chapter40

322 84 12
                                    

Part40
توی اسانسور برای خودش میخندید و میتونست نگاه متعجب همسایه ی واحد کناریشو ببینه. ممکن بود دیوونه به نظر برسه ولی اون فقط عاشق بود و یاداوری بوسه ی پرحرارتشون توی آسانسور مطب باعث میشد لبخند بزنه!
صورت سرخ شده ی منشی بیچاره رو هیچوقت فراموش نمیکرد!
خانوم لی بارها مچشون رو گرفته بود ولی این موضوع هنوزم براش عادی نشده بود!
هربار با یه عذرخواهی دست و پا شکسته و صورت سرخ شده محل رو ترک میکرد ولی اینبار با چشمای درشت روبروی در آسانسور خشک شده بود و نمیتونست تکون بخوره.
سوهو که هم به خاطر قطع شدن بوسه ی شیرین اول صبحشون شاکی بود و هم از وضعیت پیش اومده خندش گرفته بود زودتر از همه به خودش اومد و بعد ازینکه راه رو برای خانم لی باز کرد تا وارد آسانسور بشه به شوخی گفت:
_نظرتون چیه خانم لی؟ به هم میایم؟!
خانم لی که از خجالت گوشه ی اسانسور ایستاده بود و سرش رو به اندازه ای پایین انداخته بود تا صورت سرخش مشخص نشه نتونست چیزی به جز یه بله شرمگین به زبون بیاره!
_خوبه...اگه جوابت چیزی غیر ازین بود قطعا اخراج میشدی!
توی اون لحظه به زور جلوی خودش رو گرفته بود تا از دست سوهو قهقهه نزنه!
سرکار گذاشتن خانم لی به یکی از لذت بخش ترین سرگرمی هاش تبدیل شده بود و زن بیچاره هرگز نمیفهمید که هیچکدوم از حرف های سوهو جدی نیست!
با باز شدن در آسانسور سری برای همسایه ی متعجبش تکون داد و همونطور که با یک دست گردن خستشو ماساژ میداد، به سمت واحد خودش راه افتاد. رمز در رو وارد کرد ولی قبل ازینکه وارد خونه بشه صدایی از پشت سرش شنید:
_کریس..!
با تعجب به سمت صدا برگشت، با دیدن صورت رنگ پریده ی چانیول دلهره ی بدی به جونش افتاد و همونطور که به سمتش میرفت با نگرانی پرسید:
_حالت خوبه؟ اینجا چیکار میکنی؟
نزدیک تر شد و بدون اینکه بیشتر از اون سوال پیچش کنه با گرفتن بازوش توی ایستادن کمکش کرد. بوی الکلی که از سمتش حس میشد نشون میداد که نوشیده ولی نه اونقدری که باعث مست شدنش بشه.
خواست اونو به همراه خودش به سمت خونه ببره ولی چانیول بازوش رو از دستش بیرون کشید و گفت:
_اومدم اینجا که یه سوال ازت بپرسم.
دلخور و عصبانی به نظر میرسید یا شایدم کریس اینطوری فکر میکرد. با اینحال سرش رو تکون داد و با ملایمت گفت:
_باشه...بیا داخل تا به سوالت جواب بدم!
چانیول به نشونه ی منفی سر تکون داد و قدمی بهش نزدیک تر شد. حالت تهدید آمیز نگاهش اصلا حس خوبی به کریس القا نمیکرد ولی شرایط جوری نبود که بشه باهاش مخالفت کرد.
_کی اینکارو باهاش کرده؟
چانیول بدون مقدمه سوالش رو پرسید و کریس با شنیدن اون سوال تکراری آه کشید. به چانیول حق میداد که مشکوک باشه، به خاطر همین دوستانه دستش رو روی شونش گذاشت و گفت:
_قبلا بار ها این سوالو پرسیدی و من گفتم که نمیدونم!
اخم چانیول عمیق تر شد. حس میکرد که دیگه حتی به صمیمی ترین دوستش هم نمیتونست اعتماد کنه!
_از کجا بدونم راست میگی؟
کریس که به خاطر لحن مشکوک چانیول  شوکه و کمی ناراحت شده بود با دلخوری پرسید:
_برای چی باید بهت دروغ بگم چانیول؟!
_برای اینکه میدونستی چه اتفاقی براش افتاده و به من چیزی نگفتی...تا مدت ها نمیتونستم درکش کنم چون نمیدونستم چه اتفاقی براش افتاده، تا مدت ها به خاطر آسیب زدن به خودش سرزنشش کردم در حالی که اگه میدونستم دلیلش چیه به جای همه ی اینا سعی میکردم بفهممش! من توی بیخبری به سر میبردم در حالی که تو...
انگشت اشارشو به سینه ی کریس چسبوند و با حرص، در حالی که دندون هاش رو به هم میفشرد ادامه داد:
_تو همه چیو میدونستی و تصمیم گرفتی حقیقتو از من مخفی نگه داری...
قفسه ی سینش به سرعت بالا پایین میشد و صدای نفس های عصبیش به گوش میرسید. چشمای سرخش شباهتی به چانیول آروم و صبور همیشگی نداشت و بیشتر شبیه به کسی بود که بعد سرکوب کردن مقدر زیادی از خشم، فاصله ای تا منفجر شدن نداره!
کریس میتونست پشت ظاهر عصبانی و طلبکار چانیول مرد شکسته ای رو ببینه که تلاش میکنه به هر چیزی چنگ بزنه تا کمی آرامش رو به زندگی ناآروم خودش و عزیزترین کسش برگردونه.
نمیتونست مقابلش جبهه بگیره وقتی میدونست چانیول چه عذابی میکشه و چه فشاری رو تحمل میکنه.
_دونستنش فقط نابودت میکرد چانیول...
_ولی این حق من بود که بدونم!
چانیول داد زد و کریس فقط چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید، سرش رو تکون داد و به ناچار گفت:
_اره...تو درست میگی...من واقعا متاسفم!
چانیول با کلافگی و بی قراری چرخید و سرش رو بین دستاش گرفت. سخت نفس میکشید و این کریس رو نه تنها به عنوان دوستش بلکه به عنوان پزشکش هم آزار میداد. اون باید از استرس دور میبود ولی وقتی منباء این استرس دلیل زندگیش بود چطوری میتونست ازش دوری کنه؟!
_چانیول...
از پشت سر دستش رو روی شونش گذاشت اما اون پسش زد و به سمت پله ها برگشت. روی اولین پله نشست و همونطور که صورتش رو با دستاش پوشونده بود زمزمه کرد:
_لعنت به همتون!
کریس به نگرانی جلوی پاش زانو زد، دستاشو گرفت و از جلوی صورتش پایین اورد. مردمک لرزون چشماش نشون میداد که چقدر از آینده ای که درانتظارشونه میترسه و چقدر در برابر بکهیونی که گاهی غیرقابل کنترل میشه احساس درموندگی میکنه!
_فقط بهم بگو کی اینکارو کرده!
چانیول که حرف های صادقانه ی کریس رو باور نکرده بود، بار دیگه اصرار کرد و کریس اینبار با لحن جدی تری جواب داد:
_حتی اگرم میدونستم قرار نبود تا ابد اینو بهت بگم چانیول! تو الان اونقدر عصبانی هستی که میتونی یه نفرو به کشتن بدی! اونوقت فکر میکنی چی میشه؟ گند میزنی به زندگی خودت و بکهیونی که تو این دوره بیشتر از هر کسی بهت نیاز داره!
_اگه فقط یه روز از زندگیم مونده باشه ترجیح میدم توی اون روز با دستای خودم بکشمش!
چانیول از بین دندوناش غرید و به طور ناگهانی یقه ی کریس رو توی مشتش گرفت. به چشمای متعجبش خیره شد و تو فاصله ی نزدیکی از صورتش لب زد:
_و تو...فکرشم نمیتونی بکنی که چی به من میگذره، پس لازم نیست ادای آدمای عاقلو در بیاری چون اگه جای من بودی زودتر از اینا دیوونه میشدی!


خسته و ناامید به خونه برگشت...
حدود یک هفته پیش، با دسته گل بزرگ توی دستش منتظر این بود که به خونه برسه و چشمای ذوق زده ی بکهیون رو ببینه ولی حالا...با هر قدمی که به خونه نزدیک تر میشد دلش از نگرانی به هم مبپیچید!
فضای خونه سرد و بی روح به نظر میرسید. بکهیونی که قبل ها با شنیدن صدای در از اتاق بیرون میدوید و خودش رو تو بغلش پرت میکرد اون روزها بی حس تر از این بود که حوصله ی همچین کاری رو داشته باشه!
به سمت اتاق راه افتاد.
روی تخت بدون اینکه بالشتی زیر سرش باشه یا پتویی روی خودش انداخته باشه خوابش برده بود و از سرما توی خودش جمع شده بود. حتی نگاه کردن به صورت کوچیکِ غرق در خوابش با اون موهای کوتاه و به هم ریخته باعث میشد بغض گلوشو بگیره و چشماش پر بشه.
آهی کشید و بدون اینکه قصد عوض کردن لباس هاشو داشته باشه به سمت تخت راه افتاد. 
گوشه ی تخت نشست و به صورت پسرکی که حتی توی خوابم خسته به نظر میرسید خیره شد. پسر ۱۷ ساله ای که روحش مثل یه پیرمرد ۷۰ ساله ی خسته، آرزویی به جز ذره ای آرامش نداره...
آرامشی که دست نیافتی به نظر میرسه...
کنارش دراز کشید و با یک دست سرش رو آروم روی بازوی خودش گذاشت. بدنش رو با ملایمت به سمت خودش کشید و بعد از بغل کردن جثه ی ظریفش نفس عمیقی تو موهای کوتاهش کشید، بوسه ی پر مهری به پیشونیش زد و بعد از تنگ تر کردن حلقه ی دستاش، صورتش رو توی گودی گردنش فرو کرد.
حرکت آروم و منظم قفسه ی سینش به چانیول آرامش میداد و باعث میشد ازینکه کنارشه و نفس میکشه شکرگزار باشه...
وقتی به این فکر میکرد که یه حرکت اضافه ی دستش میتونست برای گرفتن جونش کافی باشه غم بزرگی به دلش چنگ مینداخت.
اینکار بکهیون باعث شد ترس از دست دادنش توی وجود شکسته ی چانیول چند برابر بشه...

فلش بک: ۷ سال قبل (۲۰۱۴)
ترس از لمس شدن بدنش چیزی بود که اون روزها حتی توی خوابم دست از سرش برنمیداشت و اجازه نمیداد آرامش داشته باشه. بکهیون نزدیک صبح با بدن عرق کرده و دست های لرزونش تلاش میکرد ملافه های روی تخت رو جمع کنه تا کسی از کابوس های شبانه ای که باعث میشد خودش رو خیس کنه چیزی نفهمه.
یکروز صبح وقتیکه سویونگ‌ وارد اتاق پسرش شد تا اون رو برای مدرسه بیدار کنه خیسی روی تخت رو دید و به جای پیدا کردن دلیل این اتفاق، بکهیونی که نیمه های شب خوابش برده بود رو با چند تکون محکم بیدار کرد.
بکهیون هیچوقت تا اون اندازه خجالت زده نشده بود...
نگاه عصبی زن روی خیسی شلوارش باعث میشد از شرم آرزوی مرگ کنه. زبونش بند اومده بود و تنها کاری که در جواب سرزنش های مادرش از دستش برمیومد پایین انداختن سرش بود تا نگاه سرزنش آمیزش رو نبینه.
چند دقیقه بعد با شتاب توی حموم هول داده شد و در پشت سرش جوری به هم خورد که باعث شد چند ثانیه از شوک پلک هاشو روی هم فشار بده.‌ ملافه های خیس شده ی تخت جلوی پاش کف حموم افتاده بود و و این نشون میداد وکه مادرش مسئولیت شستنشون رو به عهده ی خودش گذاشته.
اونروز اولین باری بود که فهمید حموم اتاقش میتونه مکان خوبی برای گریه های پنهانیش باشه...
جیهو کاری کرده بود که بزرگ ترین آرزوش یه خواب آروم باشه، به دور از ترسِ گیر افتادن جثه ی کوچیکش زیر بدن سنگین ناپدریش و به دور از ترس لو رفتن راز کثیفش پیش مادری که غرق دنیای خودش بود و پسرش رو فراموش کرده بود...
زمانیکه جیهو مثل یه پدر خوب، تولد دوازده سالگیش رو جشن گرفت و همه ی دوستاشو دعوت کرد بدترین شب زندگیش بود...
وقتی بدون باز کردن کادوهایی که براش هیچ اهمیتی نداشتند به تختش رفت، امیدوار بود که حداقل شب تولدش بتونه راحت بخوابه ولی وقتی نزدیک به نیمه های شب صدای باز شدن اتاقش رو شنید و سایه ی مرد رو روی دیوارِ روبروی تختش دید فهمید که اشتباه میکرده!
جیهو با لبخند کریهش به تخت نزدیک میشد و قلب کوچیک بکهیون از ترس محکم میکوبید.
اونشب چه چیزی در انتظارش بود؟
از ترس به خودش میلرزید و توی انتهایی ترین قسمت تخت توی خودم جمع شده بود که پتو با یک حرکت از روی بدنش کنار کشیده شد و مچ پاش خیلی راحت تو دست بزرگ مرد گیر افتاد.
آجوشی اینبار قصد داشت تا کجا پیش بره؟
پسرک با چشم های به اشک نشسته التماس میکرد و با دستای ظریفش به ملافه های تخت چنگ مینداخت اما وقتی شلوارش با یه حرکت از پاش بیرون کشیده شد و سنگینی هیکل مرد روی جثه ی کوچیکش قرار گرفت فهمید که خیلی دیر شده.

_خواهش میکنم...نکن...نکن...!
سعی کرد پاهاش رو بالا ببره تا بهش لگد بزنه اما نشد...بدنش زیر مرد کاملا قفل شده بود و جز التماس کاری از دستش برنمیومد.
_اجوشی ولم کن...دردم میاد...خواهش میکنم ولم کن...
جیهو بی توجه به هق هق های ترسیده ی پسرک پایین لباسش رو گرفت و اونو محکم از تنش بیرون کشید، بعد ازون دستش رو محکم رو لب هاش فشرد تا بتونه بیصدا و با خیال راحت کارش رو انجام بده!
بکهیون سختی آلت مرد رو بین پاهاش احساس کرد و چشماشو بست تا کثیف شدن تنش رو نبینه...
بعد ازون فقط درد بود و فریادی که پشت لب های قفل شدش خفه میشد...
آجوشی توی شب تولدش بهش درد داد...
شب بعد و شب های عذاب آور بعدش، جیهو به بهونه ی آروم کردنش به اتاقش میومد و سویونگ خوشحال ازینکه همسرش اجازه نمیده کابوس های شبانه پسرش رو آزار بده با خیال راحت میخوابید! بیخبر ازینکه روح پسرش هرشب توی اتاق کناری کشته میشه تنها چیزی که براش باقی میمونه جسم دردمندشه...
پسرک دوازده ساله ای که حتی درک درستی از اتفاقی که براش افتاده بود نداشت محکوم به تحمل و سکوت بود، بکهیون خودش رو، جسمش رو و روحی که فکر میکرد به سمت سیاهی میره رو دوست نداشت. تنها چیزی که براش باقی مونده بود قلبش بود که دیگه اون رو هم نمیخواست!
اگه اون ماهیچه ی لعنتی توی سینش نمیتپید میتونست برای همیشه ازین زندگی سیاه راحت بشه!
پایان فلش بک.


با شوک چشماشو باز کرد و در حالی که نفس نفس میزد به پهلو چرخید. بالاخره اون کابوس طولانی و عذاب آور تموم شده بود اما...
جیهو کنارش بود! درست پشت سرش دراز کشیده بود و نفس های منظمش نشون میداد که بعد از کاری که کرده با آرامش خوابش برده.
بکهیون حس میکرد که از عصبانیت خون توی رگ هاش میجوشه و تمام بدنش نبض داره.
نمیتونست خودش رو درک کنه...
چرا بیشتر دفاع نکرده بود؟
چرا داد نزده بود تا از مادر بی مسئولیتش درخواست کمک کنه؟
نگاه عصبانی و پر از نفرتش رو صورت آروم مرد ثابت شده بود و ریتم نفس هاش هرلحظه تند تر میشد. نیروی عجیبی رو توی وجودش حس میکرد و نیاز داشت که یکنفر رو بکشه...یا خودش و یا عامل عذابی که جسم و روحش رو به کثافت کشیده بود...
سرش رو از روی بالشت بلند کرد و تو یه حرکت روی سینه ی مرد نشست. بدون اینکه بهش فرصت هوشیار شدن بده هر دو دستش رو دور گردنش حلقه کرد و بدون اینکه ذره ای احساس ترس یا عذاب وجدان داشته باشه تمام زورش رو به کار برد تا راه نفسش رو ببده و اون رو با دستای خودش خفه کنه!
اگه کشتن جیهو قشنگ ترین اتفاق زندگیش نبود چه چیزی میتونست همچین لذت نابی رو تو تک تک سلول های تنش زنده کنه؟
_انتظارشو نداشتی نه؟
لبخند خونسرد و عجیبی روی لب هاش شکل گرفت و فشار دستش رو روی گردن مردی که از شدت شوک قدرت تکون خوردن نداشت بیشتر کرد.

بکهیون گردن چانیول رو میفشرد و نمیفهمید که این عزیزترینشه که داره زیر دستش به سختی نفس میکشه!
_بک...
روی صورتش خم شد و با همون چشمای سرد و ترسناکی که هیچ شباهتی با بکهیون همیشگی نداشت به چشمای درشت مرد خیره شد و زمزمه کرد:
_خفه شو...دیگه نمیخوام اسممو از دهن کثیفت بشنوم!
حس میکرد با خیره شدن به اون چشما کمی سرش گیج میره اما اجازه نمیداد لحظه ای از فشار دستاس کم بشه.
چانیول که فهمیده بود بکهیون تو حال خودش نیست و عادی رفتار نمیکنه مچ هر دو دستش رو گرفت و ازونجایی که زورش بیشتر بود کمی از گردنش فاصله داد تا راه نفسش باز بشه، نفس عمیقی گرفت تا کمبود اکسیژن اون چند ثانیه رو جبران کنه و اینبار با صدای بلند تری داد زد:
_بک...تو چت شده؟!...این منم...
بکهیون نمیخواست و نمیتونست که باور کنه...خون جلوی چشماشو گرفته بود و سرگیجش هر لحظه بیشتر میشد اما نیاز داشت که اونو با دستای خودش بکشه! جیهو باید میمرد! اون عوضی متجاوز باید با دستای خودش کشته میشد و با مرگش تقاص همه ی کاری که باهاش کرده بود رو پس میداد.
_خفه شو...خفه شو...
تو صورتش جیغ زد و وقتی دید زورش به دستای چان نمیرسه بالشت کنار سرش رو برداشت و اونو روی صورتش گذاشت. زورش تحت تاثیر نفرتی که از مرد داشت زیاد شده بود و حرکاتش سریع تر از اونی بود که چانیول فرصت دفاع از خودش رو داشته باشه. تمام وزنش رو به وسیله ی دستاش به بالشتِ روی صورت چان منتقل میکرد و با دیدن دست و پا زدن هاش لذت میبرد!
چانیول نمیخواست اسیبی بهش بزنه اما وقتی اینکارش اونقدر طولانی شد که دیگه نفسی براش باقی نموند تویه حرکت هولش داد و پشتش رو به تخت کوبید، روی تنش خیمه زد و بعد ازینکه هر دو دستش رو با یک دست بالای سرش قفل کرد تو صورتش داد زد:
_بکهیون...به خودت بیا لعنتی...این کسی که تلاش میکنی بکشیش منم!
بکهیون اما با تصور اینکه جیهو بار دیگه قصد تعرض به بدنش رو داره سرش رو به دو طرف تکون میداد و با تمام وجود جیغ میکشید. اینبار قرار نبود مثل همیشه تسلیم بشه. اون دیگه بچه ی ترسوی گذشته نبود و میتونست از خودش دفاع کنه.
_دست از سرم برار حرومزادههه!
چانیول به ناچار با دست آزادش فک بکهیون رو گرفت و اونو روبروی صورت خودش ثابت نگه داشت. به چشمای سرخ و وحشت زدش خیره شد و آرومتر گفت:
_آروم باش هیونم...من چانیولم...اینجا خونه ی خودمونه و کسی قرار نیست بهت آسیبی برسونه...
بکهیون لحظه ای آروم شد و همونطور که نفس نفس میزد، توی تاریکی اتاق به چشمای مرد خیره شد. حقیقت رو گم کرده بود...زمان از دستش در رفته بود و فشار عصبیش اونقدر زیاد بود که نمیتونست فرق خیال و واقعیت رو تشخیص بده!
میتونست چهره ی ناپدریش رو ببینه اما اون صدا...صدای جیهو نبود...
اون نگاه...نگاه جیهو نبود!
ممکن بود چانیول یه توهم شیرین برای تحمل روزهای سختش توی خونه ی آجوشی باشه؟!
_همه ی اینا یه دروغه!
با نفرت لب زد و اینبار با زانوش ضربه ی محکمی به زیر شکم مرد کوبید. چانیول با ناله روی تخت افتاد و بکهیون از فرصت پیش اومده استفاده کرد تا از عسلی کنار تخت بطری شیشه ای آب رو برداره!
بطری رو به سمت دیوار پرت کرد و از تیکه های شیشه ای خورد شده، قسمت تیز و نسبتا بزرگی رو توی دستش گرفت. بدون اینکه اهمیتی به قطره های سرخی که از لای انگشتاش سرمیخوردن و روی زمین میریختن بده به سمت تخت برگشت و به چانیولی که مات و و مبهوت به حرکات دیوونه وارش خیره شده بود نزدیک تر شد.
نگاه خیره ی مرد به دست درحال خونریزیش باعث شد نگاهش رو ازش بگیره و با دیدن دست سرخ از خونش لبخند بزنه. لبخند ترسناکی که نشون میداد اونقدر توی زندگیش درد کشیده که دیگه حسش نمیکنه!
این اولین بار بود که درمقابل جیهو احساس قدرت میکرد.‌ دیدن‌ نگاه ترسیده و سینه ای که به خاطر ریتم تند نفس هاش به سرعت بالا پایین میشد لحظه به لحظه وسوسه ی کشتنش رو تو دل بکهیون تقویت میکرد...
دلش میخواست اونو توی قلبش فرو کنه و اون روزو به عنوان بهترین روز زندگیش جشن بگیره...چی میتونست قشنگ تر ازین باشه؟!
دستش رو بالا اورد و آماده بود تا اون رو سمت چپ سینه ی مرد فرود بیاره که چشماش به عقب برگشت، کف سفیدی از بین لب هاش بیرون زد و  بدنش بالافاصله شروع به لرزیدن کرد.
بکهیون بار دیگه تشنج کرده بود...
























vulnerableTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang