنجکاوی به گوش شخص پشت خط میرسه:

"الو؟"

_ خانم کیم سویانگ؟

صدای مرد جوان باعث شد دو دستی تلفن رو بگیره و به لیست کوتاه کسایی که میشناسه، فکر کنه. هیچکدومشون این تن صدا رو نداشتن و این باعث دلهره ی زن میشد:

"خودم هستم."

_ از بیمارستان باهاتون تماس گرفتم. شماره ی شما تنها شماره ی مرتبط با سئول توی موبایل اقای اوه سهون بود...

زن بقیه ی حرفش رو نشنید. اوه سهون...حنجرش توان تولید هیچ صدایی رو نداشت. پیرمردی از اشپزخونه بیرون اومد و به همسرش نگاه کرد که تلفن به دست، به دیوار خیره بود. دست های خیسش رو با گوشه لباسش خشک کرد و به زن نزدیک شد:

"کیه؟ چرا اینجوری شدی؟"

نفس همسرش سخت بالا میامد و کمی میلرزید. مرد ترسیده داد زد:

"هیوک؟ بیا اینجا."

و خودش تلفن رو از دست زنش کشید تا ببینه چی باعث این حال سویانگ شده.
مرد پشت خط غریبه بود اما چند ثانیه صحبت کافی بود تا پیرمرد ابروهای کم پشتش رو با شوک تو هم ببره‌. اوه سهون اسمی بود که اون به خوبی میشناخت. پسر همسرش که خونه رو چند سال قبل ازدواج اونها، ترک کرده بود.

Aiden Where stories live. Discover now