chapter25

409 86 1
                                    

Part25
_خدای من! چطور تونستی بدون اینکه چیزی به من بگی اونکارو بکنی؟ از کجا معلوم اون بچه به ناپدری بکهیون خبر نده؟!
کلافه توی بالکن خونه ی کریس راه میرفت و موبایلش رو کنار گوشش، توی دست عرق کردش میفشرد.
باورش نمیشد شین می همچین بی احتیاطی ای کرده باشه، بدتر از همه اینکه تحت تاثیر ناراحتیش برای بکهیون یادش رفته باشه به اون پسر تاکید کنه که چیزی درمورد حرف هاشون به ناپدری بکهیون نگه!
_اون قیم قانونی بکهیونه و فقط کافیه اراده کنه تا بکهیون رو پیش خودش برگردونه!
_آروم باش سوهو.‌..چیزی نمیشه!
شین می مست بود، اینو میشد به وضوح از صدای کشیده و لحن بیخیالی که با حالت همیشگیش در تضاد بود تشخیص داد.
_اون پسر خوبی بود. میتونستم از چشماش بخونم که چقد نگران بکهیونه!
سوهو چنگی به موهاش زد و گوشی رو توی دستش جابجا کرد.
_دلیل نمیشد بی احتیاطی کنی! فقط یه درصد احتمال بده طرف بفهمه و بکهیون رو برگردونه پیش خودش! فکر کردی اون چند روز بدون چان دووم میاره؟!!
میدونست شنیدن این حرفا برای دختری که هنوزم عاشق چانیوله سخته ولی نمیتونست سرزنشش نکنه. اون نباید سرخورد عمل میکرد!
شین می خنده ی آرومی کرد و با لحن پرحسرتی زمزمه کرد:
_میدونم چقدر به هم وابستن...خودم همه ی اینا رو میدونم! لازم نیست بهم یاداوری کنی.
صدای خنده ی آرومی که از ابتدای جمله توی لحنش حس میشد به بغض تبدیل شده بود و شین می با همون بغض ادامه داد:
_من فقط میخوام کمکشون کنم‌...
سوهو با عذاب وجدان دستش رو به در شیشه ای بالکن تکیه داد، نگاهش رو روی کریسی که در حال آشپزی بود نگه داشت وبا لحن ملایمی که با عذاب وجدان همراه بود گفت:
_متاسفم...نمیخواستم ناراحتت کنم...
_میدونم! مهم نیست!
تلاش میکرد آرامشش رو حفظ کنه و بیشتر از این شین می رو سرزنش نکنه، اون دختر تا همین الانشم به اندازه ی کافی بعد از کات کردن با چانیول ضربه خورده بود و با این وجود تلاش میکرد به کشف کردن گذشته ی بکهیون و متجاوزی که همشون به خونش تشنه بودن ادامه بده.
_شماره ی اون پسرو داری؟
_اره. خوشبختانه همون روز شمارشو پیش گارسون جا گذاشته بود.
_بهش زنگ بزن و بگو که در مورد بکهیون به کسی حرفی نزنه.
_امروز عصر بهش زنگ زدم. آدرس خونمو دادم و ازش خواستم بعد از کارش بیاد اینجا تا بقیه ی حرفاشو بشنوم.
_پس دلیل اینکه به من زنگ زدی همین بود...
شین می آه کشید.
_آره...من همین الانشم مستم! میخواستم اینجا باشی چون فکر نکنم تنهایی بتونم حرفای کیونگسو رو تحمل کنم. بکهیون همش توی ذهنمه...تصورش میکنم و این دیوونم میکنه!
_باشه...فکر نکنم کریس ریکشن خوبی نشون بده ولی حتما میام!
در شیشه ای رو با استرس هول داد و وارد خونه شد، کریس حسابی با غذا مشغول بود و باعث میشد سوهو از بابت اینکه میخواست تنهاش بذاره عذاب وجدان بگیره.
به سمت آشپزخونه راه افتاد و پشت میز غذا خوری نشست، چند ثانیه ای رو تو سکوت از پشت سر به هیکل چهارشونه و قد بلندش خیره شد و بعد، تصمیم گرفت سکوتش رو بشکنه.
_هی...
کریس به سمتش چرخید و با دیدنش لبخند زد.
_چه بی سرو صدا اومدی!
سوهو نگاهش رو از لبخند کریس گرفت و به رومیزی آبی رنگ خیره شد، اصلا دلش نمیخواست ذوقش رو کور کنه و با رفتن ناراحتش کنه، از طرفی نمیتونست دلیل رفتنش رو بگه و این باعث میشد جلوگیری از بحث احتمالی ای که ممکن بود پیش بیاد سخت تر به نظر برسه.
_ببین...میدونم زحمت کشیدی...منم نمیخوام بزنم تو ذوقت ولی...باید برم!
_خب بعد از شام برو!
سوهو ناراحت و معذب گفت:
_نمیشه راستش...عجله دارم! یه کار فوری پیش اومده...
کریس گازو کم کرد تا محتویات ماهیتابه حین حرف زدنش نسوزه و دست به سینه به کانتر تکیه داد:
_داشتی با شین می حرف میزدی؟
برای یه لحظه هول شد و توی جواب دادن تردید کرد.
میدونست کریس رو شین می حساس شده و حسادتش رو به خوبی درک میکرد، ولی با این وجود دوست نداشت بهش دروغ بگه!
نمیفهمید چطور این مسئله اونقدری براش مهم شده که بخواد به کریس ثابت کنه رابطش با شین می اونطوری که فکر میکنه نیست.
اون حتی دوست نداشت زیاد درمورد دلیلش فکر کنه چون از نتیجه ای که ممکن بود با خودش بگیره میترسید!
_آره...
سوهو آروم جواب داد.
کریس در تلاش برای پنهان کردن قیافه ی ناراحت خودش به سمت گاز برگشت و برعکس چیزی که سوهو ازش انتظار داشت با آرامش ظاهری مشغول به هم زدن محتویات ماهیتابه شد.
با اینکه خیلی ناراحت شده بود ولی دلش نمیخواست بحث جدیدی که به اندازه ی نود درصد احتمال میداد به دعوا ختم بشه رو شروع کنه!
به هرحال نه میتونست از سوهو توضیح بخواد و نه توانایی این رو داشت که جلوی رفتنش رو بگیره.
_باشه...لازم نیست با تاکسی بری، ماشین منو بردار...
سکوت چند دقیقه ای سوهو باعث شد بابت اینکه حرف دلش رو نزده بود و برای کول نشون دادن خودش تلاش کرده بود پشیمون بشه!
_لازم نیست برای منی که بهتر از هرکسی میشناسمت ادای کول بودنو دربیاری!
کریس با لبخند ناراحتی به سمتش برگشت.
_متنفرم ازینکه اینقد خوب میشناسیم.
سوهو از روی صندلی بلند شد و به سمتش قدم برداشت، روبروش وایساد و با اینکه کاری که میخواست انجام بده به نظرش کمی عجیب و زیادی رمانتیک به نظر میومد دست کریس رو بین هر دو دستش گرفت.
_بهت اطمینان میدم بین منو شین می چیزی نیست.
بدون اینکه نگاهش رو از اتصال دست هاشون بگیره شستش رو نوازشگونه پشت دست سوهو کشید و با آرامشی که با حرفش گرفته بود زمزمه کرد:
_باورت میکنم...فقط...
نگاهش رو از دستاشون گرفت و بدون حرف به چشمای سوهو خیره شد.
_فقط...چی؟
_کاش اونقدری بهم اعتماد داشتی که بگی چیکار داری میکنی!
برخلاف میلش دست کریس رو رها کرد و عقب رفت. گرمای دلنشین دستی که تا چند ثانیه ی پیش توی دستاش بود زیادی اعتیاد آور به نظر میرسید.
سوهو میترسید به اون گرما عادت کنه!
_بهت اعتماد دارم، فقط...نمیخوام ناراحتت کنم.
_ترجیح میدم بدونم و به خاطرش ناراحت بشم.
_باشه...همه چیو برات تعریف میکنم...
***
_دستات برای ماساژ زیادی ظریف و کوچولوعه بکهیون! اصلا فشارشو حس نمیکنم!
بکهیون با حالت شاکی ای مشتش رو به کمر چانیول کوبید و غر زد:
_اگه حس نمیکردی هر شب وقتی از سرکار میای ازم نمیخواستی که پشتتو ماساژ بدم!
لرزش شونه های چانیول و تکون خودن بدنش نشونه ی این بود که داشت خودش رو کنترل میکرد تا بلند نخنده و این بکهیون رو حرصی تر میکرد.
اون با بدجنسی تمام اذیتش میکرد و از حرص خوردنش لذت میبرد. میدونست یکی از آرزو های بکهیون اینه که منلی به نظر برسه و با یاداوری جثه ی ظریف و ریزه نقشش باعث میشد لب هاش به طور بامزه ای آویزون بشه.
اون صورت تو ذوق خورده و لب های آویزون به قدری خواستنی و بامزه بود که هیچوقت براش عادی نمیشد!
بکهیون مشت حرصی دیگه ای به کمرش زد و نیشگون آرومی از پهلوش گرفت.
_اگه ازین حرفا بشنوم دیگه ماساژت نمیدم.
فشار دستای ظریف بکهیون اونقدرا زیاد نبود که برای یه ماساژ واقعی کافی
باشه ولی وقتی انگشتای کشیده و دستای قشنگش رو با دقت روی شونه و پشت چانیول حرکت میداد به اندازه ی کافی برای بیرون کردن خستگی از بدنش کافی بود!
چند دقیقه ای به سکوت گذشت، بکهیون توی افکارش غرق شده بود و چانیول این رو میتونست از سکوت و حرکت بی دقت و فشار کم جون دست هاش حس کنه.
وقتی دست های بکهیون از روی کمرش برداشته شد، به سمتش برگشت. با کنجکاوی به بکهیونی که مشغول بازی با انگشتاش بود نگاه کرد و گفت:
_به چی فکر میکنی؟
بکهیون سرش رو بلند کرد و با عذاب وجدان به چانیول نگاه کرد.
_به نظرت نونا منو میبخشه؟
چانیول ناخوداگاه فاصله ی ابروهاش رو کم کرد و با گذاشتن دستش درست زیر چونه ی بکهیون مانع این شد که سرش رو دوباره پایین بندازه.
_به خاطر...
_به خاطر اینکه من باعث جداییتون شدم! اونقدری خنگ نیستم که نفهمم درست از وقتی من اومدم توی زندگیت رابطتون به هم خورد و نونا از وقتی فهمید بهت علاقه دارم ازت فاصله گرفت. اون خیلی دوست داشت...من نمیتونم خودمو ببخشم چون...
چانیول انگشتش رو روی لب های بکهیونی که تند تند حرف میزد گذاشت و باعث شد پسر کوچیک تر سکوت کنه و منتظر بهش نگاه کنه.
_هیششش...بیا اینجا تا بهت بگم.
به پاهاش اشاره کرد و بکهیون خوب میدونست چانیول با این کار ازش میخواد که روی پاهاش بشینه. اگه هر وقت دیگه ای بود شاید قبل از اینکه اینکار رو انجام بده کمی ناز میکرد ولی اون لحظه ذهنش به اندازه ای درگیر بود و غذاب وجدان اذیتش میکرد که بدون حرف با زانوهاش خودش رو جلو کشید و روی پاهای چان نشست.
چانیول نفس عمیقی کشید و به پسری که درست عین یه بچه ی کوچیک توی بغلش نشسته بود، پاهاشو دوطرف بدنش دراز کرده بود و با تکیه ی دستش به شونه های مقابلش منتظر نگاش میکرد خیره شد.
_من و شین چهارسال با هم تو رابطه بودیم، تمام این مدت هردومون به خوبی میدونستیم که به خاطر گرایش من، این رابطه نتیجه ای نداره ولی به خاطر وابستگی و علاقه ای که بینمون ایجاد شده بود خودمون رو گول میزدیم...وقتی تو وارد زندگیم شدی من ناخوداگاه روزبه روز بیشتر بهت جذب میشدم، نمیخواستم بهش خیانت کنم، از طرفی نمیتونستم جلوی حسی که نسبت به تو توی قلبم رشد میکرد رو بگیرم و شین می خودش اینو فهمید. همونطور که پشت دستش رو روی گونه ی بکهیون میکشید ادامه داد:
من میدونم احساسات اون نسبت بهم واقعی بودن و تا ابد درمورد اینکه
کاری ازم برنمیومد عذاب وجدان دارم...
بکهیون تا اون لحظه با دقت به حرف هاش گوش داد و بعد از ساکت شدنش انگار که برای خودش نتیجه گیری میکنه آروم گفت:
_به هر حال با اومدن من اون ضربه دید و مجبور شد از کسی که عاشقشه جدا بشه...
_درسته که اومدن تو باعث شد این رابطه زودتر تموم بشه، ولی به این فکر کن که اگه بیشتر طول میکشید جداشدن برای هر دومون سخت تر میشد.
حرفای چانیول منطقی بود و بکهیون تقریبا قانع شده بود. هنوزم کمی احساس گناه میکرد ولی تصمیم گرفت بیشتر از این خودش رو درگیر نکنه و فقط به چانیول اعتماد کنه.
چانیول وقتی حالت متفکرش رو دید، صورت کوچیش رو با دستاش گرفت و گوشه ی چشم هاش رو بوسید:
_تو قلب پاکی داری بکهیون.
بکهیون اخم با نمکی کرد و گفت:
_وقتی اینجوری ازم تعریف میکنی نمیدونم چی جوابتو بدم!
_میتونی با یه بوسه جوابمو بدی!
اخم کیوتی که روی پیشونیش دیده میشد همزمان با لبخندی که روی لبش شکل گرفت، محو شد و با کف دستش هول آرومی به سینه ی چان داد.
_خوب از موقعیت استفاده میکنی چانیول!
_توام خوب بلدی برام ناز کنی!
حلقه ی دست چانیول دور کمرش محکم تر شد و بکهیون برای جلوگیری از پرس شدن، دست هاش رو بین بدن هاشون به سینش تکیه داد، چانیول اون روزا علاقه ی شدیدی به له کردنش پیدا کرده بود و بکهیون نمیدونست دلیلش دلبری های خودشه که باعث میشه چلوندنی و بوسیدنی به نظر بیاد و توان مقاومت رو از چان بگیره!
جوریکه به طور واضح و کیوتی نشون میداد که میخواد بوسیده بشه، وقتی تا یک میلیمتری صورت چان جلو میومد ولی منتظر میشد تا چانیول خودش ارتباط لب هاشون رو برقرار کنه و وقتی بی قراری به وضوح تو چشماش دیده میشد، جوریکه چشماش روی لب های چان زوم میشد و با اینکه بار اولش نبود خجالت میکشید جلو بیاد، همه ی اینا باعث میشد چانیول با خودش آرزو کنه کاش اینقدر کوچیک معصوم نبود تا لازم نباشه باهاش محتاطانه برخورد کنه و نگران ترسیدنش باشه!
مقاوت در برابر بکهیون واقعا سخت بود!
دوست داشت لمسش کنه، ببوستش و اونو مال خودش بکنه ولی میدونست همه ی اینا برای پسر کم سن و آسیب پذیری مثل بکهیون خیلی زوده...
دستش رو از قوس ظریف کمرش بالا اورد و وقتی به گردنش رسید، به جمع شدن و بالا اومدن شونه هاش لبخند زد.
بکهیون روی گردنش حساس بود.
چانیول وقتی واکنش تک تک بافت های تنش رو نسبت به حرکت انگشتاش احساس میکرد با وجود تمایل شدیدی که به بوسیدنش داشت، جلوی خودش رو میگرفت تا کمی بیشتر بی قراری رو توی رفتارش حس کنه و بتونه خمار شدن چشم های قشنگش رو ببینه.
انگشتای بلند و جادویی چانیول توی موهای پشت سرش فرو رفت و پلک های بکهیون بالافاصله روی هم افتاد.
خوابش میومد، یا شایدم تحت تاثیر لمس موها و کف سرش به قدری خمار شده بود که کار راحتی مثل باز نگه داشتن پلک های خمارش سخت تر حالت عادی به نظر میومد.
_چانیول...
گردنش رو به عقب داد و اسمش رو به شکل ناله ی ارومی به زبون اورد.
_جانم...
برخورد نفس داغ مرد به پوست گردنش و بوسه ی ریزی که بعد از اون به پوستش زد تمام وجودش رو به آتیش کشید.
لرزون نفس کشید و نگاهش رو تا چشمای چان بالا اورد.
نفس های تند و بی قرارش به راحتی برای از بین بردن آخرین ذره های مقاومت توی وجود چانیول کافی بود.
دو طرف صورتش رو با دستای بزرگش گرفت، سرش رو نزدیک تر برد و لب هاش رو روی لب های بکهیون گذاشت.
زمان از حرکت ایستاد!
همه چی اهمیتش رو از دست داد!
تمامش فقط یه بوسه بود و یه آغوش...
تنگ
گرم
و بی قرار کننده!
اولش آروم و محتاج میبوسیدو کمی بعد، عمیق و بیتاب تر!
چانیول مک آرومی از لب بالاش زد و لب پایینش در همون حالت بین لب های پسرک قرار گرفت، قلب بکهیون تحت تاثیر مک های کوتاه ولی عمیق چانیول فاصله ای تا شکافتن پوست و بیرون زدن از قفسه ی سینش نداشت و بدنش کرخت شده بود.
دلش میخواست تو بوسه همراهیش کنه، با ترید لب هاش رو بست و درتلاش برای تکرار حرکات چانیول مک آرومی به لب پایینش زد.
بوسه با صدای ملچ مانندی قطع شد.
بکهیون با گیجی پلک هاش رو از هم فاصله داد و با دیدن چانیولی که با ابروهای بالا رفته و حالت متعجبی بهش نگاه میکنه صورت گر گرفته و خجالت زده ی خودش رو پشت دست هاش پنهان کرد.
_اینجوری بهم نگاه نکننن!
از بین دست هاش غر زد شرمی که توی صداش حس میشد چانیول رو به خنده انداخت.
با حوصله مچ ظریف دست هاش رو گرفت و اونارو آروم از جلوی صورتش پایین اورد.
بکهیون لب پایینش رو به دندون گرفته بود و در حالی که تلاش میکرد نگاهش روی لب های چان نلغزه، به چشماش خیره شده بود.
چانیول کف دستش روروی گونه ی رنگ گرفته ی پسرک قرار داد و با انگشت شست، لبش رو از زیر دندونش آزاد کرد. بوسه ی نرمی روش گذاشت و سریع سرش رو عقب برد.
بکهیون پلک های روی هم افتادشو دوباره فاصله داد و با اخم کمرنگی که بر اثر نارضایتی بین ابروهاش شکل گرفته بود نگاش کرد.
یه بوسه ی کوتاه دیگه...یکی دیگه...
بار سوم بکهیون برای عمیق تر کردن بوسه جلو اومد و چانیول حس کرد که تمام تنش با اون حرکت کوچیک داغ کرده.
خواست کار قبلیش رو تکرار کنه که لب های کوچیک بکهیون لب پایینیش رو
بین خودشون گرفتن و فشار کوچیکی بهش وارد کردن.
بدن چانیول با اون حرکت کوچیک از بکهیون تقریبا شعله ور شد. همونطور که لب های شیرین پسرک رو توی دهنش مزه میکرد به سمتش خم شد، پهلوهای ظریفش رو گرفت و پشتش رو روی تخت قرار داد. وزنش رو به طور کنترل شده ای روی بدنش انداخت و قبل ازینکه بخواد دوباره بوسه رو شروع کنه به چشماش خیره شد.
با دیدن اخم با نمکی که بر اثر وقفه ی دوباره روی صورتش شکل گرفته بود بین ابروهاش رو بوسید، چتری های دوست داشتیش رو از جلوی چشماش کنار زد و اینبار لب هاش رو روی پیشونیش قرار داد.
_وقتی بیقراری رو تو چشمات میبینم...
بوسه ی سبک و نرمی روی بینیش زد و همونطور که به سمت لب هاش میرفت از همون فاصله ی کم زمزمه کرد:
_دوست دارم تا ابد نگات کنم!
چانیول دوباره فاصله ی بینشون رو پر کرد، با این تفاوت که دیگه به اندازه ی قبل آروم و محتاط نبود...
اینبار دیوونه وارتر از قبل میبوسیدش، جوری که انگار هیچوقت، هیچ چیزی نمیتونست اون دوتا لب رو از هم هم جدا کنه.
چانیول محکم گرفته بودش، حرکت دستش روی پهلوها، گردن و پوست صورتش رد داغی از خودش به جا میذاشت و مک های ریز و درشتی که از لب هاش میزد باعث سرعت گرفتن خون توی رگ هاش میشد.
دلش به شدت پیچ میخورد، انگار که هزاران پروانه توی قسمت پایینی شکمش درحال پرواز باشن و با بازیگوشی به اینطرف و اونطرف برن. همین باعث میشد کمرش قوس بگیره و با پیچ و تاب هایی که به بدن خواستنیش میداد پسربزرگ تر رو بیشتر از قبل به ادامه ی بوسه تشویق کنه.
چانیول جهت سرش رو عوض کرد، چونه ی ظریفش رو گرفت و با شستش باعث فاصله گرفتن لب هاش شد. دلش میخواست نقطه نقطه ی اون دهان
بوسیدنی رو با زبونش کشف کنه...
لب پایینش رو آروم مکید و کمی ازش فاصله گرفت.
بکهیون که انگار تازه یادش اومده بود سینش از حبس کردن نفس هاش به سوزش افتاده نفس تندی کشید و بازدم داغش رو تو فاصله ی کم بین صورت هاشون رها کرد.
چانیول نگاهش رو اطراف صورتش چرخوند و همونطور که شستش رو نوازشگونه روی پوست لطیف گونش میکشید زمزمه کرد:
_دوست دارم.
بکهیون سرش رو بالا اورد واینبار بدون خجالت بوسه ی محکم ولی کوتاهی به لب هاش زد.
_منم همینطور.
با لبخند و لحن کشیده و خماری که از تاثیرات اون بوسه بود زمزمه کرد و با
گذاشتن دستش پشت گردن چانیول، سرش رو رو سینه ی خودش قرار داد.
دوست داشن چانیول صدای تپش های کر کننده ی قلبش رو بشنوه و بفهمه چقدر دوسش داره‌‌...


vulnerableWhere stories live. Discover now