«پارت هشتم|توتفرنگی له شده»

5.1K 848 97
                                    


با پاهای لرزون کنار دیوار رفت ، بهش تکیه داد و آروم آروم به سمت پایین سر خورد..

غرور جونگکوک رو خورد کرده بود..
دروغ گفته بود..
گذشته اش رو به روش آورده بود..

چونه اش با به یاد آوردن چشمای ناراحت آلفا لرزید و گونه اش خیس شد..

حتی کوچولوی توی شکمش هم به نشانه اعتراض محکم لگد می زد..

صدای هق هقش بلند شد و بینش گفت..
_: جونگکوک برگرد...

هر چقدر اشک بیشتر از چشماش پایین می اومد ، خستگی و خواب بیشتر بهش غلبه می کردن..

طوری که بعد از ده دقیقه هق هق کردن ، روی سرامیک های سرد کف اتاق به خواب رفت‌...

شاید نیم ساعت بعد..
شاید یک ساعت...
و شایدم دو ساعت بعدش بیدار شد..

وقتی خودش رو ، دراز کشیده روی سرامیک سرد اتاق پیدا کرد...
اولش هیچی یادش نمی اومد و نمی دونست چرا کف اتاق دراز کشیده...

ولی وقتی کم کم اتفاقاتی که امشب براش افتاده بودو یادش اومد ، با وحشت بلند شد و با قدم های تندی به سمت پذیرایی رفت..

اما جای خالی جونگکوک توی آشپزخونه مثل پتک توی سرش فرود اومد..

به سمت اتاق جونگکوک رفت ولی بازم نبود...

نگرانی برای جنین داخل شکمش هم اضافه شده بود..
چون مثل همیشه به احساسات تهیونگ واکنشی نشون نمی داد و حتی زیر شکمش هم تیر می کشید..

نفس عمیقی کشید.
_:هیچی نیست تهیونگ ، استرس برای بچه سمِ ، آروم باش...

دلش می خواست به جونگکوک زنگ بزنه..
ولی گوشیش رو از وقتی آلفا اینجا آورده بودش ، ندیده بود و همراهش نبود و از اون گذشته حتی اگر گوشی کنارش بود ، شماره جونگکوک رو نداشت..

«وای خدا»

باید خودش رو تا برگشت جفتش سرگرم می کرد..

کل خونه کاملا تمیز و حتی بدون گردوخاک بود..

توی اون چند سال زندگی مشترک کنار جونگکوک ، هیچوقت یادش نمی اومد که تمیز بوده باشه..
عادت های مزخرفی مثل پرت کردن لباس های بیرونیش توی خونه و... داشت ، ولی الان...

جونگکوک فرق کرده بود...
و تهیونگ چی کار کرد؟!
قلبش رو شکوند..

تنها نقطه ای از خونه که وسط برق زدن وسایل بهش دهن کجی می کرد ، همون سینی پهن شده وسط اتاقش بود..

خامه و توت فرنگی له شده و پنکیک خورد شده..

«من چیکار کردم؟!»

با حس مزخرفی که داشت ، خم شد و سینی و بشقاب و لیوان شیر که الان خالی شده بود رو برداشت و به سمت آشپزخونه برد..

𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒂𝒅𝒎𝒂𝒏 𝒘𝒉𝒐 𝒃𝒆𝒄𝒂𝒎𝒆 𝒂 𝒇𝒂𝒕𝒉𝒆𝒓✔︎Where stories live. Discover now