chapter9

364 95 2
                                    


Part9
_تو که باز لباس منو پوشیدی!
"چون بوی تو رو میده"
این جوابی بود که از ذهن بکهیون گذشت ولی از گفتنش خجالت کشید و بدون اینکه به چشمای چانیول نگاه کنه آروم گفت:
_این دم دستم بود دیگه...برداشتم پوشیدم!
وقتی از ساختمون بیرون اومدن با بارونی که با شدت میبارید مواجه شدن. زمین و خیابونایی که کاملا خیس شده بود نشون میداد بارون تازه شروع نشده و مدتیه که ادامه داشته‌‌...
همه ی مردمی که توی خیابون بودن یا چتر داشتن یا یه چیزی رو روی سرشون گرفته بودن و میدوییدن تا بیشتر ازین زیر بارون تندی که میومد خیس نشن.
بکهیون بدون اینکه منتظر چان باشه جلو جلو مشغول راه رفتن شد و کف
دستاشو باز گرفت تا قطره های بارون روی دستاش بریزه و دستاشو خیس کنه.
_هی صبر کن برم بالا چتر بیارم...کجا داری میری؟
بکهیون با شنیدن صدای چانیول برگشت و همونطور که عقب عقب قدم بر میداشت بدون اینکه لحظه ای راه رفتنش رو متوقف کنه با ذوق گفت:
_چتر لازم نیست چانیول! بیا یکم زیر بارون قدم بزنیم.
چانیول برای منصرف کردنش قدم هاشو تند تر کرد ولی بکهیون هم برای اینکه چانیول بهش نرسه با شیطنت سرعت راه رفتنش رو بیشتر کرد.
_سرما میخوری هیون! مسخره بازی در نیار.
_اینقد سخت نگیر...ببین چه بارون خوشگلیه!
وقتی که دید قدم های بلند چانیول داره نزدیک و نزدیک تر میشه برگشت و با شینطت مشغول دویدن شد.
از شدت بارون همه ی هیکلش توی چند دقیقه کامل خیس شده و بود و چتری هاش به پیشونیش چسبیده بودن ولی اون هنوزم با لذت توی بارون میدوید. کمی جلو تر رفت و بعد، وایساد و عقبو نگاه کرد. چانیول خیلی بهش نزدیک شده بود و اون اصلا نمیخواست از بارون بگذره!
از زیر دستای چانیولی که نزدیک بود بگیرتش در رفت و با صدای بلند خندید.
_اینقد سخت نگیر...بیا بارون بازی!
چانیول با نگرانی وایساد و به پسر کوچولوی کیوتی که از ته دل میخندید و زیر بارون شیطنت میکرد نگاه کرد.
با لحن نگرانی که تلاش میکرد قانع کننده به نظر برسه گفت:
_بیا بریم چتر برداریم و برگردیم.
بکهیون خندون ابرو بالا انداخت و عقب عقب قدم برداشت.
_یه دقیقه دیگه بمونیم و بعد بریم.
چانیول نتونست با اون لحن و اون حالت شیرینی که بکهیون ازش خواسته بود مخالفت کنه پس به ناچار انگشت اشارشو به نشونه تهدید بالا اورد و با لحنی که سعی میکرد جدی باشه گفت:
_فقط یه دقیقه!
_باشه باشه.
بعد از موافقت زوری چانیول، بکهیون آروم جلو اومد و همونطور که با احتیاط به چشماش نگاه میکرد دست بزرگش رو توی دستش سردش گرفت.
_بیا بدوییم!
و به محض گفتن این حرف، بدون اینکه منتظر جوابی از چانیول باشه مشغول دویدن شد! چانیول خندید. دست سردش رو فشرو و دنبالش دوید.
_تو دیوونه ای!
بکهیون حین دویدن با لذت سرشو سمت آسمون میگرفت تا بارون صورتش
رو خیس کنه و چانیول محو حالت های شیرین و خواستنیش بدون اینکه نگاهش رو از صورتش بگیره همراهیش میکرد، به امید اینکه بالاخره از بارون دست بکشه و به خونه برگرده.
_بسه دیگه از یک دقیقه هم بیشتر شد.
بکهیون جلوش وایساد، اون یکی دستش رو هم گرفت و مظلوم گفت:
_نمیخوام برگردم خونه چانی!
چانیول چند دقیقه به چشماش خیره شد، صورت سفیدش از بارون خیس شده بود و چتری هاش به پیشونیش چسبیده بودن. لب هاش به خاطر سرما به بنفشی میزد و گونه هاش به خاطر لبخند قشنگش برجسته تر به نظر میرسیدن...
_یکم برو عقب تر ازت عکس بگیرم.
_بیا با هم عکس بگیریم.
چانیول موبایلش رو از جیبش دراورد و دوربین سلفی رو باز کرد. گوشی رو بالا
گرفت و دستش رو دور شونه های بکهیونی که نزدیک بهش وایساده بود حلقه کرد. بکهیون خودش رو بالا کشید، به دوربین گوشی لبخند درخشانی زد و چانیول همون لحظه تصویرشونو گرفت و ذخیره کرد.
_ببینمش!
درحالی که توی گوشی چان سرک میکشید با کنجکاوی گفت ولی چان صفحشو خاموش کرد و اونو توی جیبش گذاشت.
_بریم خونه داری میلرزی.
_عه میخواستم ببینم.
_تو خونه نشونت میدم.
بکهیون دوباره فکر فرار به سرش زد ولی قبل ازینکه فرصت عملی کردن تصمیمشو داشته باشه برای لحظه ای بین هوا و زمین معلق شد، روی شونه ی چانیول قرار گرفت و با هیجان جیغ زد:
_عه بذارم زمییین!
دستو پازد و مشتش رو آروم به کمر چان کوبید.
چانیول همونطور که بدن سبکش رو روی شونش گذاشته بود با قدم های تند به سمت خونه بر میگشت.
_به اندازه ی کافی شیطونی کردی دیگه نمیذارم از دستم فرار کنی!
بکهیون بازم دستو پا زد و تقلا کرد تا خودش رو پایین بندازه ولی وقتی دید زورش به دستای قوی چان نمیرسه مجبور شد تسلیم بشه.
_زشته اخههه!
توی آسانسور روی زمین گذاشته شد. حالا که لباس هاش کاملا خیس بودن و این رطوبت به بدنش منتقل شده بود، از سرما میلرزید و رنگ لب های کوچیکش به کبودی میزد. خودشم نمیدونست چرا یهو به قدری احساس سرما کرد که حتی نتونست جلوی برخورد دندون هاش و لرزیدن لب هاشو بگیره.
چانیول متوجه لرزش بدنش شد و با نگرانی نگاهش کرد.
_بدجور داری میلرزی.
در آسانسور باز شد. با هم از آسانسور بیرون اومدن.
_رفتم خونه لباس عوض میکنم.
چانیول سریع رمز درو وارد کرد و همین که وارد خونه شدن به سمت حموم دوید تا وان آب گرمو برای بکهیون آماده کنه تا احتمال سرماخوردگیشو کم کنه.
طبق حرف های کریس، بکهیون به خاطر بدن ضعیفش نباید مریض میشد و چانیول بابت اینکه بهش اجازه داده بود تو بارون بمونه خودش رو سرزنش میکرد.
وقتی بعد از پرکردن وان از حموم بیرون اومد بکهیون هنوزم با همون
لباس های خیس روی تخت نشسته بود و به خودش میلرزید.
_تو که هنوز اینجا نشستی! واسه چی این لباسای خیسو در نیوردی؟
با عجله به سمتش رفت، دستش رو گرفت و دنبال خودش تا حموم کشوندش. پشت سرش وارد حموم شد و محکم گفت:
_این لباسارو در بیار!
_چ...چی؟
بکهیون به وضوح رنگش پرید، با لکنت گفت و باعث شد چانیول مشکوک نگاش کنه.
_نکنه میخوای با این لباسای خیس بری توی وان؟
_نه...نه..
بکهیون عقب رفت.
_خودم در میارم. برو بیرون لطفا!
_زود برو تو وان.
چانیول برای اینکه اونو تحت فشار نذاره گفت و نگاه نامطمئنی به صورت رنگ پریدش انداخت.
_با...باشه حتما!
به محض اینکه چانیول از حموم خارج شد بک نفس راحتی کشید و بعد ازینکه لباس هاش رو دراورد توی وان پر از آب گرم نشست.
***
_بیا اینجا بشین موهاتو برات خشک کنم.
چانیول بعد ازینکه بک از حموم بیرون اومد گفت و به جایی کنار خودش روی تخت اشاره کرد.
بکهیون بدون حرف به سمتش رفت. حوله ی کوچیکی که دستش بود رو به
دستش داد و روی تخت نشست.
چانیول کلاه حوله رو از سرش برداشت، عطر موهای مرطوب بکهیون بلافاصله توی بینیش پیچید و باعث شد چشماشو ببنده و یه نفس عمیق بکشه...
برای بهتر حس کردن اون عطر پهلوهای بکهیون رو گرفت تا تا اونو کمی به
خودش نزدیک کنه ولی همینکه دستش روی پهلوهاش قرار گرفت بکهیون
به طور ناگهانی آخ بلندی گفت و از روی تخت پایین پرید.
_عاخخ...من...من...خودم موهامو خشک میکنم.
امکان نداشت در حالت عادی با اون فشار ملایم دردش بگیره!
این خیلی غیر عادی بود و میدونست باید زودتر از جلوی چشم چانیول دور بشه تا جلوی هرگونه سوال پیچ شدن و بحثی رو بگیره. به قدری هول شده بود که بدون اینکه حوله رو از چان پس بگیره با قدم های تند از اتاق خارج شد.
_وایسا ببینم...بکهیون؟
چانیول با نگرانی دنبالش راه افتاد. میدونست اون دوباره یه چیزیش هست و داره از دستش فرار میکنه تا از زیر حرف زدن یا جواب دادن به سوال هاش در بره.
توی هال گوشه ی کاناپه توی خودش جمع شده بود و مثل بچه ای که کار بدی کرده و منتظر تنبیهشه به چانیول نگاه میکرد.
چانیول نزدیک تر شد و کنارش روی کاناپه نشست. بکهیون بیشتر از قبل توی خودش جمع شد و لبه های حوله ای که جلوی سینش کمی باز شده بود رو به هم نزدیک کرد.
_تو یه چیزیت هست.
رنگ پریدگی صورتش به راحتی راستی حرف چانیول رو تایید میکرد.
_نه..چیزی که نیست! من...من...کاملا خوبم.
لکنتش شک چانیول رو به یقین تبدیل کرد. بدون اینکه فرصت عکس العملی بهش بده به کمربند حوله چنگ انداخت و به سرعت بازش کرد. قبل اینکه لبه های حوله رو از هم فاصله بده بکهیون به خودش اومد، دستاشو پس زد با عصبانیت داد زد:
_معلومه چیکار داری میکنی؟
چانیول تهدید وار به صورت ترسیدش نگاه کرد.
_حوله رو در میاری یا خودم اینکارو بکنم؟
بکهیون با حالت ترسیده ای بلند شد و از کاناپه فاصله گرفت.
_تو..تو چت شده چانیول...واسه چی حوله رو در بیارم؟
کمربند حوله رو محکم کرد و عقب عقب رفت تا به دیوار رسید. چند ثانیه بعد، چانیول روبروش وایساده بود و با اخم ترسناکی دوباره مشغول باز کردن کمربند حولش شده بود!
با وحشت دست های چانیول رو کنار میزد و تلاش میکرد جلوش رو بگیره ولی زورش نمیرسید.
بعد از کمی تلاش چانیول بالاخره موفق شد به زور حوله رو از بدن پسرک کنار بزنه! بکهیون با وحشت حوله ای که نزدیک بود روی زمین بیفته رو چنگ زد و روی پایین تنش نگه داشت، سرش رو بلند کرد و با بغض و خجالت به چشمای شوکه ی چانیول نگاه کرد.
_تو چیکار با بدنت کردی بکهیون؟
چانیول درحالی که شوکه به رد بزرگ تیغ روی پهلوی راست بکهیون نگاه میکرد زیر لب نالید و بکهیون وقتی نگاه بی حرکتش رو روی بدنش دید، از شوکه بودنش استفاده کرد و حوله رو تا روی شونه هاش بالا کشید.
کمربندش رو محکم بست، دوست نداشت تجربه ی جدیدی که چند روز قبل امتحان کرده بود و براش لذت داشت به این زودی لو بره.
اون مطمئن بود چانیول دیگه نمیذاره اون کارو با خودش بکنه...
با لحن دلخوری گفت:
_حالا خیالت راحت شد؟
چانیول هنوزم از شدت شوک نمیتونست حرف بزنه.
بکهیون با دیدن حالت شوکه ی چانیول، برای جلوگیری از دعوای احتمالی تصمیم گرفت از جلوی چشمش بره ولی هنوز یک قدم بر نداشته بود که چان با گرفتن بازوش برش گردوند و لحظه ی بعد بدنش محکم به دیوار کوبیده شد.
_فرار نکن. این یعنی چی بکهیون؟ مشکلت چیه؟
فکّش توی دست چان فشرده میشد...با صدای فریاد چانیول چشماشو با ترس بست لب هاشو به هم فشرد.
به خاطر فشار انگشت های دست بزرگی که هنوزم به فکش فشار وارد میکرد از درد به مچش چنگ انداخت ولی هرچی تلاش کرد نتونست تکونش بده و با بغض نالید:
_ولم کن!
چانیول با خشونت چونشو تکون داد و صدای فریادش دوباره تو گوشای بکهیون پیچید:
_ بهت میگم چرا اینکارو کردی؟
دستاشو روی سینه ی چانیول گذاشت، با تمام قدرت هولش داد و وقتی موفق نشد اونو حتی یه اینچم از جاش تکون بده جیغ زد:
_به تو ربطی نداره! بدن خودمه...
تمام بدنش به وضوح میلریزید و زانوهاش به شدت سست شده بود.
_میگم ولم کن! دست از سرم بردار!
بغضی که از اول بحث توی گلوش گیر کرده بود ترکید و درکثری از ثانیه صورتش از اشک خیس شد.
چانیول ناباور دستش رو پایین اورد و قدمی به عقب برداشت.
بکهیون هق هق کنان به سمت اتاق دوید و خودش رو روی تخت انداخت. سرش رو توی بالشت فرو کرد و درحالی که میلرزید با صدای بلند شروع به هق هق کرد.
چند دقیقه ی بعد با تکون تخت متوجه اومدن چانیول شد، فین فین کنان نشست و پاهاشو از لبه ی تخت آویزون کرد. اون خیلی باهاش بد رفتار کرده بود و بک فعلا دوست نداشت ببینتش. چانیول هیچوقت سرش داد نمیزد و هیچوقت انقدر خشن نبود، هنوزم فکش به خاط فشار دستش درد میکرد و باعث میشد بایاداوری رفتار خشونت آمیزش بغض کنه.
دستاشو کنارش ستون کرد ولی قبل ازینکه از روی تخت پایین بیاد، گرمای تن چانیول رو پشتش حس کرد. اون لحظه دلش نمیخواست بهش نزدیک باشه ولی قبل ازینکه فرصتی برای فرار داشته باشه دستای چان دورشونه و شکمش حلقه شد. پسر بزرگ تر پاهاشو دو طرفش دراز کرد و بکهیون از پشت توی بغلش فرو رفت، با دلخوری دستاشو گرفت و همونطور که سعی میکرد اونا رو از دور کمرش باز کنه با بداخلاقی گفت:
_ولم کن.
_متاسفم!
دست از تقلا بر نداشت و با آرنجش سعی کرد بدن چان رو که از پشت بهش چسبیده بود از خودش دور کنه.
ناخوداگاه صداشو بالا برد و داد زد:
_میگم ولم کن!
وقتی دید نمیتونه دستای چان رو کنار بزنه دوباره به گریه افتاد وهمونطور که
وحشیانه تقلا میکرد از آغوشش بیرون بیاد بهش فحش داد.
_به من دست نزن وحشی...میگم ولم کن....
چانیول محکم تر گرفتش و کنار گوشش زمزنه کرد:
_هی هی آروم باش...متاسفم...من تند رفتم...
چونشو روی شونه ی بکهیون گذاشت برخلاف تقلاها و جیغ زدناش اونو با ملایمت به خودش فشرد.
_آروم بگیر...هییشش...
بکهیون تکون تندی خورد ولی میدونست طبق معمول هیچ امیدی نبود که زورش به چان برسه و بتونه از بین بازوهاش فرار کنه.
_بکهیون...آروم بگیر عزیزم...من کاریت ندارم...بیا حرف بزنیم...
_نمیخوام...ولم‌ کن نمیخوامممم!
کم کم حس خفه شدن بهش دست میداد و تقلاهاش برای خارج شدن ازون
آغوش اجباری بیشتر میشد...
وقتی میدید نمیتونه دستای چان رو از دور خودش باز کنه به دستاش چنگ میزد و فحش میداد تا خودشو از بغلش بیرون بکشه...
عصبانی شده بود، با حرص گریه میکرد و پشت سر هم جیغ میزد. این کارش باعث میشد چانیول از ترس اینکه اون از روی عصبانیت به خودش آسیب بزنه به خودش اجازه ی رها کردنش رو نده.
جوری که توی بغلش گیر افتاده بود و اجازه ی تکون خوردن نداشت خیلی
آشنا بود...این باعث میشد از چان متنفر بشه و بخواد به هر طریقی ازش فاصله بگیره
_ولم کن...داری اذیتم میکنی...توروخدا ولم کن...
_چیزی نیست...آروم باش...من کاریت ندارم...
_نه...نه...نکن...نمیخوام...
برای چندمین بار به دستای چان چنگ انداخت. چانیول به خاطر درد دستاشو شل کرد و بکهیون بالاخره از بغلش بیرون اومد.
حالش داشت به شدت به هم میخورد...این اتفاق آشنا باعث میشد حتی از عطر چان متنفر بشه و با حس کردنش حالت تهوع بگیره.
وقتی از بغلش بیرون رفت بدون اینکه پشت سرش رو نگاه کنه به سمت دستشویی دوید، زانوهاش روی زمین سرامیکی فرود اومد و همونطور که دستاشو به لبه ی توالت فرنگی گرفته بود هرچی توی معده ی بود بالا اورد.
با نفس نفس خودش رو روی سرامیک های سرد دستشویی رها کرد، بدنش عرق کرده بود و میلرزید. با بی حالی به دیوار پشتش تکیه داد و دستش رو روی معده ی در حال سوزش فشرد. اسید معدش باعث سوزش دهانش میشد و حالش رو به هم میزد ولی کم انرژی تر از اونی بود که بخواد بلند شه و دهنش رو بشوره.
چانیول که خودش رو به دستشویی رسونده بود و ماتو مبهوت نگاش میکرد نزدیک اومد و کنارش روی زمین نشست.
_بذار کمکت کنم.
دستش رو جلو برد ولی بکهیون خودش رو عقب کشید و به زحمت تن بیحالش رو از روی زمین بلند کرد.
جلوی روشویی وایساد. به صورتش آب زد و دهنش رو شست.
وقتی سرش رو بلند کرد توی آینه چانیولی رو دید که پشت سرش وایساده بود و با نگرانی نگاهش میکرد...
آب سردی که به صورتش زد باعث شد حالش کمی جا بیاد و حس بدش رو فراموش کنه...
_نگران نباش. چیزیم نیست.
شرمنده از رفتار غیر عادیش لبخند بی حالی زد، از کنار چانیول گذشت و بعد از بیرون رفتن از حموم با بی حالی به پهلو روی تخت دراز کشید.
چانیول روبروش روی زمین نشست تا بتونه صورتش رو ببینه و بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش رو اطراف صورتش گردوند. نگران بود ولی ازین میترسید که چیزی بگه و بکهیون دوباره مثل چند دقیقه پیش شروع به جیغ و و داد بکنه یا اینکه حالش بازم بد بشه.
با تردید دستش رو بالا اورد و گفت:
_میتونم..؟
بکهیون آروم پلکاشو بازو بسته کرد...
چانیول موهای مرطوبش رو از صورت رنگ پریدش کنار زد و بدون اینکه دستشو عقب بکشه گونه ی داغش رو نوازش کرد.
_متاسفم!
_منم همینطور...میدونم رفتارم عادی نبود.
چانیول لبخند مهربونی زد، سرش رو نزدیک برد و عمیقا به چشمای همیشه
غمگین بکهیون نگاه کرد.
_من با تو چیکار کنم؟ هوم؟
با زمزمه ی مهربون وآروم چانیول، لبخند تلخی روی لب های بکهیون شکل گرفت.
_خستت کردم نه؟
_نمیتونم اینجوری ببینمت...حتی وقتی فکر میکنم حالت خوبه همیشه خلافش ثابت میشه...
بکهیون روی تخت عقب تر خزید تا جا رو برای چانیول باز کنه و همونطور که دستش رو جای خالی شده میکشید گفت:
_بیا روی تخت.
چانیول کنارش نشست و به تاج تخت تکیه داد. بکهیون با دیدن دست های زخمی چانیول یاد وحشی گری های خوش افتاد، سریع تو جاش نشست و با بغض و عذاب وجدان به دستای زخمیش نگاه کرد. باورش نمیشد خودش این بلا رو سر کسی که عمیقا دوستش داشت آورده باشه!
چجوری تونسته بود اونقدر بی رحمانه و باخشونت رفتار کنه؟!
حرکت یهویی بکهیون و جمع شدن اشک توی چشماش چانیول رو دوباره نگران کرد، رد نگاهش رو دنبال کرد و وقتی به دستای خودش رسید سعی کرد اونو بی اهمیت جلوه بده.
_اصلا مهم نیست بک...
بکهیون هر دو دست چانیول رو گرفت و با بغض به جای ناخن های خودش
نگاه کرد.
_الهی من بمیرم...
_نه دیوونه این چه حرف....
بکهیون دستای بزرگش رو بالا برد و آروم به لب هاش نزدیک کرد.
قرار گرفتن لب های لطیف و مرطوب بکهیون روی دستاش ساکتش کرد!
نفسش تو سینش حبس شده بود. به حدی به خاطر کار بکهیون متحول و احساساتی شده بود که حتی توانایی اینکه دستش رو پس بکشه و به بکهیون اطمینان بده که این موضوع اهمیت نداره رو نداشت.
بکهیون به تک تک زخم هایی که با ناخن هاش روی پوست چانیول به وجود اورد بود بوسه زد درحالی که خبر نداشت هر کدوم ازین بوسه ها چه تاثیر عمیقی روی قلب و احساسات چانیول میذاره...
بدون اینکه دست هاش رو رها کنه اونا رو پایین اورد و با شرمندگی گفت:
_وقتی منو محکم گرفتی و نتونستم تکون بخورم حس خیلی بد و آشنایی بهم دست داد. انگار که اون آدم تو نبودی...اون حس برام خیلی تلخ بود! با اینکه یادم نمیاد قبلا چه اتفاقی افتاده ولی میدونم که اون لحظه تورو نمیدیدم...
من...چانیول من هیچوقت نمیتونم به تو آسیب بزنم...
به این جای حرفش که رسید بغض کرد و ادامه داد:
_منو ببخش. میدونم خیلی دیوونم...ولی...سعی کن درکم کنی. هیچکدوم ازینا دست خودم نیست...
چانیول وقتی دید نمیتونه بیشتر از این، چشمای اشکی و صدای پر بغضش رو تحمل کنه به سمتش خیز برداشت، گردنش رو گرفت و سرش رو به سینش چسبوند.
_احمق...
دستش راستشو به پشت گردن ظریف بکهیون رسوند و همونطود که موهای لطیفش رو نوازش میکرد گفت:
_الان تنها چیزی که برام مهمه اینه که تو حالت خوب باشه.
نفس راحت بکهیون رو حس کرد و با دست دیگش بین دو کتفش رو نوازش کرد.
_کی به چند تا خراش کوچیک اهمیت میده؟
_کوچیک نیستن...
بکهیون با بغض گفت و چانیول بی طاقت از بغض کردن دوبارش خم شد و لب هاشو به پیشونی پسرک چسبوند.
_هیشش...اصلا مهم نیس.
دستاش محکم تر دورش حلقه شدن و تن کوچیکش بین بازوهای قوی مرد گم شد. بوی تن چانیول مثل مواد مخدر گیج و آرومش میکرد...
چشماشو بست و دستاشو آروم دور کمرش حلقه کرد. دوست داشت از چانیول بخواد هروقت حالش بد بود برای آروم کردنش  همینجوری بغلش کنه ولی شرم و خجالت مانعش میشد پس چشماشو بست و تصمیم گرفت فشار بازوهایی که توش حبس شده بود و اون عطر تلخو توی ذهنش ثبت کنه.
اگه دست خودش بود تا ابد توی اون آغوش گرم و امن باقی میموند و به صدای منظم قلب چانیول گوش میداد...
_خوبی؟
گیج از خلسه ای که توش فرو رفته بود هوم آرومی گفت و مثل یه گربه ی ملوس گونشو به سینه ی چان مالید.
_بکهیون؟
بازوهاشو کمی شل کرد و بکهیون سرش رو بالا گرفت. وقتی اون چشمای خمارو مژه های خیسو دید دلش نیومد درمورد کاری که بکهیون با خودش کرده بود حرفی بزنه وتصمیم گرفت تو یه فرصت مناسب بحثش رو پیش بکشه.
_عام...بریم صبحانه بخوریم؟
بکهیون که اصلا مایل نبود از بغل چانیول بیرون بیاد و دنبال بهانه ای بود که فقط چند دقیقه ی دیگه به همون حالت بمونه گفت:
_من اصلا میل ندارم...نزدیک ظهره. دوسه ساعت دیگه ناهار میخورم...
_بهونه نیار! تو باید خوب غذا بخوری. تا لباساتو بپوشی من یه چیزی برای خوردن آماده میکنم.
با رفتن چانیول بکهیون لباس هاشو عوض کرد و بعد از چند دقیقه به سمت آشپزخونه راه افتاد.
_اومدی؟
چانیول لیوان شیرکاکائو رو به دستش داد و به سمت گاز برگشت تا پنکیکای پخته شده رو در بیاره و توی ظرف بذاره.
برای بیشتر کردن اشتهای بکهیون پنکیکارو با توت فرنگی و سس کاکائو تزئین
کرد و بشقابای آماده شده رو روی میز گذاشت.
بکهیون با ذوق به پنکیکا نگاه کرد و گفت:
_چقد خوشمزه به نظر میان.
یکی از توت فرنگیا رو برداشت و توی دهنش چپوند.
وقتی محتوای دهنشو قورت داد قلپ دیگه ای از شیرکاکائوش خورد و گفت:
_خب وقتی اینجوری نگاه میکنی که از گلوم پایین نمیره!
_میخوام مطمئن بشم همشو میخوری. درضمن غذا خوردنت کیوته!
چانیول رک گفت و بکهیون با گونه های رنگ گرفته سرش رو پایین انداخت و تیکه ای از پنکیکش رو با چنگال توی دهنش گذاشت.
_مجبور نبودی اینقد رک بگی!
با خجالت گفت و باعث شد چانیول آروم بخنده.
چان روی میز خم شد و نیشگون آرومی از لپش گرفت.
_خجالت کشیدنتم شیرینه!

vulnerableWhere stories live. Discover now