پارت چهارم

870 206 17
                                    

یوسانگ: بسه دیگه نخورین حسابی مست کردین باید تک و تنها برسونمتون خونه...
وویونگ زیر چشمی نگاهی به یوسانگ انداخت که با لحن کیوتی در حال غر زدن بود. سرشو از رو میز قهوه ایی رنگ بار برداشت و لبخندی بهش زد.
وویونگ: من خوبم یوسانگا
سونگهوا: نههه توو نباییید برییی
با صدای بلند سونگهوا وویونگ ریز خندید و یوسانگ با تاسف سرشو تکون داد و دستشو گذاشت جلو دهنش
یوسانگ: واقعا وقتی مسته خیلی رو مخ و دردسر سازه
سان: حس میکنم میخوام بالا بیارم
با حرف سان سمتش برگشت و اخم غلیظی کرد
یوسانگ: پاشووو گمممشوو اینجا کثیف بازی راه ننداز
وویونگ از جاش بلند شد و سمت سان قدم برداشت. دستشو گرفت و به زور بلندش کرد تا ببرتش سرویس بهداشتی.
سان دستشو انداخت دور گردن وویونگ و با قیافه در هم در حالی که سعی می‌کرد همونجا بالا نیاره آروم با وویونگ قدم برداشت.
با رسیدنشون به سرویس دست سانو ول کرد و هولش داد تو.
وویونگ: من برم خودت میتونی بیایی درسته؟
سان: نهه جایی نرو
اخم ریزی کرد و چشاشو تو کاسه چرخوند و منتظر سان موند.
بعد گذشتن چند دقیقه نگاهی به ساعت مچیش انداخت و درو زد.
وویونگ: تموم نشد؟؟ نکنه مردی
سان: الا میام جایی نرو
نوچی گفت و تکیه داد به در و همونطور که سان بهش گفته بود منتظرش موند.
بعد گذشت چند دقیقه در باز شد و وویونگ کمی از در فاصله گرفت.
فکر می‌کرد حال سان کمی بهتر شده باشه ولی هنوزم مست بود و نمیتونست درست راه بره.
حرکتی نکرد و همونجوری نگاش کرد.
سان سمت روشویی رفت و بعد شستن دست و صورتش از تو آینه نگاهی به وویونگ انداخت.
برگشت و آروم سمتش قدم برداشت تو فاصله چند سانتیش ایستاد و اخم کرد.
وویونگ کمی عقب رفت و متقابلا اخم کرد
وویونگ: تموم شدی بریم؟ سانا...
ولی با حرکت ناگهانی سان حرفشو خورد... چشاش تا حد ممکن باز شدن و مغزش قفل کرد... نمی‌دونست چیکار کنه میدونست سان مست بود پس نیاز به خیال بافی نبود... ولی... با اینکه میدونست مسته... قلبشو نمیتونست آروم کنه...
ولی سان اونقدری بیخیال بود که اینو نمیفهمید... همونجوری لباشو آروم گذاشته بود رو لباش و چشاش بسته بود...
کمی ازش فاصله گرفت و با چشمای بسته آروم لب زد
سان: دوست دارم یجی...
همین یه جمله کافی بود تا دنیا رو سر وویونگ بچرخه و قطره اشکی از گوشه چشمش پایین بی افته. سان دوباره لباشو رو لبای وویونگی که تو عالم مستی فکر می‌کرد دوست دخترشه گذاشت.
وویونگ دستشو رو شونش گذاشت و کمی عقب هولش داد... لباشو اشکاشو پاک کرد.
به زور سانو تا میزشون کشوند و رو صندلیش نشوند
وویونگ: جمع کنیم بریم دیگه
یوسانگ سرشو بالا گرفت و به قیافه گرفته وویونگ نگاه کرد
یوسانگ: چرا اینقد طول کشید... چیزی شده؟
وویونگ سرشو به معنی نه تکون داد و میزو دور زد تا پیش سونگهوا برسه
وویونگ: سونگی پاشو وقت رفتنه
سونگهوا: نههه باید هونگ جونگ بیااادد
آروم خندید و سونگهوا رو بلند کرد
وویونگ: باشه ما الا میریم پیش هونگ جونگ
یوسانگ: وایسا وویونگ چی شده؟؟ دوست داری تو با سان برو
وویونگ بعد برداشتن سوئیچ ماشین سونگهوا و خودش و گوشیش سرشو بالا گرفت
وویونگ: نه من میرم دیگه تو هم با ماشین سان برو
باشه ایی گفت و تصمیم گرفت دیگه حرفی نزنه و به وویونگی که سعی داشت سونگهوا رو ساکت کنه و ببرتش ماشین خیره شد و نگاهشو داد به سانی که هزیون میگفت و بین خواب و بیداری بود. نفس عمیقی کشید.
یوسانگ: سان وقت رفتنه...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
نفس عمیقی کشید و پیشش روی تخت نسبتا بزرگش نشست...
چند بار اسم هونگ جونگو صدا زده بود و الا خوابش برده بود.
وویونگ لبخند تلخی زد و دستشو برد تو موهای سونگهوایی که مثل بچه های دو ساله خوابش برده بود.
وویونگ: بلاخره تو هم حسایی که من دارمو داری... امیدوارم... هونگ جونگ یکی مثل سان نباشه...
اشک گوشه چشمشو پاک کرد و بینیشو بالا کشید پتو رو روی سونگهوا درست کرد و کفشاشو در اورد
خودشو پیش دوستش جا داد و سعی کرد دیگه گریه نکنه... دیگه خسته شده بود از گریه کردن... از رفتار های سان... و حتی از حسی که بهش داشت... حس می‌کرد دیگه قلبش طاقت نداره.
توی فکر بود که نگاهش به دوربین و لپ تاپش افتاد...
میخواست این حسی که نسبت به دوست 5 سالش داره رو از بین ببره تا شاید کمتر درد بکشه... میتونست؟
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
سان: اوکییی گایییززز دیشب خیلی خوشگذشت
یوسانگ: جوری میگی انگار یادته اصلا شما دوتا که کلا مست بودین
وویونگ خندید و حرف یوسانگ تایید کرد.
وویونگ: ارهه سونگهوا که تا صبح اونقد هونگ جونگو صدا زد مخمو گایید
با حرف وویونگ سونگهوا که داشت لاتشو می‌خورد سرفه ایی کرد و نگاهشون به وویونگ داد
سونگهوا: من؟
سان: نه همسایمون که رو هونگ جونگ کراشه
همشون خندیدن و متوجه این نشدن که یجی کل روزو نبود حتی سلامی هم به سان نداده بود....
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
+خب بگو
ریوجین با تعجب به شخص رو به روش نگا کرد و کمی خودشو جلو کشید...
ریوجین: چی باعث شده پارک سونگهوای اعظم تشریف بیارن اینجا؟ و اینکه... چیو بگم؟
سونگهوا یکی از صندلی های کلاسو کشید و رو به روی ریوجین نشست و سعی کرد به نگاه های مختلف همکلاسی هاش که به سونگهوا با عشق و به ریوجین با نفرت نگاه میکردن بی تفاوت باشه.
سونگهوا: گفتی دختر عموی هونگ جونگی درسته؟ میخوام بدونم. همه چیو راجب هونگ جونگ. همه چیو!
ریوجین یه تای آبروشون بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد
ریوجین: چطور؟
سونگهوا: همیشه همینقدر فضولی؟
ریوجین: تو اومدی میخوایی راجب هونگ جونگ همه چیو بدونی بعد من فضولم؟؟ اصلا به من چه
سونگهوا نفس عمیقی کشید و دستشو روی صورتش کشید
سونگهوا: میگی یا ن؟
ریوجین زیر چشمی نگاهی به سونگهوا انداخت و گاردشو پایین آورد. براش مهم نبود چرا میخواست بدونه در واقع هر چیزی که به هونگ جونگ مربوط می‌شد بهش ربطی نداشت
ریوجین: خب هونگ جونگ... با مادرش زندگی میکنه... وقتی بچه بود پدرش ولشون کرده و رفته مادرش با عموی من ازدواج کرد که عموی من چند سال پیش مرد..
سونگهوا: تا جایی که میدونم وضع مالیشون...
ریوجین: تا قبل مرگ عموم عالی بود ولی الا زیاد خوب نیست
سونگهوا لبشو با زبونش تر کرد و تکیشو از صندلی گرفت و دستاشو گذاشت رو زانوهاش
سونگهوا: راجب اخلاقش... چی دوست داره چی عصبیش میکنه و اینجور چیزا
ریوجین: اونقدری صمیمی نیستیم که اینا رو بدونم ولی خیلی وحشیه... دوستی نداره تا جایی که میدونم... خیلی هم سخت کوش و لجبازه... به پسته هم حساسیت داره... سر همین حساسیتش تا حد مرگ رفته بود.
سونگهوا لبخندی زد و موهای ریوجینو به هم ریخت و از جاش بلند شد.
سونگهوا: ممنون
ریوجین اخمی کرد و گمشویی زیر لب گفت و به رفتن سونگهوا خیره شد...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°
ساری بخاطر دیر آپ کردنم پارت بعدی منتظر سوپرایز سونگجونگ باشین
ووت و کامنت یادتون نره لاولیا
مواظب خودتون باشین
فایتینگ♡

Someone you loved Where stories live. Discover now