کمکت میکنم حس خوب رو به قلبت هدیه بدی^-^💜
•میخوای بنگتن رو بیبی تصور کنی؟ فیک درستی رو انتخاب کردی، توی این فیک کلی اتفاقات کیوت قراره بیوفته که حسابی سافت و بامزهس.
♡خلاصهی فیک♡
جیمین نگاهی به بوم انداخت و سرش رو جلو برد و دم گوش نامجون هیونگ...
سلام اول از همه خوشاومدین و ممنون که فیک بیبی رو برای خوندن انتخاب کردین♡♡
~♡~♡~♡~
دختر از تاکسی بیرون اومد و برای چند لحظه جلوی در ورودی شرکت کیم ایستاد و با استرس بند کیفش رو توی دستش فشورد لبهاش رو روی هم فشار داد بالاخره تمام توانش رو جمع کرد و وارد شرکت شد اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد فضای جذاب و لوکس لابی شرکت بود؛ زیبایی شرکت و هتلهای کیم توی کره حرف اول رو میزد. سرش رو به اطراف چرخوند تا بخش پذیرش رو پیدا کنه ولی شلوغی لابی کار رو براش سختتر میکرد، بعد از دیدن تابلوی پذیرش با قدمهای سریع خودش رو به زن پشت پیشخوان رسوند " سلام " منشی با لبخند تعظیم کوتاهی کرد و گفت:" سلام خانم، چه کمکی از دستم برمیاد؟" دختر کارتی رو از توی کیفش بیرون اورد و به دست منشی داد و گفت:" امروز قرار ملاقات با آقای کیم شینوو داشتم." زن سرش رو تکون داد و درحالی که جلوی سیستم مینشست پرسيد:" میتونم اسمتون رو بدونم؟" _"کیم بوم هستم. " _"خانم کیم لطفا چند لحظه منتظر باشین بهشون اطلاع بدم." بوم سرش رو تکون داد و دوباره نگاهش رو به اطراف داد، مقالههای زیادی دربارهی هتل زنجیرهی کیم شینوو خونده بود و حالا با همشون موافق بود که هتلهای کیم سلطنتیترین هتلهای کره بود. _ " خانم کیم" بوم به طرف پیشخوان برگشت منتظر نگاهش رو به زن داد که از پشت پیشخوان بیرون اومد و با دستش به اسانسور اشاره کرد و گفت:"لطفا از این طرف رئیس منتظر شما هستن" بوم پشت سر زن راه افتاد و هر دو سوار آسانسور شدن؛ بوم با استرس با گوشهی ناخنش بازی میکرد تا از استرسش کمتر بشه؛ میدونست که از پس این کار هم برمیاد ولی اون حس منفی که همیشه قبل از انجام دادن هر کار جدیدی بیدار میشود اجازهی اروم بودن رو بهش نمیداد با افکار غیرواقعی اون رو اذیت میکرد، زن با دیدن چهره نگران بوم لبخند مهربونی زد و محترمانه پرسید:" فکر کنم برای پرستاری از نوههای رئیس کیم اومدین، درسته؟" بوم سرش رو به نشونه "اره" تکون داد و با کنجکاوی به زن نگاه کرد مشتاقانه به حرفی که میخواست بزنه گوش داد:"بچه های بامزه و مهربونین نگران نباش زود باهات دوست میشن." با باز شدن در اسانسور زن جلوتر از بوم بیرون اومد به طرف در انتهای راهرو قدم برداشت برای منشی اقای کیم تعظیم کوتاهی کردن و بوم با دیدن دوست قدیمیش ذوق زده روی نوک پاهاش ایستاد ولی سریع دوباره عادی ایستاد و سعی کرد خوشحالیش رو پنهان کنه با رفتن زن به لابی منشی اقای کیم جلو اومد چند ضربه به در زد و بوم صدای اقای کیم رو شنید:" بفرمایید" بوم همراه منشی وارد اتاق رئیس شد و تعظیم بلندی کرد منشی چو با لبخند دستش رو پست کمر بوم گذاشت و گفت:" اقای رئیس بوم همون دختریه که راجبش بهتون گفتم." بوم با لبخند به رئیس مسنی که از روی صندلی بلند میشود نگاه کرد و گفت:" از دیدنتون خوشحالم اقای کیم." اقای کیم جلو بوم ایستاد و دستش رو جلو برد و با مهربونی گفت:" منم همین طور بومشی بیا بشین دربارهی قرارداد با هم حرف بزنیم....منشی چو لطفا برامون قهوه بیار." بوم روی مبل نشست و خانم چو از اتاق خارج شد اقای کیم روی مبل تک نفره نشست و پاکتی رو روی میز گذاشت و شروع کرد:" فکر کنم دیروز خانم چویی اطلاعات جزئی دربارهی این کار بهتون داده باشن، من برای سفر کاری حدود سه ماه توی کره نیستم و احتمالا این سفر طولانیتر هم بشه، نوههام مدرسه میرن به همین خاطر نمیتونن همراهم بیان به همین دلیل دنبال یه پرستاربچه تمام وقت میگشتم که خانم چوی گفتن که شما توی این کار مهارت دارین." بوم با لبخند سرش رو تکون داد و گفت:" بله من روانشناسی کودک میخوندم ولی تصمیم عوض شد و الان به رشتهی دیگه رو ادامه میدم ولی کاملا میدونم چطور باید رفتار کنم و ارتباط خوبی با بچهها میگیرم از این بابت خیالتون راحت باشه.” _" باید نظارت روی درس و انجام تکالیف هاشون هم داشته باشی چون به بازی علاقه دارن بعضی وقتا از انجام تکالیفهاشون فرار میکنن و من نمیخوام این مدتی که نیستم افت داشته باشن." بوم سرش رو تکون داد و صدای در برای لحظهی هر دوی اونها رو از بحث دور کرد، منشی چو سینی رو روی میز گذاشت و فنجانهای قهوه رو جلوی هر دو نفر گذاشت و بعد از اتاق خارج شد؛ آقای کیم بلند شد و قاب عکسی رو از روی میزش برداشت و اون رو جلوی بوم گذاشت و گفت:" اینا نوههای عزیز منن تنها کسایی که از خانوادهم برام مونده، لطفا توی این مدت حسابی مراقبشون باش." بوم "حتما" ارومی گفت و دستش رو روی شیشه کشید و گفت:" میشه معرفیشون کنید؟ دوست دارم قبل از اومدن پیششون یه اشنایتی باهاشون داشته باشم." آقای کیم سرش رو تکون داد بوم قاب رو بهش برگردوند منتظر شد، اقای کیم انگشتش رو روی قد بلندترین پسر گذاشت و گفت:"این نامجونه اولین نوهی منه اون خیلی باهوش بوم بعضی وقتا حسابی شوکه میشم که این پسر به کی رفته پسر خودمم به اندازهی نامجون باهوش بود." بوم متوجهی هالهی غم توی صدای اقای کیم شد تا خواست حرفی بزنه تا مرد رو از این حالت دربیاره اقای کیم انگشتش رو روی پسر بغلی گذاشت و ادامه داد:" این جینه نوهی دومم که جونگکوک برادر کوچیکترشه، جونگکوک شبیه فرشتههاس ولی وقتی بخواد اذییت کنه نمیتونی از دستش فرار کنی." خندید و بوم لبخند کوچیکی زد، اقای کیم به دو دوقلوهای که جلوی هیونگهاشون ایستاده بودن اشاره کرد و گفت:" هوسوک و یونگی دوقلون دقیقا مثل جیمین و تهیونگ، هیچ کدومشون شبیه هم نیستن نه ظاهری نه اخلاقی به مرور باهاشون اشنا میشی." اقای کیم قاب رو روی میز گذاشت و فنجانش رو برداشت و جرعه کوچیکی از قهوهش رو نوشید و بوم با به وجود اومدن سوال بزرگی پرسید:" شما گفتین تنها کسایی که از خانوادهتون مونده نوههاتون هستن...میتونم بپرسم چه اتفاقی برای بچه هاتون افتاده؟" اقای کیم فنجان رو روی میز گذاشت به مبل تکیه داد با ناراحتی نفسش رو بیرون داد شروع کرد به صحبت دربارهی موضوعی که هنوز هم اذیتش میکرد :" من خانوادهم رو توی یه حادثه از دست دادم، سقوط هواپیمای مسافربری و حالا من موندم و نوههام که باید مثل چشمهام ازشون مراقبت کنم، نمیخوام یه اتفاق کوچیک هم براشون بیوفته این قلبمو ازار میده." بوم فنجان دست نخوردش رو روی میز گذاشت و معذب دستش رو روی پاهاش گذاشت و گفت:" من معذرت میخوام که ناراحتتون کردم." آقای کیم سریع گفت:" اشکالی نداره بومشی دارم با نبودش کنار میام گذشتههارو نمیشه کاری کرد، دربارهی کارت....این قرارداده و میخواستم بدونم از امروز عصر میتونی کارت رو شروع کنی؟ فردا صبح باید برم میخوام با پسرا اشنا بشی پسرای کوچیکتر کمی دیر با بقیه صمیمی میشن هر سوالی که داشتی رو جواب بدم اینطوری خیال منم راحته." _" بله میتونم، وسایلم رو اماده میکنم و میام" اقای کیم به فنجون قهوه اشاره کرد و گفت:" اگه سرد شده میتونم بگم برات عوضش کنن...." بوم با لبخند سرش رو تکون داد و تشکر کرد و قرارداد رو از روی میز برداشت و شروع کرد به خوندن، تمام بندهای قرارداد منصفانه چیده شده و بوم هیچ مشکلی نداشت با امضا کردن قرارداد اون رو به اقای کیم داد و گفت:" ممنونم، مراقب نوههاتون هستم سفرتون رو با خیال راحت انجام بدین." اقای کیم لبخندی زد و دوباره با بوم دست داد و گفت:" ساعت شش رانندهم رو میفرستم دنبالت هر چیزی که لازم داری رو با خودت بیار حتی وسایل نقاشی." بوم کمی از شنیدن این حرف شوکه شد ولی اقای کیم با خنده گفت:" خانم چوی هنرهات رو نشونم داده کارهات خیلی زیبا و خاص بودن." بوم از شنیدن این تعریف ذوق کرد و تعظیم بلندی کرد و بعد از گفتن ممنون از اتاق رئیس کیم بیرون اومد با دیدن چهرهی هیجان زده ی دوست قدیمیش با ذوق جلو اومد و با صدای که کنترل میکرد بالا نره گفت:" اونیییی ازت خیلی ممنونم که این کار رو برام پیدا کردی لطف خیلی بزرگی بهم کردی." خانم چوی بوم رو بغل گرفت و گفت:" خواهش میکنم امیدوارم موفق باشی حتما بهم پیام بده و از ماجراهای که داشتی بگو." بوم شوکه پلک زد و گفت:" تو هم با اقای کیم میری؟" خانم چوی سرشو تکون داد و گفت:" ولی بوم هر کمکی خواستی میتونی روی من حساب کنی ." بوم برای بار اخر دوستش رو به اغوش کشید و به طرف اسانسور رفت تا سریعتر به خونه برگرده و چمدونهاش رو برای رفتن اماده کنه. ~♡~♡~ بوم اخرین چمدونش رو جلوی در گذاشت و به ساعت نگاه کرد ساعت تازه پنج بود و بوم یک ساعت تا رسیدن رانندهی اقای کیم فرصت داشت برای بار اخر به ساک کتابها و چندون لباسش رو چک کرد و اون کارهارو از لیست کارهاش تیک زد و سراغ کیف ش رفت تا وسایل روزمهش رو هم چک کنه و بفد از جک کردنشون مثل قبلی تیک زد، با خستگی روی مبل افتاد و به ساندويچ روی میز نگاه کرد فرصت خورد ناهار نداشت ولی حالا احساس گرسنگی میکرد، ناهارش رو در حال دیدن یه برنامهی تلوزیونی خورد و برای بار اخر خونه رو مرتب کرد که گوشیش زنگ خورد. _ "خانم کیم بوم؟" بوم نگاهی به ساعت انداخت و گفت:" خودم هستم، بفرمایید؟" _" من راننده اقای کیم، پارک سئوجون هستم زنگ زدم به اطلاعتون برسونم که تا پنج دقیقه دیگه به ادرسی که بهم داده شده میرسم، آماده هستین؟" بوم سریع بلند شد گفت:" بله امادهم، ممنون" _ " پس باهاتون تماس میگیرم." بعد از قطع کردن تماس بوم سریع به طرف اتاقش رفت برای بار اخر همه چیز رو چک کرد به اطرافش نگاه کرد تا مبادا چیزی رو جا گذاشته باشه؛ پنجره های خونش رو بست و منتظر تماس دوبارهی سئوجون شد؛ استرس داشت ولی میدونست این کار رو هم مثل کارهای قبلی عالی انجام میده؛ با زنگ خوردن گوشیش با شنیدن"من رسیدم" از سئوجون بلند شد و چمدان هاش رو بیرون برد در خونش رو قفل کرد؛ چمدانهاش رو توی اسانسور گذاشت و پایین رفت. با بیرون اومدن از اسانسور تونست مرد کت شلواری رو ببینه که بیرون ماشین ایستاده بود تا بوم رو دید سریع جلو اومد و چمدان هاش رو گرفت و گفت:" بذارین کمکتون کنم." چمدانها رو کنار ماشین گذاشت در رو برای بوم باز کرد و گفت:" بفرمائید بشینید من اینارو بذارم." بعد از گذاشتن چمدانها داخل صندوق عقب سوار ماشین شد سکوت ماشین بوم رو اذیت میکرد عادت داشت که سریع با همه گرم بگیره و ساکت نشستن براش سخت بود، پس صداش رو صاف کرد و گفت: " ببخشید..." نگاه راننده از توی آیینه به طرف بوم کشیده شد؛ منتظر به بوم نگاه کرد. بوم با تردید پرسید:" شما میدونید نوه های اقای کیم چطورین؟ اقای کیم یه کم دربارهشون گفته ولی اونقدری ازشون نمیدونم که سریع باهاشون دوست بشم" راننده لبخندی زد و گفت:" نگرانید؟" بوم نفس عمیقی کشید و موهاش رو کمی با دستش تکون داد و گفت:" یه کم...اخه میترسم یه اشتباه بکنم که اقای کیم رو ناراحت بشه این خیلی اذیتم میکنه.." سئوجون سرش رو تکون داد و گفت:" نگران نباشین من مطمئنم از پس اینکار برمیاید پسرای خوبین و اجتماعین سریع میتونید باهاشون دوست بشید" بوم سرشو تکون داد و گفت:" راستی کیم بوم هستم دانشجوی هنر." سئوجون سرشو تکون داد و گفت:" خوشبختم منم خودمو معرفی کردم...رئیس کیم از هنرتون خیلی تعریف کردن" بوم لبخند کوچیکی زد و گفت:" ممنونم" با داخل شدن ماشین به حیاط بزرگی بوم نگاهش رو به بیرون داد و گفت:" رسیدیم؟" سئوجون سرش رو تکون داد و گفت:" بله اقای کیم منتظر شما هستن." بوم به بیرون پنجره نگاه کرد تونست رئیس کیم و نوههاشون رو که توی حیاط بزرگ در حال بازی بودن رو ببینه. بوم لبش رو گاز گرفت و گفت:" من نگرانم...." سئوجون با لبخند در ماشین رو باز کرد و گفت:" تو میتونی کارتو به بهترین شکل انجام بدی، مطمئنم اگه کمکی خواستی میتونی روی من حساب کنی." اقای کیم با دیدن بوم از روی صندلیش بلند شد و اروم به طرفشون اومد؛ بوم سریع جلو رفت و تعظیمی کرد و گفت:" سلام اقای کیم." رئیس کیم لبخندی زد و گفت:" خوشامدی بوم...." _ "هارابوجی ایشون کین؟" بوم با شنیدن صدای بچگونه سرش رو خم کرد و با دیدن دوتا پسربچه شیرین لبخندی زد روی زانوهاش خم شد و با صدای مهربونی گفت:" من بوم هستم دوست جدید شما که قراره حسابی باهاتون بازی کنه، نمیخواین خودتون رو معرفی کنید؟" بوم دستش رو جلو برد و منتظر به دو پسربچه خیره شد؛ پسری که لپای بزرگ و قرمزی داشت لبخندی زد و دستشو تو دست بوم گذاشت و با صدای کیوتش گفت:" سلام...من جیمینم " پسربچهی که کنارش بود گفت:" منم تهیونگم ما داداشیم" جیمین چهار تا از انگشت هاش رو بالا اورد و گفت:" ما چهارسالمونه از کوکی بزرگترین ولی هنوز کوچولویم." بوم لبخندی زد و دست هر دو پسر بچه رو گرفت و گفت:" از اشنای با شما خوشحالم کوچولوها منم بیست سه سالمه ولی مامانم هنوز فکر میکنه یه دختر کوچولوم" جیمین و تهیونگ با شنیدن این حرف خندیدن و صدای شخص سومی نظر بوم رو به خودش جلب کرد:"سلام، میشه نونا صداتون کنیم؟" بوم سرش رو بالا اورد و با دیدن پسر عینکی لبخندی زد و از روی زمین بلند شد و گفت:" البته.." پسرعینکی لبخند بزرگی زد که چال لپش معلوم شد و لبخندی رو به لبهای بوم اورد و ادامه داد: "من نامجون هستم، ممنون که توی این مدت مراقب ما هستین نونا." بوم با همون لبخند روی لبهاش گفت:" خواهش میکنم" _ "هارابوجیییی ببین با هوسوکی چه نقاشی قشنگی کشیدییمممممم......عه شما کی هستین؟" پسر که موهای قهوهی رنگش رو با کش مثل اناناس بسته شده بود با قدم اروم خودش رو پشت اقای کیم قایم کرد با ترس به بوم خیره شد؛ بوم دوباره روی زانوهاش نشست تا هم قد پسربچه بشه گفت:" من دوست جدید شمام اسمم بومه میخوای باهام دوست بشی؟" پسر به دست بوم که جلوش برای گرفتن دستش اومده بود نگاه کرد، میخواست جلو بیاد که پسر دیگهی از انتهای حیاط با سرعت به طرفشون دوید با جیغ گفت:" یونیییی تمومش نکرده بودمممممم" پسر با سرعت جلو میومد و از پشت روی یونگی پرید باعث شد هر دوشون روی زمین بیوفتن، اقای کیم سریع خم شد و هر دو پسر رو بلند کرد و گفت:" هوسوک مگه نگفتم از اینکارا نکن خطرناکه موقع دویدن مراقب باش، یونگی جاییت درد نمیکنه؟" یونگی با لب اویزون به بوم نگاه کرد و گفت:" میخوام" بوم با شنیدن صدای اروم یونگی سرش رو جلوتر برد و با کنجکاوی بهش نگاه کرد که هوسوک سریعتر و با ذوق گفت:" اسمش یونگیههههه منم هوسوکمممم" خودش رو توی بغل بوم انداخت دستش رو دور گردن بوم حلقه کرد و گفت:" اخ جوووون یه دوست جدیدددد" بوم خندید و هوسوک رو توی بغلش گرفت و به اقای کیم نگاه کرد و گفت:" دو تا از نوههاتون نیستن ." اقای کیم خندید و گفت:"نوه کوچیکم کوکی هنوز خوابه بریم داخل...هوسوک از بغل بوم بیا بیرون کمرش درد میگیره" هوسوک دستش رو دور گردن بوم حلقه کرد و لپش رو به لپ بوم چسبوند و گفت:" نمیخواااممم بوم مهربونه بغلش حس خوبی میده نمیام پایین." بوم خندید همون طوری که هوسوک رو بغلش گرفته بود، دست یونگی رو گرفت تا وارد خانهی کیم بشن ولی یونگی دستش رو ول کرد سریع پیش پدربزرگش رفت؛ سئوجون دستش برای بوم تکون داد و سوار ماشین شد و از حیاط بیرون رفت. با اشاره دست اقای کیم روی مبل نشستن یونگی اروم و بدون حرف کنار بوم نشست و به برادرش که با لبخند بزرگ روی لبهاش توی بغل بوم بود نگاه کرد، هوسوک بدون معطلی سریع شروع به صحبت کرد:" هارابوجی میگفت نقاشیت خوبه آره؟؟ خیلی دوست دارم باهات نقاشی بکشم، حتی میگفت درسم میخونی میشه توی درس کمکم کنی؟" جیمین سریع کنار بوم تو بغل یونگی نشست و پرسید:" میشه با من نقاشی بکشی؟لطفااا" هوسوک دستشو دور گردن بوم انداخت و گفت:" نخیر بوم فقط با من دوسته به کسی نمیدمش فهمیدی جیمین ؟' تهیونگ از پشت سر هوسوک موهاش رو کشید و گفت:" من و جیمینی اول دیدیمش پس با ما دوسته." بوم با شنیدن جیغ هوسوک کنار گوشش سریع واکنش نشون داد و گفت:" تهیونگی؛ موهای هوسوک رو ول کن لطفا این کارت خوب نیست پسر خوب." تهیونگ موهای هوسوک رو محکم کشید و گفت:" نمیخوام سوکی بَده ما اول باهات دوست شدیم" بوم دستشو روی دست تهیونگ گذاشت و گفت:" پسر خوب من با همتون دوستم....باشه؟ موهای هوسوکی رو ول کن ببین دردش گرفت" تهیونگ با چشمای که برق میزد گفت:" یعنی با من چیمی نقاشی میکشی؟ یا حتی مشقای مارو میبینی؟ تاب بازی چی؟" بوم اروم انگشتای تهیونگ رو از موهای هوسوک باز میکرد و با لبخند گفت:" اره پسر بامزه هر چقدر بخواین باهاتون بازی میکنم و نقاشی میکشم، هر کاری که دوست داشته باشین رو انجام میدیم." تهیونگ با ذوق به طرف پدربزرگش دوید و خودش رو توی بغلش جا داد و با ذوق به بوم خیره شد، نامجون نگاهی به چهره دردمند هوسوک انداخت که بوم داشت کف سرش رو ماساژ میداد رو به پدربزرگش کرد و گفت:" هارابوجی نمیخواین چیزی به تهیونگ بگین؟ این رفتارش درست نبود" تهیونگ با چشمای مظلومش به چهره جدی پدربزرگش خیره شد و گفت:" ببخشییییییییددددددد دیگه موهای کسی رو نمیکشممممممم فقط بذار بستنی بخورمممممم من عاشقشمممم" شروع کرد به گریه الکی کردن تا شاید دل پدربزرگش رو نرم کنه؛ بوم خندید و بوسهای روی موهای هوسوک زد و گفت:" بهتر شد؟" هوسوک سرشو تکون داد از بغل بوم بیرون اومد و سریع به طرف اتاقش رفت؛ یونگی با دیدن رفتن هوسوک، جیمین رو هل داد که جیمین روی زمین افتاد و یونگی سریع به طرف اتاقش دوید، بوم با تعجب به رفتن یونگی نگاه کرد و جیمین رو از روی زمین برداشت؛ جیمین با بغض به بوم نگاه کرد و گفت:" جیمینی هم بوس" بوم سرش رو جلو برد و بوسهی روی لپ نرم جیمین زد؛ بعد از چند دقیقه که داشت با اقای کیم حرف میزد یه پسر که به گفتهی اقای کیم باید جین میبود از پله ها پایین اومد و بوم با دیدن بچه ی که توی بغلش بود لبخندی زد و گفت:" سلام." پسر تعظیم کوتاهی کرد و گفت:"سلام من سوکجین هستم اینم داداش کوچولوی منه...کوکی به نونا سلام کن." کوکی به سختی چشماش رو باز کرد و دستهاش رو به طرف بوم دراز کرد و گفت:" بجلم چوون ( بغلم کن)" بوم با ذوق جلو اومد و کوکی کوچولو رو توی بغلش گرفت و گفت:" خوب خوابیدی کوچولو؟" کوکی دستای کوچولوش رو دور گردن بوم انداخت و گفت:" اوهوم.. ولی خشتم(خستهم)." اقای کیم لبخندی زد و گفت:" خوشحالم که تونستی با همشون دوست بشی بوم؛ الان خیالم راحته." بوم با لبخند گونهی نرم پسر کوچولو رو ناز کرد و روی مبل نشست تا بیشتر با پسرا اشنا بشه، جین دورترین مبل رو انتخاب کرد و نامجون هم توی صحبتهای هارابوجی و بوم شرکت میکرد و سعی میکرد نونای جدیدشون رو بشناسه.
♡~♡~♡
خب اینم شروع فیک جدیدمون
جلوتر که بریم ماجراهای خیلی کیوت و سافتی داریم😍
کیوتای منو*-*
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.