خلاصه: جونگکوک تنهاست. توی یک هاله طلسم شده که حتی با وجود آدمهای اطراف و از اونها بولد تر دوست دخترش لانا از بین نمیره. اونقدری این ژانر تکراری از زندگیش پیش میره که تصمیم میگیره روز تولد بیست سالگیش خودش تنها به سینما بره. در ضمن اون پولی هم نداره به طوری که لانا بعد از یک اتفاق غیر منتظره مجبور میشن توی یک خونه مشترک برن و پیش تهیونگ پدرخوانده دوست دخترش زندگی کنن. زندگی غیر قابل پیشبینیه و اینبار بعد از کلی چالش روح آزاد جونگکوک قرار با پدر ناولیست منزوی و سختگیر دوست دخترش یکجا زندگی کنه. یعنی همه چیز قرار با مردی میانسال با عینک فرم مشکی خوب پیش بره؟