chapter37

444 109 11
                                    

Part37
نفهمید چند دقیقه گذشته بود که صدای چانیول رو از بیرون دستشویی شنید. انگار که از صداش ترسیده باشه هول شد و شلوارش رو به سرعت بالا کشید.
_ایییی...درد داره...
با برخورد عضوش به پارچه ی شلوار و لباس زیر ناخوداگاه نالید و به سمت پایین خم شد. چانیول که صداشو شنیده بود دستگیره ی در دستشویی رو تند تند بالا پایین میکرد و با نگرانی صداش میزد.
_چی درد داره بکهیون؟ درو باز کن ببینم...
ترس ازینکه بکهیون کارخطرناکی بکنه یا اینکه به خودش آسیب بزنه اجازه نمیداد چانیول آروم باشه. پشت سرهم در میزد و وقتی جوابی ازش نمیگرفت یا صدای ضعیف و ناله مانندش رو میشنید بیشتر احساس درموندگی میکرد.
_باز کن درو...باز کن ببینم چت شده لعنتی!
دستش رو از دستگیره ی در برداشت و پیشونیش رو به در تکیه داد. نگرانی مثل خوره به جونش افتاده بود. چیزی نمونده بود تا خودش رو محکم به دربکوبه و اونو به زور باز کنه که صدای بکهیون رو شنید:
_چانیول...
بالاخره آروم گرفت و با دقت گوش داد.
_چانیول...من...
_چیشده هیون؟ چرا درو باز نمیکنی؟
در با صدای تیک مانندی باز شد و با ظاهر شدن صورت گر گرفته ی بکهیون چانیول با نگرانی دوطرف سرش رو گرفت و گفت:
_نصف جون شدم بکهیون...چرا نمیگی مشکل چیه؟
پسرک لبش رو زیر دندون گرفت. داغ بود و دلش به جای حرف زدن بوسه میخواست ولی دوست نداشت اینو به زبون بیاره. تحریک شدن توی خواب و گفتن این موضوع به چانیول به قدری خجالت اور بود که دلش میخواست آب بشه.
_گفته بودی برات آسونه...
_چی برام آسونه؟
_اینکه به صورتم نگاه کنی و بفهمی چی میخوام!
چانیول لحظه ای سکوت کرد و همه ی افکار نگران کننده ی قبل رو تو ذهنش پس زد. گونه های سرخ و پوست تبدارش...چشمایی که نه به خاطر خواب، بلکه به دلیل دیگه ای خمار شده بودن و لب های نیمه بازی که تشنه ی بوسیده شدن بودن. حالا که بدون استرس و تنش قبلی به صورتش نگاه میکرد حالش رو بهتر میفهمید. با این فکر نگاهش به سمت شلوارش کشیده شد و تازه فهمید تمام مدت اشتباه میکرده!
نفس راحتی کشید و لبخند محوی روی لب هاش نشست. چطور نفهمیده بود؟ پس همه ی بی قراری هاش به خاطر این بود که تو خواب تحریک شده؟
بکهیون زیر نگاه چانیول با خجالت دستش رو روی پایین تنش گذاشت. اون لحظه از تاریک بودن اتاق ممنون بود چون در غیر این صورت مطمئن بود که زیر این نگاه تاب نمیاره و فرار میکنه!
دست چانیول رو گودی کمرش قرار گرفت و بی مقاومت به سمتش کشیده شد.
با صدای ضعیفی توضیح داد:
_دیشب که رفتی دوش بگیری...من...یه چیزی سرچ کردم...راستش...همش تقصیر ییشینگه! اون میگفت که...باید درموردش باهات حرف بزنم ولی من روم نشد سوالمو ازت بپرسم...
سرش رو به اندازه ای پایین انداخته بود که صورتش تو دید مستقیم چانیولی که با لبخند عجیبی به حرفاش گوش میداد نباشه. جلوی لباسش رو تو مشتش فشرد و پیشونیشو به شونش تکیه داد.
_میخواستم ببینم چقد درد داره...نمیتونستم اینو ازت بپرسم...اخه خیلی خجالت آوره!
آب دهنشو قورت داد. چانیول چونشو گرفت و سرش رو بالا اورد. بکهیون بار دیگه لب گزید و ادامه داد:
_یه عالمه فیلم توی اون سایتا بود که من...
چانیول بدون اینکه کمرش رو رها کنه آروم آروم جلو میومد تا اونو به سمت تخت هدایت کنه. دستش رو از زیر تیشرتش رد کرده بود و نوازشگونه روی پوست کمرش حرکت میداد.‌ بکهیون تحت تاثیر حرکت انگشتای چان نمیتونست روی کلماتی که به زبون میورد تمرکزی داشته باشه و مرتب مکث میکرد، نفس لرزونی میکشید و بی حواس به حرف زدن ادامه میداد.
_یکیشو باز کردم...
چانیول دست آزادش رو توی موهاش فرو برد و سرش رو عقب گرفت تا با وجود اخلاف قدیشون دسترسی خوبی به گردنش داشته باشه. سرش رو جلو برد و قبل ازینکه با لب هاش پوست تبدار گردنش رو لمس کنه زمزمه کرد:
_خب...ادامه بده...
پوست داغش رو مکید و بوسه ای روی انحنای گردنش گذاشت. بکهیون بدون اینکه تو اون لحظه توانایی حرف زدن داشته باشه لب هاشو به هم فشرد و به نفس نفس افتاد. جلوی لباس چان توی دستاش فشرده میشد و حرکت دوباره ی لب هاش روی پوست گردنش باعث میشد ایستادن توی اون وضعیت براش سخت تر بشه.
_هوممم...تا آخرشو...آههه...دیدم...بعد...بعد...
چانیول با مهارت گردنش رو میخورد و با شنیدنش نفس های بی قرار و ناله های تو گلوییش به ادامه ی کار تشویق میشد. ارغوانی شدن پوست سفید بکهیون به خاطر نور کم جون آباژور قابل تشخیص بود و چانیول دلش میخواست تمام اون تن خواستنی رو مارک کنه.
_حرف بزن بکهیون...با دیدنش...تحریک شدی؟
_آ..آه...ارهه!
بکهیون نالید و با برخورد پاش یه تخت بالاخره روش قرار گرفت. چانیول بدون اینکه لحظه ای از بوسیدن و مکیدن گردنش دست برداره روش خم شد و نرمه ی گوشش رو تو دهنش کشید، اونو محکم مکید و رها کرد. همونجا کنار گوشش زمزمه کرد:
_به خودت دست زدی؟
_چی...
بیشتر به سمتش خم شد و بکهیون خودش رو روی تخت عقب کشید.
_منظورت اینه که...
چانیول شکمش رو لمس کرد و همونطور که لباسش رو آروم بالا میداد اجازه نداد حرفش رو تکمیل کنه:
_خودارضایی کردی؟
_نه...من...
نگاهش رو دزدید و لب گزید. وقتی شب قبلو به یاد میورد حتی از خودشم خجالت میکشید ولی چانیول کند پیش میرفت، از داغ بودنش استفاده میکرد و مجبورش میکرد حرف بزنه.
_بکهیون...
چونش توی دست مرد گیر افتاد و مجبور شد به چشماش نگاه کنه. صورتشون تو فاصله ی نزدیکی از هم بود و  لب های چان بدجور هوس بوسه رو تو دلش تقویت میکرد.
بکهیون که دیگه توان منتظر بودن رو تو خودش نمیدید سرش رو جلو برد و لب هاشو رو لب های چانیول گذاشت. میتونست نیشخندش رو حس کنه. لب هاشو حرکت داد و زبونش رو روی لبای نیمه باز پسر بزرگ تر کشید. وقتی دید چانیول تو بوسه همراهیش نمیکنه و سرش رو عقب برد و نالید:
_اره! اونکارو کردم...من با دیدن اون فیلما...
با بالاتر رفتش دست چان و حرکت انگشتاش روی پوست حساس نوک سینش نفس لرزونی کشید و در حالی که تلاش میکرد نگاه خیرشو رو چشمای چان ثابت نگه داره ادامه داد:
_تحریک شدم و...خودمو...آههه...خودمو...
چانیول لباسش رو از تنش بیرون کشید و بلافاصله مشغول بوسیدنش شد. به نظر میومد حرف زدن با بکهیون باعث میشه اون کمتر بترسه و کمتر دربرابر لمس شدن مقاومت نشون بده.
بوسه ی عمیقشون رو با چند تا بوسه ی سبک به پایان رسوند و همونطور که با انگشتاش به لمس شکم و نیپل هاش ادامه میداد با لب هاش مسیر فرضی رو از گردن تا ترقوه و قفسه ی سینش طی کرد.
درست لحظه ای که پسر کوچیک تر با بی طاقتی به موهاش چنگ میزد و منتظر بود تا زبونش رو اینبار روی سینش احساس کنه مکث کرد و همونطور که نفس های داغش رو روی اون نقطه ی صورتی رنگ و وسوسه انگیز رها میکرد پرسید:
_به چی فکر میکردی؟
سینه های کوچیک ولی نسبتا برجسته ی بکهیون بدجوری برای بوسیدن و مکیدن وسوسش میکردن. به نظر میومد اونم بی طاقت شده چون به موهاش چنگ انداخته بود و تلاش میکرد با فشار دستش، سرش چانیول رو نزدیک تر کنه.
_آه...به...به تو...چان...اذیتم نکن!
چانیول نیشخندی زد و زبونش رو اطراف نیپل بکهیون به حرکت دراورد. پسر کوچیک تر به وضوح میلرزید. چانیول هنوز حتی به عضوش دست نزده بود ولی لمساش به قدری دیوونه کننده بود که به این زودی داشت خیس میشد!
با مک عمیقی که به سینش زد گردنش رو عقب داد و با بی قراری ناله کرد.
_اه...اوممم...چان...لطفا...
چانیول با کمی نگرانی عضوش رو از روی شلوار لمس کرد و با اینکارش چشمای بکهیون برای لحظه ای درشت شد و کمرش از تخت فاصله گرفت. چانیول با دیدن واکنش پسر کوچیک تر دستش رو آروم از کش شلوارش رد کرد و همونطور که عضوش رو از روی لباس زیر مرطوبش لمس میکرد مشغول بوسیدن لب هاش شد. میتونست از پیچ و تاب هایی که بکهیون به بدنش میداد بفهمه واکنش هاش دیگه دست خودش نیستن. بوسه هاش با همیشه فرق داشت...دیوونه وار تر و تشنه تر میبوسید و برعکس همیشه از دندونش استفاده میکرد. جوری که چانیول بعد از عمیق تر کردن بوسه تونست کمی طعم خون رو توی دهنش حس کنه.
بوسه با صدای ملچ مانندی قطع شد و چانیول که خودش هم برای لمس اون جسم خواستنی بیتاب شده بود شلوار و لباس زیرش رو با هم پایین کشید. نگاهش رو از پاهای خوش تراش و رون هایی که نسبت به بقیه ی اعضای بدنش نسبتا توپر به نظر میرسیدن بالا اورد و با دیدنش به وضوح لرزید. مثل همه ی اعضای بدنش ظریف و خواستنی بود و دل چانیول برای لمس کردنش پیچ و تاب میخورد.
بکهیون سعی داشت پاهاشو به هم نزدیک کنه ولی چانیول با گرفتن رون هاش مانعش شد. عضوش رو توی دست گرفت و همونطور که اونو پمپ میکرد دست آزادش رو از زیر بدنش رد کرد و اونو تو یه حرکت روی پاهاش نشوند. حالا چانیول به تاج تخت تکیه داده بود...بکهیون توی گردنش نفس نفس میزد و حرکت موجی خفیفی به کمرش میداد که باعث میشد چانیول بیشتر از قبل تحریک بشه. شنیدن صدای ناله هاش کارو براش سخت میکرد و اجازه نمیداد آروم پیش بره. بکهیون ناخوداگاه بی طاقتش میکرد و این تقریبا به نفعش بود چون به نظر میومد فاصله ای تا کام شدن نداشته باشه.
حرکت دستش تند تر شد و گردن بکهیون از لذت به عقب پرت شد. اگه دست آزاد چانیول کمرش رو نگرفته بود قطعا از پشت روی تخت میفتاد ولی اون لحظه حالش بدتر از اونی بود که قدرت فکر کردن به این مسائل رو داشته باشه.
لب های چان همزمان با حرکت دستش، روی سینش حرکت میکرد و با مک های عمیق و یکنواختی از اون نقطه میزد باعث میشد بکهیون ازلذت در حال بیهوش شدن باشه‌. اون لبا پوستش رو جوری میسوزوندن که هیچ آتیشی نمیتونست اونجوری بسوزونتش.
قصد چان این بود که هدیه ی دیگه ای رو پوستش بذاره اما هربار سرش رو عقب میبرد و نگاهش میکرد. نمیتونست تصویر بکهیونی که با بی تابی ناله میکرد و فاصله ای تا ارگاسم نداشت رو از دست بده. اونم وقتی که برا برای اولین بار اجازه داده بود تنش رو کامل ببینه و با دست خودش بهش لذت بده!
حلقه ی دستش رو محکم تر کرد و شستش رو به حالت دورانی روی کلاهک عضوش حرکت داد. نفسش رو تو گودی گردنش رها کرد و با شدت گرفتن لرزش بدن بکهیون فهمید که خیلی نزدیکه.
_بذار بیاد نفسم...خودتو رها کن...
همزمان با تموم شدن جمله ی چانیول قوسی به کمرش داد و به جلوی لباسش چنگ انداخت.
_آرههه..همینه پسر خوب...
چانیول همزمان با خیس شدن دستش از آخرین قطرات کام پسرک کنار گوشش زمزمه کرد و همونطور که کمرش رو نوازش میکرد اجازه داد تن بیحالش توی بغلش ولو بشه.

سه ساعت بعد:
به پهلو خوابیده بود و با تکیه آرنجش، از بالا به صورت غرق خواب بکهیون خیره شده بود.
اون با پوست صاف و روشنی که آثار عشقبازی دیشبشون روش خودنمایی میکرد بین ملافه های سفید تخت درست مثل یه الهه به نظر میرسید. موهای نرم و به رنگ شبش روی بالشت سفید پخش شده بودن و قفسه ی سینه ی برهنش با ریتم منظمی بالا پایین میشد.
سرش رو جلو اورد و بوسه ی نرمی به پیشونیش زد.
همونطور که حواسش بود سروصدایی ایجاد نکنه از تخت پایین اومد و به سمت پنجره راه افتاد، دوطرف پرده های سفید رو گرفت و به هم نزدیکشون کرد تا نور آفتابی که در حال طلوع بود مزاحم خواب فرشته ی کوچولوش نباشه.
لبخندی زد و به سمت تخت حرکت کرد. کنارش که رسید زانو زد و آرنجش رو روی تخت گذاشت. دست ظریفش رو گرفت و بعد ازینکه اونو تا جلوی لبش بالا اورد، بوسه های ریزی رو تک تک انگشتاش زد. در آخر کف دستش رو بوسید و همونطور که پوست لطیفش رو نوازش میکرد،  برای هزارمین بار از تفاوت سایزشون غرق غرور و لذت شد.
تو سکوت به صورت قشنگش خیره شد. وقتی از ریتم نفس هاش فهمید که بیدار شده موهای نرمش رو نوازش کرد و از لبخندی که روی لب های دلبرکش نشسته بود لبخند زد.
از جاش بلند شد. کنارش روی تخت نشست و انگشتاشو در حد تماس سطحی روی بازوی لختش حرکت داد. با مور مور شدن پوستش خنده ی آرومی کرد و به کارش ادامه داد.
اون تماس نصفه نیمه حس خوب اما کلافه کننده ای به بکهیون میداد تا جایی که با بدخلقی غرغری کرد و بازوشو عقب کشید. دست دیگشو از زیر بالشت بیرون اورد و بعد از گرفتن اون انگشتای مزاحم، دستش رو به جای قبلی برگردوند.
چانیول با دیدن تخس بازی های بکهیون تو گلو خندید، به آرنجش تکیه زد و به حالت نیمخیر کنارش دراز کشید.
رفتار کیوتش حسابی به دلش نشسته بود و باعث میشد بیشتر برای اذیت کردنش وسوسه بشه.
نوک انگشتشو روی ورودی کوچیک گوشش کشید. بکهیون "نوچ"ی گفت و سرش رو با اخم تکون داد.
دوباره کارش رو تکرار کرد که اینبار پسرک شونشو جمع کرد و ‌کل صورتش رو تو بالشت فرو کرد.
چانیول لب گزید و بیصدا شروع به خندیدن کرد.
وقتی برای سومین بار کارش رو تکرار کرد، بالاخره صدای پسرک دراومد:
_چانیووول! لطفا بذار بخوابم!
با حالت گریه مانند نالید و چانیول اینبار بدون اینکه جلوی خودش رو بگیره با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
نوک بینی کوچیکش رو بوسید و خیره به صورت جمع شده ی پسرک گفت:
_بیبی از کی بیداری؟
بکهیون فشاری به انگشتای چانیول که تو دستش بود وارد کرد و همونطور که به پهلو میچرخید جواب داد:
_از وقتی انگشتامو بوس میکردی!
به خاطر جمله بندی بچگونش خنده ای کرد و از صدای خوابالودش که دلنشین ترین ملودی عمرش بود غرق لذت شد.
_پس چرا واکنشی نشون ندادی؟
درحالی که دستش رو تو موهاش حرکت میداد پرسید و بکهیون با لب های آویزون و لحنی که بیشتر از دلخور بودن کیوت به نظر میرسید جواب داد:
_چون منتظر بودم طبع معمول نازم کنی ولی تو فقط اذیت کردی! واقعا که!
چانیول بیطاقت از ناز کردن های عشق کوچولوش، جسم ظریفش رو سخت درآغوش کشید.
هر دو نفر، تزریق ذره ذره آرامش رو داخل جریان خونشون حس میکردن و این باعث میشد بخوان مدت بیشتری به اون حالت باقی بمونن.
_چانیول...دوست دارم!
قلب چان با زمزمه ی آروم ولی صادقانه ی پسرک خودش رو محکم به قفسه ی سینش کوبید طوریکه بکهیون هم متوجهش شد و بوسه ای به سمت چپ قفسه ی سینش زد.
_فکر میکردم فقط قلب منه که اینطوری میکنه...وقتی پیش توام!
عملا زبونش بند اومده بود. مغزش از شنیدن اعتراف های شیرین دلبرکش فلج شده بود و قادر به دادن هیچگونه دستوری نبود. تنها کاری که تونست بکنه این بود که بوسه ی عمیق و پرمهری به پیشونیش بزنه. میدونست اگه شروع به بوسیدن لب هاش کنه کارش فقط با یه بوسه تموم نمیشه، پس سعی کرد میلش رو کنترل کنه و وقتی که موفق شد، لب هاشو با بی رغبتی از پیشونی پسرک جدا کرد. چشمای خمارش رو دید و برخلاف میلش، درحالیکه کمرش رو میمالید زمزمه کرد:
_پاشو عزیزم...پاشو یه چیزی تنت کن تا دیوونم نکردی!


_بکهیووون! اینا چیهههه؟
سوران در حالی که یقه ی تیشرت بکهیون رو گرفته بود و اونو به سمت خودش میکشید تا بتونه قسمت بیشتری از کبودی های گردن و سینشو ببینه با ذوق جیغ زد و بکهیون احساس کرد با صداش پرده ی گوشش مشکل پیدا کرده!
دستای سوران رو از یقش جدا کرد، خودش رو به سرعت عقب کشید تا ازش در امان باشه و برای جواب دادن به تته پته افتاد:
_عام...اینا...چیزه...
چانیول که صداشون رو از آشپزخونه به خوبی میشنید، همونطور که از دست سوران میخندید جواب داد:
_پشه گزیده!
نگاه شیطون سوران دوباره به صورت خجالت زده ی بکهیون افتاد و چشماشو ریز کرد.
_که پشه گزیدههه!
بکهیون با لبخند خجالت زده ای سر تکون داد و سوران که دوباره به سمتش خیز برداشته بود، اینبار با انشگتاش به جون شکم و پهلوی بکهیون افتاد تا برای حرف کشیدن قلقلکش کنه:
_آقای پشه دیگه چیکارا کردهههه؟
چانیول درحالی که ظرف خوراکی هایی که براشون آماده کرده بود رو تو دستش داشت از آشپزخونه بیرون اومد و وقتی دید بکهیون از خنده زیر دست سوران در حال جون دادنه، بدون اینکه تلاشی برای جدا کردنشون داشته باشه روی مبل تک نفره نشست و با تفریح مشغول تماشا شد.
این دختر واقعا غیرقابل کنترل بود!
اولش مطمئن بود که اون از پس خودش برمیاد ولی وقتی دید بکهیون به هیچ وجه حریف این دختر نمیشه گفت:
_کافیه سوران...هردوتون از نفس افتادید!
_اوپا! موهامو میکشه! یه چیزی بهش بگو!
سوران با صورت سرخ و موهای افشون غر زد و بکهیون برای اینکه کم نیاره به جای چان جواب داد:
_توام پهلومو سوراخ کردی!
نیم ساعتی طول کشید تا بحثی که به نظر میومد تا ابد طول میکشه تموم بشه و اون دوتا به حالت قبلی برگردن.
چانیول عمیقا توی فکر فرو رفته بود. درواقع وقتی دید بکهیون گاهی با صدای بلند میخنده، گاهی سر به سر سوران میذاره و با تخسی جوابش رو میده ناخوداگاه یاد روزهای اول میفتاد. اون روزا بکهیون حتی نمیتونست یه مکالمه ی عادی با بقیه داشته باشه. خجالتی و تودار بود. هرچیزی باعث میشد اشکش دربیاد و وقتی شروع به گریه میکرد تقریبا هیچی نمیتونست آرومش کنه!
بدغذا بودنش خیلی آزار دهنده بود! وقتایی که میدید پسرک روز به روزلاغر تر شده از خودش عصبانی میشد و خودش رو مقصر میدونست...وقتایی که اون اشک میریخت و نمیدونست چجوری آرومش کنه دلش میخواست دنیا رو به هم بریزه تا اون چشما اشکی نباشه! اون موقع نمیدونست تنها چیزی که برای آروم کردنش نیازه یه آغوشه گرمه! آغوشی که بهش احساس امنیت بده...
حالا با همه ی سختی هایی که پشت سر گذاشته بودن بکهیون خیلی خوب به نظر میرسید. چانیول میتونست بزرگ شدنش رو به چشم ببینه. اون دیگه بچه ی خجالتی و جامعه گریز قبل نبود بلکه قوی تر شده شده و شخصیت دوست داشتنیشو روز به روز بیشتر نشون میداد.
هنوز اول راه بودن...چانیول اینو به خوبی میدونست ولی اون لبخندا دلش رو قرص میکرد. حالا مطمئن بود حاضره همه ی سختی ها رو تحمل کنه تا اون فقط شاد باشه...





vulnerableWhere stories live. Discover now