Part 13

391 120 24
                                    

Sehun pov:
بعد از چندین ساعت دور زدن با ماشینش و فکر کردن ، بالاخره تصمیمش رو گرفته بود . با اینکه از عاقبت تصمیمش خبر داشت ولی برای اینکه جونمیون آسیب خیلی شدیدی نبینه باید این کار رو میکرد ...
ماشینش رو پارک کرد و خیلی ریلکس و با چهره ای خالی از احساسات ، از ماشینش پیاده شده و به سمت میدان مبارزه رفت . بی توجه به نگاه های زوم شده ی روی خودش وسط میدان رفت و کنار پدرش ایستاد . به وضوح متوجه نگاه های نگران و ترسیده ی چانیول و شیومین می شد اما تنها چیزی که اون لحظه هر کسی می تونست از صورت سهون ببینه ، چشم های سرد و نافذش بودند ...
با گرفته شدن دست چپش توسط پدرش از افکارش بیرون اومد و بهش خیره شد .
*خوشحالم که اشتباه نکردی و شیومین رو فدای حماقت های خودت نکردی!
زیر لب آهسته گفت اما سهون به خوبی جملات تمسخر امیز پدرش رو می شنید .
رو به جمعیت ایستاد با پوزخند به پارک نیون خیره شد و صداش رو بالا برد :
*الان که پسرم اومده بهتره که دیگه وقت رو بیشتر از این تلف نکنیم و به مبارزمون برسیم .
دست های سهون و سوهو رو ول کرد و به ظاهر و طبق رسوم برای اون دو امگا آرزوی موفقیت کرد و به سمت جایگاه مخصوص خودش رفت .
بعد رفتن پدرش ، به چشم های ترسیده و مضطرب جونمیون خیره شد . لبخند کوچیک و کوتاهی زد تا فقط جونمیون اون ببینه و به این طریق بتونه کمی از استرس اون امگای تازه کار رو کمتر بکنه .
طبق رسوم برای شروع شدن مبارزه جلوتر رفت و جونمیون رو به آغوش کشید و کنار گوشش آروم لب زد :
-بهم اعتماد کن قرار نیست اتفاقی برات بیوفته . تنها کاری که باید بکنی اینکه به من حمله کنی باشه؟...
و سریع بعد از تموم شدن جملش از جونمیون فاصله گرفت و دوباره با چهره ی سرد و بی حسش بهش خیره شد .
همون یک جمله کافی بود تا اعتماد جای ترسش رو بگیره و آروم تر بشه . زیاد تعریف سهون رو شنیده بود و حتی این اواخر وقتی که چانیول هیونگش بهش اموزش می داد مدام بهش می گفت که خیالش راحت باشه و به امگای جانشین قبیله ی اوه اعتماد کنه !
با شنیدن صدای شیپور که نشون می داد باید مبارزه رو شروع کنند رشته های افکارش پاره شدند .
نفس عمیقی کشید و همزمان باهم دو نفرشون تغییر حالت داده دادند و تبدیل به دو گرگ سفید و قهوه ای روشن شده بودند.
Sehun pov:
به چشم های قهوه ایش خیره شد و بهش فهموند تا اول سوهو
بهش حمله بکنه . بعد از فهمیدن حرف سهون کمی دودل بود اما با نگاه مصمم اون امگا بالاخره تصمیمش رو گرفت و با تمام قوا و سرعتش به سمتش خیز برداشت .
Suho pov:
فکر می کرد با این حمله و سرعتی که داشت میتونست اون رو زمین بزنه اما اون امگای سفید در صدم ثانیه ای جا خالی داد . قبل از اینکه به جایی برخورد کنه و مبارزه رو ببازه با فشار دادن پنجه هاش به زمین تعادلش رو حفظ کرد تا به زمین نخوره .
نگاهی به سهون انداخت که بازم منتظرش نبود تا بهش حمله کنه . زوزه ی خفیفی کشید و برای بار دوم حرکتش رو تکرار کرد و بازم جواب حرکتش جا خالی دادن سهون بود !
چندین بار به سهون حمله کرد و هر بار اون امگای سفید بدون این که جواب حمله هاش رو بده فقط جا خالی میداد !
چشم هاش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه . این بار آخری بود که میخواست به سهون حمله کنه پس باید از تمام نیرو و حواسش استفاده می کرد .نفس گرمش رو با شدت بیرون داد و با سرعت بیشتری به سمت امگای مقابلش حمله ور شد !
ولی این بار ، باز هم با کنار کشیدن سهون رو به رو شد و در لحظه نتونست سرعتش رو کنترل بکنه و با شتاب زیادی به کنده درخت گوشه ی میدان برخورد کرد و آسیب دید !
با همین برخورد محکمش با کنده ی درخت بدنش زخمی شد و بی جون همونجا ثابت موند...
Sehun pov:
با برخورد سوهو به درخت و زخمی شدنش قبل از اینکه بخواد کاری انجام بده صدای تشویق مردم قبیلش و حتی
تعدادی از افراد قبیله ی درمانگر به گوشش خورد.
نیم نگاهی کوتاه و گذرا به چانیول انداخت که با نگرانی بهش خیره شده بود و که سعی می کرد با نگاهش بهش بفهمونه تا مراقب دونسنگش باشه . نگاهش رو از الفاش گرفت و دمش رو تکون داد و دندون های تیزش رو به رخ کشید .
به اهستگی اما با قدرت پنچه هاش رو به زمین فشار داد و به سمت سوهو رفت . همونطور که انتظار داشت جونمیون تمام سعیش رو می کرد تا سرپا وایسته و به مبارزه ادامه بده ، اما از اون جایی که سرش به کنده درخت خورده بود و بدن ضعیفی داشت حالت تهوع و سرگیجه پیدا کرده بود .
با دیدن حال جونمیون عصبی تر از قبل می شد . نمی تونست باور کنه که پارک نیون و چانیول با این که ضعف سوهو رو می دونستند باز هم جلوی این مبارزه رو نگرفته بودند !
فاصلش با جونمیون خیلی کم شده بود و می تونست به راحتی صدای خس خس نفس هاش رو بخاطر دردش راحت بشنوه .
به چشم های معصوم و بی گناهش خیره شد ‌. جونمیون هم مثل خودش داشت فدای غرور و تکبر پدرش میشد ، ولی اون دو نفر یک فرقی باهم داشتند . فرقشون هم این بود که سهون تصمیم داشت خودش رو از تسلط پدرش آزاد کنه !
قبل از این که به تصمیمش شک کنه سرش رو به سمت پایین خم کرد و بدون تلف کردن وقتش جلوی چشم همه تبدیل به انسان شد ...
-----------------------------------------
همونطور که داشت پشت محوطه ی میدان با دستیارش صحبت میکرد سر و صدای بعضی گرگینه ها رو شنید که داشتند با لحن متعجبشون زوزه می کشیدند . به دستیارش اشاره کرد تا قبل از این که کسی ببینتش سریع تر از اونجا بره . خودش هم با کنجکاوی به داخل محوطه برگشت .
تمام گرگینه ها دوره محوطه و میدان مبارزه حلقه زده بودند و مانع دیدش شده بودند و به همین خاطر به راحتی نمی تونست ببینه که بین سهون و جونمیون چیشده .
باد شدیدی در حال وزیدن بود و همه جا رو گرد و غبار گرفته بود. عصبی و کنجکاو با کنار زدن گرگینه ها از جلوی مسیرش، جلوتر رفت و مدام ته ذهنش این اصرار رو داشت که مبادا سهون کار احمقانه ای رو انجام داده باشه!
به سختی خودش رو به وسط میدان مبارزه ، جایی که قرار بود سهون به پسر نایون غلبه کنه رسید . با دیدن صحنه ی مقابلش ، عصبی دستش رو محکم مشت کرد و زیر لب زمزمه کرد :
*تو مایه ی ننگی سهون!
Sehun pov:
جمعیتی که دورشون حلقه زده بودند ، دو گروه شده بودند ؛ گروهی از جمعیت داشتند کارش رو تحسین می کردند و با لقب "جوونمرد" خطابش می کردند و گروه دیگه هم بخاطر اینکه از مبارزه کردن با یک امگای تازه کار منصرف شده بود رو با لقب "بی عرضه" صداش میزدند.
هر کسی جای سهون بود این امکان رو داشت که کمی تحت تاثیر کلمه ی بی عرضه قرار بگیره و احساساتش جریحه دار بشه !
اما سهون هر کسی نبود و هیچ وقت توی زندگیش به حرف مردم بها نمی داد . همیشه توی زندگیش این عقیده رو داشت که مردم میان و میرن و حرف هایی هم که میزنند صرفا فقط بخاطر ارضا کردن روحیه کنجکاویشون هست ، ولی در مقابل سهون این پدرش بود که همیشه خودش رو در ظاهر برای تائید شدن از طرف مردم هلاک میکرد !
*تو چیکار کردی؟
با محکم کشیده شدن دستش توسط پدرش که از شدت عصبانیت قرمز گرفته بود ، نگاه خونسردش رو از جونمیون زخمی شده گرفت به چشم های برزخی پدرش خیره شد.
-از مبارزه انصراف دادم!
*تو ... تو گفتی چه غلطی کردی؟
با صدای فریاد پدرش همه ی گرگینه های حاضر دست از پچ پچ کردند برداشتند و بی صدا به اون پدر و پسر خیره شدند . بی توجه به نگاه های کنجکاو و حتی ترسیده ی بعضی افراد به آرومی دستش رو از دست پدرش بیرون کشید و با چشم های فاقد حسش به مردمک های لرزون از روی عصبانیت پدرش خیره شد.
-همونطور که شندید من از مبارزه انصراف دادم پدر و هر مجازاتی که بزرگان قبایل برام در نظر بگیرند با کمال میل قبول می کنم ، اما من .......
و در همون لحظه مقال چشم بقیه ، ادامه ی جملش با کشیده ای که پدرش بهش زده بود ، خشک شد ...
صدای سیلی محکم پدرش درست مثل صدای هشدار برای شروع جنگ بود ! جنگی که خوده پدرش خیلی وقت پیش شروع کرده بود حالا با خورد شدن غرور سهون جلوی بقیه به اوج خودش رسونده بود.
در حقیقت سهون از قبل انتظار هر حرف توهین امیز از پدرش رو داشت اما سیلی که بهش زده بود اون هم جلوی بقیه بیش تر از حد تصورش بود ...
عصبی بود و دلش میخواست ری اکشن بدی از خودش نشون بده اما ترجیح داد تا به روی خودش نیاره و غرور خورد شدش رو دوباره با اروم بودنش بازسازی کنه.
برخلاف انتظار همه بی هیچ حرفی و بدون هیچ حس اضافه و ناراحتی ای نگاهش رو به اصطلاح پدرش داد.
-متاسفم اما من نمیتونم با یک امگای تازه کار مبارزه کنم.
تعظیم کوتاهی به رسم ادب برای پدرش کرد و پوزخندی زد.
-من از حضورتون مرخص میشم پدر!
کلمه ی "پدر" رو جوری با لحن کشدار گفت که همه متوجه طعنه امیز بودنش شدند .

نگاه زیر چشمی و گذرایی به حضار انداخت . باید به خوبی اون لحظه و اون روز رو یادش میموند . به شیومین هیونگش نگاهی کرد که مضطرب و نگران بهش زل زده بود . لبخند ساختگی ای زد و سعی کرد هیونگش رو متقاعد کنه که حالش خوبه . هم شیومین و هم خودش می دونستند که حال سهون در واقع خوب نیست و حس خفگی و اعصبانیت زیادی رو متحمل شده !...
نگاهش رو شیومین هیونگش گرفت و بی حس به چانیولی که بخاطر سیلی خوردنش جوش اورده بود خیره شد . واقعا اون نگرانش بود ؟ در اون لحظه از چانیول عصبی بود و به نظرش
اگر اون الفا توی یک هفته ای که گذشته بود ، مخالفت می کرد کار به اینجاها نمی کشید!
حواسش رو از چانیول گرفت و نفس عمیقی کشید . بی توجه به نگاه های خیره ای که روش زوم کرده بودند بدون هیچ حرف اضافی و با قدم های محکم جوری که انگار سیلی ای در کار نبوده به سمت در خروج رفت.
------------------------------------------
Xiumin pov:
×سهون صبر کنن!
می خواست دنبال دونسنگش بره و کنارش باشه ولی با شنیدن صدای افتادن جسم بی حال جونمیون ، بی اختیار با عجله به سمت سوهو رفت و قبل از اینکه کاملا به زمین بیوفته و سرش به زمین برخورد کنه اون رو گرفت.
× هی آرووم باش پسر چیزی نیست ...
سر زخمیش رو با احتیاط روی پاش گذاشت و سعی کرد تا زیاد تکون نخوره.
طولی نکشید که چانیول و لی هم به سمتشون اومدند .
× لی میتونی کمک کنی ببریمش ؟
*آره آره فقط باید مراقب باشیم
× باشه پس عجله کن
همونطور که داشتند سعی می کردند تا جونمیون رو بدون تکون خوردن از جاش بلند کنند با صدای زمزمه ی چانیول حواسش بهش پرت شد.
+ سهون ...
نگاهش رو به چانیول که در اون لحظه هم نگران سوهو بود و هم سهون انداخت و سعی کرد آرومش بکنه .
×میخوای بری؟
+ آره اما جونمیون چی ؟
×تو برو دنبال سهون ، من و لی اینجا هستیم.
+ اما...
نگرانی چانیول رو درک می کرد و می دونست که اگر چانیول بره دنبال سهون شاید بقیه متوجه بشند ، ولی راه دیگه ای نداشتند ...
تن صداش رو بالا برد و همزمان بدن سوهو رو محکم گرفت.
×اما نداره چان ، گفتم برووو !
با صدای شیو به خودش اومد و نگاه کوتاهی به سوهو انداخت
+ مراقبش باشید ...
و بدون وقت تلف کردن سریع و بی توجه به بقیه به سمت خروجی رفت تا سهون رو پیدا کنه ...

میدونم که این پارت کمتر بود اما حقیقتا من این هفته حال
جسمی خوبی نداشتم زیاد نتونستم بنویسم ...
حالم بهتر شه حتما پارت بعد رو جبران میکنم دلبندانم :}
نظر و ووت یادتون نره ...

Moon hunter Where stories live. Discover now