Part 4

629 156 12
                                    

چند ساعتی میشد که بی هدف از اینکه قراره کجا بره تو خیابون های شهر میگشت . خسته و کلافه بود ، دیگه اعصاب هضم کردن این مورد جدید رو نداشت...
سهون فقط یک زندگی آروم و بی دغدغه رو کنار عزیزانش میخواست اما تنها چیزی که دستگیرش شده بود خلاف اون چیزی که بود که همیشه آرزوش رو داشت.
بعد از گذشت نیم ساعت خودشو مقابل رودخونه ی هان دید . پوزخندی به خودش زد . باورش نمیشد غیر ارادی و بدون هیچ فکری پاهاش اون رو به اونجا اورده بودند ! اون الان دقیقا جایی بودکه پارک چانیول جذابو برای اولین بار دید.
وات د فاک اون داشت میگفت پارک چانیول جذاب؟ به فکر مزخرفش خندید و حرف چرتشو به حساب حال بدش گذاشت. به سمت رود خونه رفت و روی زمین پر از چمن کنار آب رودخونه نشست .
خلاف هر شرایط و محیط مزخرفی که داشت از این رود خونه آرامش عجیبی میگرفت ...
دستش رو داخل آب برد و چند ثانیه ای گذاشت تا سردی آب ذهن بهم ریخته اش رو آروم کنه .
+اینجا چیکار میکنی تو؟
هنوز تازه به آرامش نسبی ای رسیده بود که با شنیدن صدای دورگه ی چانیول مضطرب دستش رو از داخل آب در اورد و به الفاش که عصبی نگاهش میکرد خیره شد.
ترسیده از جاش بلند شد و من من کنان جواب داد :
-من ... من برات توضیح میدم چانیول
به محض شنیدن صدای سهون ناخوداگاه حرفای کریس براش مرور شدن و آتیش درونش شدت گرفت . سریع به سمت سهون خیز برداشت و کمرش رو در یک حرکت بین دستش حصار کرد و محکم به خودش چسبوند.
سرشو به سمت گوش امگاش که از ترس بدنش لرزش خفیفی داشت رسوند و نفسای تیزشو روی لاله ی گوش سهون خالی کرد
+ چیو میخوای توضیح بدی؟
با این که سهون امگای قوی و تیزی بود اما بازم قدرتش برای مقابله با الفای مقابلش کم بود. هر چقدر بیشتر تقلا میکرد چانیول هم حلقه ی دستشو محکم تر می کرد و فشار بیشتری به کمرش می آورد.
- آخ ... ولم کن چانیول داره دردم میاد ...
صدای نوک زبونی و ناله ی سهون بیشتر دیوونش کرد و چانیول هم هدفش همین بود که دیوونگیش رو به امگاش نشون بده . سهون جفت اون بود و حق نداشت با یکی دیگه لاس بزنه!
+ میخوای ولت کنم تا بری با هیونگت بگردی؟
سهون که از درد کمرش بدنش میلرزید با شنیدن حرفش تعجب کرد . اون داشت چه چرت و پرتی برای خودش می بافت! چطور می تونست اینقدر بی رحمانه قضاوتش کنه؟
صداشو کمی بالا برد و سعی کرد خودشو آزاد کنه.
-بس کن لطفا ، با خودت چی فکر کردی که منو بخاطر روابطم باز خواست کنی؟
حرصی از حاضر جوابی امگاش با دست ازادش موهای سهون رو گرفت و سرشو به عقب کشید . کمی جلوتر رفت و بدن داغش رو به به بدن سردش چسبوند ...
+ تو حق نداری سوال من رو با سوال جواب بدی ! پس اگه نمی تونی جواب درستی به من بدی بهتره لبای کوچیکتو بسته نگه داری تا من کارمو بکنم بیبی.
گرمای بدن چان بشدت داشت سهون رو خمار خودش میکرد. ذهن و زبونش باهم به خاطر این کارهای الفا قفل کرده بودند . دیگه راهی جز خیره شدن به چانیولی که هر لحظه داشت صورتشو به صورتش نزدیک تر میکرد نداشت ...
به آرومی سرش رو داخل گردن سفیدش برد و عطر تن سهونو عمیق نفس کشید. انگار نه انگار که این همون چانیولی بود که تا چند دقیقه پیش از شدت عصبانیت داشت آتیش میگرفت و حالا با بو کردن عطر تن جفتش اینقدر آروم شده بود ...
بدون اینکه به سهون اجازه بده تا واکنشی نشون بده و موقعیتشونو تحلیل کنه سریع لبای درشت و تب دارشو روی گردن سفیدشش گذاشت . چند ثانیه ای بی حرکت لباشو ثابت نگه داشت اما بعد تصمیم گرفت که با کشیدن لباش تا زیر چونه اش به این طریق گردن سهونش رو نوازش کنه !
سهون که تا اون لحظه ساکت بود با برخورد لبای داغ چانیول روی پوست حساس گردنش ناله ی بمی کرد و به طور غیر ارادی گردنش رو کمی عقب تر برد تا لب هاش رو بهتر حس کنه . با این کار سهون ، چانیول لبخند رضایت بخشی زد و بوسه ی کوچیکی رو گردن سفیدش گذاشت و زمرمه کرد .
+ ببین هونا تو متعلق به منی! حتی اگه خودتم نخوای باز هم تو و بدنت تسلیم من میشید .
مغزش قفل بود اما قلب یخ زدش برای حرف ها و لمس های چانیول با سرعت خودش رو به قفسه ی سینش می کوبید ...
و بی دلیل بیشتر از این لمس های آلفاش میخواست ...
لباشو از روی گردنش برداشت و به لبای صورتی و نیمه بازه جفتش خیره شد .
+ می بینی بودنت چطور مثل آب روی آتیش درونم عمل میکنه و من آروم میشم؟
لبخند کوچیکی زد و با انگشتای مردونش کمر سهونش رو نوازش کرد و ادامه داد :
+ دیگه دلم نمیخواد یک آلفا رو اینقدر نزدیکت ببینم باشه؟
بدون اینکه بخواد حرف های چانیول رو آنالیز کنه سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و پلک هاش رو از شدت استرسش رو بست .
با دیدن چشمای بسته ی سهون نگاه دقیقی به صورت فرشته ی مقابلش انداخت و بی اختیار لباش رو به لبای صورتیش نزدیک کرد و آروم همونجا زمزمه کرد :
+ خیلی زیبایی سهون و این زیباییت داره من رو بیش تر از چیزی که فکرش رو بکنی مجذوبت میکنه.
فاصلشون کمتر از یک سانت بود و چانیول هر لحظه از فکرش مصمم تر میشد تا سهون رو ببوسه .
بهتر از همه می دونست که این بوسه قراره داستان پر مشغله و مشکلی رو برای جفتشون شروع کنه . کاملا خبر داشت که این حسش به سهون ممنوعست اما علاوه بر این ها باز هم نمیتونست از جفتش دور بمونه و نسبت بهش بی تفاوت باشه . دیگه نمیخواست دل به شک باشه و خودش رو از کاری که میخواست منع کنه ...
بدون تردید اضافه ای پلک هاش رو بست و لب های براق سهون رو بین لب هاش گرفت . انگار زمان متوقف شده بود و لب های اون دو نفر بدون هیچ حرکتی فقط روی هم قرار داشتن . با برخورد لب هاشون بهم باد شدید و گرمی به نشونه ی یکی شدن دو قدرت باد و آتش شروع به وزیدن کرد ... اون بوسه شروع داستان عاشقانه ی جدیدی بود ؛ داستانی پر از عشق و ترس ، شادی و غم ، مرگ و زندگی ...
اون بوسه شروع کننده ی عشقی از جنس تضاد بود ، تضادی بین دو قبلیه ، تضادی بین دو روح و تضادی بین صداقت و دروغ ...
با حس کردن گرمای لب سهونش لبخند محوی زد و کمرشو بیشتر به آغوش کشید. سهون ه به تبعیت چانیول با موافقت دستاشو دوره گردنش حلقه کرد . همه چی داشت سریع پیش میرفت و چانیول و سهون نمی تونستند جلوش رو بگیرن .
با رضایت لبای سهون رو به دهن کشید و بوسه ی خیسی رو شروع کرد. حرصی اما آروم به لب پایینش مک های عمیقی میزد و زبون داغش رو روی لب سهون می کشید.
فقط کمی از شروع شدن اولین بوسشون گذشته بود که مغزش اخطار هاشو شروع کرد . قلبش دیوانه وار میخواست که به بوسش با چانیول ادامه بده اما مغزش مدام اشتباهشونو بهشون یاد آوری میکرد
و طبق معمول پیروز جنگ بین عقل و قلبش مثل همیشه عقلش بود که افسار قلبش رو دستش گرفته بود!
چشماشو سریع باز کرد و نگاه تیز و گذرایی به الفایی که لباشو حصار کرده بود انداخت و خودشو بخاطر موقعیتشون لعنت کرد. دستشو از دور گردن چانیول آزاد کرد و توی یک حرکت صدم ثانیه ای با دست آزادش اون رو به عقب هول داد و از خودش جدا کرد.
چانیول به خاطر حرکت سریع و غیر منتظره ی سهون تعجب کرد و اخم ریزی کرد.
+ دوسش نداشتی ؟
کلافه و خسته بخاطر اتفاقات اخیر موهاشو چنگ گرفت و صداشو بالا برد
-این چه کاری بود؟
+ برات توضیح میدم هون
بخاطر خونسردی چانیول عصبی تر شد و تن صداش رو بالا تر برد
-چیو میخوای توضیح بدی ؟؟ تو به چه حقی منو بوسیدی؟
خنده ی هیستیریکی کرد و بهش خیره شد
+ خودتم کم خوشت نیومده بود‌ ، نکنه دلت میخواست جای من اولین بوستو با کریس هیونگت تجربه کنی؟
-حرف دهنتو بفهم ، زندگی شخصی من به هیچ احدی مربوط نیست.
+ چرا تا اسم کریس میاد جوش میاری ؟
-دیگه داری خیلی بیشتر از حدت حرف میزنی!!
+ حد من همینه ، اگه مشکلی با این موضوع داری پاتو از قلمروی من بیرون بزار.
اگر کسی بحث اون دو نفرو می دید باورش نمیشد که چانیول و سهون همین چند لحظه پیش داشتند هم رو می بوسیدند ! و همین بحث های اولشون باعث شد تا اون ها عشق بزرگشو تجربه کنند ...
بزور خودشو نگه داشته بود تا مشتش رو توی دهن الفای پروی خانواده پارک فرود نیاره.این خوده چانیول بود که بوسه رو شروع کرده بود و حالا با وقاحت کامل داشت اون رو از رود خونه بیرون میکرد !
زیر لب غرید و بی هیچ حرفی راهشو کشید و از اون محیط خفه کننده دور شد.
----------------------------------------------
دیگه نمی تونست تحمل کنه ، نمیتونست خودش رو با شرایط و اتفاقات ناگهانی اطرافش رو وفق بده . همه چیز داشت به سرعت اتفاق می افتاد و سهون امادگی هیچ کدوم رو نداشت. خودشو با اون حال بدش به عمارتشون رسوند. خوشحال بود که چراغ های عمارت کلا خاموش بودند و پدرش ساعت 3 صبح بیدار نیست تا باز خواستش کنه . به آرومی کلید رو توی قفل در انداخت و پاورچین پاورچین وارد خونه شد.
تنها چیزی که دلش میخواست این بود که داخل اتاقش خودش رو توی تاریکی حبس کنه و اهنگ های مورد علاقه اش رو برای اروم شدنش گوش بده.
همونطور که تو افکار خودش غرق بود وارد اتاقش شد و با دیدن شیومین که تا اون وقت منتظر بیدار مونده بود جا خورد.
-اینجا چیکار میکنی هیونگ؟
شیومین با نگرانی سمت سهون رفت و دستشو روی گونه اش گذاشت و به ارومی پرسید
× حالت خوبه سهونا؟ چرا اینقدر دیر کردی ؟
نفس عمیقی کشید و بی انرژی به صورت هیونگش خیره شد.
-خیلی خستم هیونگ در وقتم هست .
شیومین لبخند ساختگی زد تا بتونه کمی قلب بی قرار دونسنگش رو اروم کنه.
× میخوای مثل بچگیات بیای سرتو رو پام بزاری و برام اتفاقایی که امروز افتاده رو تعریف کنی؟
فقط کنار شیومین بود که سهون هیچ گاردی نداشت و مثل بچه ها هر وقت چیزی میشد با هیونگش در میون میذاشت.
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و بی هیچ حرفی منتظر شد تا شیومین روی تخت بشینه و خودش به تبعیت از اون سرشو روی پای هیونگش گذاشت و چشماشو بست
× بخاطر اومدنت به شرکت اذیت شدی؟
-بالاخره که باید میومدم
× پس دلیل ناراحتیت چیز دیگه ایه اره؟
نفسشو اروم بیرون داد و تصمیم گرفت اتفاقایی که امروز براش افتاده رو تعریف کنه.
-کریس از حدش رد کرد هیونگ و بهم به فرض پیشنهاد داد
لبشو اروم گزید و تای ابروشو بالا داد
× پس داره روی واقعیشو نشون میده
-چیزی گفتی هیونگ؟
شیومین حرفشو خورد و لبخند ساختگی زد
+ نه سهونا میخوام بدونم تو چی گفتی در جوابش؟
-چی میتونستم بگم هیونگ؟ اون فقط مثل برادرم میمونه ، کسی که از بچگیم مثل تو در کنارش بزرگ شدم . من نمیتونم به همچین آدمی حسی داشته باشم و باهاش تو رابطه باشم.
× بهترین کار رو همیشه خودت انجام میدی.
دلش میخواست کار گستاخانه چانیول رو هم برای هیونگش تعریف کنه ولی ناخوداگاه چیزی مانعش میشد و نمیخواست اون حس شیرینش کسی جز خودش بدونه.
شیومین که با توجه به شناختش از سهون حدسایی میزد اروم پرسید :
× رفته بودی رودخونه؟
با شنیدن اسم رودخونه هول کرد
-نه..یعنی اره رفته بودم و کمی اونجا بودم.
حالا که حدسش درست در اومده بود توی دلش لبخندی زد و نیم نگاهی به دونسنگ هول شدش انداخت
×کسی رو هم دیدی؟
-نه نه هیونگ
+ خب پس خوبه پارک چانیول بازم تو رو اونجا ندیده وگرنه برات بد میشد
بی اختیار بخاطر شنیدن اسم چانیول دستشو روی لباش کشید و اخم کرد
-اون مرتیکه ی پرو مگه میخواد با من چیکار کنه؟
اروم خندید و به چهره ی تخس و مضطرب دونسنگش خیره شد
× من از کجا بدونم بچه ، تو که خودت بهتر میدونی!
با کنجکاوی سریع از جاش بلند شد
-من از چی خبر دارم هیونگ؟
شیومین با خنده نیشگون کوچیکی از کمر سهون گرفت
× هنوزم مثل بچگیت با رفتارت همه چی رو لو میدی.
-یا مگه من چی کار کردم خودم خبر ندارم؟
+ هیچی پسره ی تخس اما این رو یادت باشه که هر وقت خواستی با کسی حرف بزنی و راز هاتو بهش بگی من همیشه پیشت هستم و ازت حمایت میکنم خب؟
لبخند کوچیکی زد و حرف شیومین رو تایید کرد
-مرسی که همیشه کنارم هستی.
از جاش بلند شد و سمت در خروجی رفت
+ من دیگه میرم بخوابم هون ، زیاد خودتو خسته نکن و فکرتو درگیر اتفاقای امروز نکن باشه؟
-باشه هیونگ
+ شبت بخیر
شب بخیر کوتاهی رفت و به سمت تختش خیز برداشت. امروز براش روز خسته کننده و پر فشاری شده بود.
رو به سقف اتاقش دراز کشید و ارنجشو روی پیشونیش گذاشت و چشاش بست. بادی که با ملایمت به صورتش میخورد ارومش میکرد و مثا همیشه حرف زدن با شیو هیونگش کمکش کرده بود تا حالش بهتر بشه.
پاشو با ریتم خاصی به تختش ضرب میزد و تمام افکارش حول محور چانیول و کارش میچرخید. سهون نمیخواست که به خودش دروغ بگه و بوسه ی شیرین و ناگهانی الفاشو انکار کنه اما بازم افکار ضد و نقیضش مانع حس خوبش می شدند ! کسی که سهون اولین بوسش رو باهاش تجربه کرده بود یک گرگینه ی معمولی نبود . شخص فاعل اینکار ولیعهد قبیله ی پارک بود و سهون خوب میدونست اگر کسی این موضوع رو بفهمه اون بوسه ی شیرین باعث تلخ شدن اینده جفتشون میشد! ...
کلافه پوفی کشید و پلک هاشو بهم فشار داد تا خوابش ببره.
--------------------------------------------
با تقه ای که به درش خورد پلک هاشو باز کرد و به محض باز کردن پلک هاش درد شدیدی توی سرش حس کرد
+کیه؟
*هیونگ میشه بیام داخل ؟
شقیقشو با دستش ماساژ داد و از جاش بلند شد
+ بیا تو سوهو
به ارومی وارد اتاق شد و منتظر چانیول شد
-هیونگ دیشب اتفاقی پیش اومده بود که باز مست کرده بودی؟
با تموم شدن حرف جونمیون دوباره بوسه ی کوتاهشو با جفتش یادش اومد. نیشخند کوچیکی زد و حولشو روی شونش انداخت.
+ لازم نیست خودتو درگیر کنی هر چیزی که بود دیگه تموم شده
اوهومی زیر لب گفت و حرف چانیول رو تایید کرد
*حالا که چیزی نیست هیونگ یادت نره که دو ساعت دیگه همراه پدر با همکاراش توی رستوران همیشگی جلسه دارین باشه؟
+ باشه بچه اینقدر نگران این مسایل نباش، بگو ببینم خودت چطوری؟ تونستی با سونبین حرفی بزنی؟
چطور میتونست با سونبین حرفی بزنه وقتی اون از این شهر رفته بود و تلفنش رو هم خاموش کرده بود؟
غمزده نگاهش رو از چانیول گرفت و به زمین خیره شد
*نه نتونستم
نزدیک دونسنگش رفت و دستشو روی شونش گذاشت و کمی فشار داد.
+ هی هی خودتو ناراحت نکن ، اگه اون خواست قبل قوی شدن حس بینتون از اینجا بره به نظر من بهترین کار رو در حق جفتتون انجام داده.
با ناراحتی حرف چانیول رو تایید کرد
- اوهوم بهترین کار برای جفتمون این بود
چانیول لبخند کوچیکی زد و روحیه دونسنگشو تحسین کرد.
+ خوبه پس دیگه نبینم پکر باشی
- باشه هیونگ

Moon hunter Where stories live. Discover now