پارت دهم

919 198 25
                                    

*فلش فیوچر ها توی آینده طی چند روز اتفاق افتاده که خلاصه کردم... *
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
وویونگ: چرا باید حسودیت بگیره
سان: چون عاشقتم!
همین جمله کافی بود تا همه تو شوک بزرگی قرار بگیرن و چشای متعجبشون رو روی اون دوتا زوم کنن...
وویونگ نمی‌دونست چی بگه.... همه افکارش به هم ریخته بود و ذهنش خالی بود... حس بدی داشت... مثل بچه ایی که از جلو ویترین مغازه رد میشه و عروسکی که میخواد رو بهش نمیدن... چند سال بعد همون عروسک رو بهش میدن... ولی اون دیگه بزرگ شده و بچه نیست که بخواد باهاش بازی کنه...
همونجا ایستاده بود و زل زده بود به وویونگ... بلاخره گفته بود... ولی تو موقعیت بدی بودن.. درست نبود.. نباید بین اون همه آدم میگفت.. ولی دست خودش هم نبود.. یکی از بزرگ ترین مشکلات سان هم همین بود.. وقتی عصبی بود بدون اینکه فکر کنه حرف میزد و بعدن براش دردسر میشد....
تهیانگ که عقب تر از همه ایستاده بود قدمی جلو رفت و روون رو عقب کشید... باید جو بد بینشون رو عوض میکرد بین وویونگ و سان ایستاد و لبخندی به جمع زد
تهیانگ: چرا دعوا میکنین خب... بشینین یه بازی دیگه بازی کنیم... هوم؟
بعد نگاهشو به وویونگ داد... وویونگ نگاهشو از سان گرفت و به تهیانگ داد لبخند فیکی تحولیش داد و کتشو از روی صندلی برداشت
وویونگ: عا.. خب... بهتره من...
قبل اینکه بتونه حرفشو تموم کنه دستش توسط هیونجین گرفته شد... نگاهشو به پسر قد بلند داد... به کل یادش رفته بود هیونجینو... خون دماغش بند اومده بود و با نگرانی نگاهش میکرد
هیونجین: نرو هنوز زوده
کتشو از دستش گرفت و سر جاش نشوند.
فکرش اونقدری درگیر بود که حتی حوصله مخالفت هم نداشت پس به حرفش گوش داد. به این فکر می‌کرد که باید چیکار کنه... درست ترین راه این بود که به روی سان نیاره و این جریان رو کلا نادیده بگیره و فراموش کنه...
تهیانگ که از موندن وویونگ خوشحال بود لبخند پررنگ‌تری زد و نگاهی به جمع انداخت که همه نشستن...
و فقط سان بود که از جمعشون جدا شده بود و تنهایی پیش استخر نشسته بود.....
کمی نزدیکش شد و پیشش جا گرفت...
سونگهوا: سان...
سان نگاهشو به دوستش داد و قبل اینکه سونگهوا بتونه ادامه حرفشو بیاره هیونجین و روون بودن که نزدیکشون شدن...
سان با دیدن هیونجین دوباره اخماشو تو هم کشید و چشم غره ایی بهش رفت
هیونجین پیشش نشست و دستشو روی شونه سان گذاشت
هیونجین: نگران نباش نیومدم برای دعوا
روون: سان... حرفی که زدی...
سان: فقط یهو از دهنم پرید جدی نبودم
هیونجین کفشاشو در آورد و پاهاشو توی آب گذاشت و نگاهشو به سان داد.
هیونجین: اوه پس من میتونم با وو راحت باشم
سان: آدم نمیشی باید خوب کتکت بزنم؟؟
سونگهوا آروم خندید و سانو تو بغلش کشید و گوششو گاز گرفت که با مشت آروم سان مواجه شد
سونگهوا: بلاخره دوست خر من عاشق شدهه
روون که ساکت بود بلاخره به حرف اومد و کمی خم شد تا از پشت هیونجین سانو ببینه
روون: سان... تو که دیگه گفتی چرا انکار میکنی؟
سان نگاه بدی به همشون انداخت و اخم غلیظ تری کرد.
سونگهوا: ولی سان... خبر بدی دارم... اینک وو...
سان: ارهه خودم میدونم لازم نیست بگی
هیونجین لبخندی زد و دستشو دور گردن سان انداخت
هیونجین: خودمون کمکت میکنیمم
سان نگاه متعجبشو به هیونجین داد و دستشو پس زد
سان: چه زودم پرو میشیا
اون شب اونقدرم که فکر می‌کرد بد نگذشته بود... بینشون کمی با هیونجین اوکی شده بود و اونقدر هم که فکر می‌کرد بد نبود... مونده بود تو فکر اینکه قراره با وویونگ چیکار کنه...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
یوسانگ: چه چیزایی رو از دست دادممم نباید زود برمیگشتم...
سونگهوا آروم خندید و دستشو دور گردن سان انداخت
سونگهوا: خب با وو حرف نزدین؟
سان: نه کلاس داره الا... چیکار باید بکنم من... چجوری دوباره قلبشو به دست بیارم...
یوسانگ لبخند بزرگی زد و دفتری از کیفش در آورد... کاغذی که تا شده بود رو از بینش برداشت و دست سان داد
یوسانگ: بفرما خرابکاریاتو جمع کن چویی سان
سان نگاهی به یوسانگ و کاغذ توی دستش انداخت و کاغذو ازش گرفت بازش کرد و خط اولشو خوند
سان: ده چیز راجب تو که ازش بدم میاد...؟
یوسانگ: اینو وویونگ نوشته... کارایی دوست نداره انجام بدی رو انجام نده
سان لبخندی زد و لپ یوسانگو کشید
سان: آفرین جوجه
سونگهوا: اوهووو چقد کارای سختی
سان: یک. اون خیلی خود خواهه... من خود خواهم؟
سونگهوا و یوسانگ خندیدن و به فکر این شدن که چجور کمکی میتونن به سان بکنن تا دوباره وویونگ رو به دست بیاره....
یوسانگ: خب... باید چیکار کنی تا خودخواه بودنو بزاری کنار...

Someone you loved Where stories live. Discover now