پارت چهاردهم و پونزدهم

1.2K 189 55
                                    

وویونگ: فهمیدم یوسانگ... باشه هر چی لازمه برمیدارم
یوسانگ در حالی که اسنک ها رو تو کیفش جا میداد گوشی رو جا به جا کرد
یوسانگ: راستی... وو.. سان هم میاد میدونی که..
وویونگ با شنیدن اسم سان نفس عمیقی کشید و در حالی که شیرکاکائوشو می‌خورد رو کاناپه نشست
وویونگ: خب.. شاید بهتر باشه من نیام پس
یوسانگ اخمی کرد
دو روز از اون ماجرا گذشته بود و همدیگه رو ندیده بودن. یوسانگ برای رفع دلتنگی خودشو اعضا و هم آشتی کردن وویونگ و سان برنامه ریخته بود تا کمی وقت پیش مینگی و یونهو بگذرونن ولی الا وویونگ بچه بازی در میاورد
یوسانگ: مگه دست خودته نیایی
وویونگ: اسرار نکن یو.. نمیتونم بیام
یوسانگ: تا آخرش که نمیتونی از دست سان فرار کنی
وویونگ: میدونم.. ولی نمیتونم فعلا ببینمش یه کم زمان لازم دارم یوسانگ
یوسانگ نفس عمیقی کشید و با ناامیدی آروم لب زد
یوسانگ: پس سان و سونگهوا برن چون من بلیط گرفتم.. منم میمونم پیش تو
وویونگ: نیاز نی...
یوسانگ: خفه شو همه برنامه هامو ب هم ریختی کی اصلا از تو نظر خواست
و گوشی رو قطع کرد وویونگ آروم خندید
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
هونگ جونگ: مگه قرار نبود با دوستات بری؟
سونگهوا هونگ جونگو از پشت بغل کرد و وارد مغازه شد
چند روزی بود که خیلی صمیمی شده بودن و سونگهوا حس می‌کرد حساش یه طرفه نیست و شاید از اولش هم نبود... هونگ جونگ دیگ خودشو عقب نمی‌کشید و این باعث بهتر شدن رابطشون بود
سونگهوا: آره ولی به این فکر کردم که شاید بهتره سان و وویونگ تنهایی برن
هونگ جونگ: ولی...
نگاه هونگ جونگ رو دنبال کرد و به وویونگ و یوسانگ رسید... با تعجب نگاهشو به ساعت مچی آبی رنگش داد و با دیدن ساعت کمی از هونگ جونگ فاصله گرفت
سونگهوا: یوسانگ؟!
یوسانگ که منتظر بود وویونگ شیرکاکائو هاشو بخره با شنیدن صدای آشنایی سمت صدا برگشت و با دیدن سونگهوا و هونگ جونگ با تعجب نگاهشون کرد
یوسانگ: سونگهوا؟ اینجا چیکار میکنی
وویونگ با شنیدن اسم سونگهوا سرشو از تو یخچال فروشگاه بیرون آورد با تعجب نگاهشو ب اونا داد
سونگهوا: شما اینجا چیکار میکنین؟ خیلی وقته قطار حرکت کرده..
یوسانگ: وویونگ نخواست بره و منم پیشش موندم... تو و سان قرار بود برین...
سونگهوا اخماشو تو هم کشید: ولی منم فکر کردم بهتره من نرم شاید تو هم نری سان و وویونگ تنهایی برن..
وویونگ که با تعجب به مکالمه اون دوتا گوش میداد نفس عمیقی کشید و نگاهشو به ساعت داد و زیر لب آروم زمزمه کرد: سان...
°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°°~°
دیگه مطمئن بود همشون اونو فراموش کردن.. شاید حقش بود.. شاید دیگه دوستاش نمیخواستنش و به این فکر می‌کردن که سان چقدر آدم بد و سنگ دلیه.. کاش هیچوقت به اون بار نمی‌رفت..
فلش بک*
وویونگ رفته بود پایین سونگهوا سرش تو گوشی بود و یوسانگ اطرافو نگاه می‌کرد که کمی بعد لبخندی زد
یوسانگ: هی سونگهوا اونا فلیکس و هیونجین نیستن؟
سونگهوا سرشو بلند کرد و به جایی که یوسانگ اشاره کرده بود نگاه کرد
سونگهوا: آره خودشونن..
یوسانگ: بریم ببینمشون؟
سان که حتی از شنیدن اسم هیونجین هم بدش میومد اخماشو تو هم کشید
سان: شما برین من نمیام
سونگهوا از جاش بلند شد و دست یوسانگ گرفت و دنیال خودش کشید: میل خودته
خیلی وقت بود رفته بودن و سان تنهایی حوصلش سر میرفت که دختری با موهای بلند پیشش نشست
ایشا: چرا تنهایی جذاب
سان لبخند فیکی زد و کمی خودشو عقب کشید
سان: عا تنها نیسم.. دوستام کمی بعد میان
ایشا: منظورت از دوستام؟
سان: دوستام... و دوست پسرم!
با قیافه حق به جانبی گفت و به این فکر کرد که دختره شاید تنهاش بزاره و دست از سرش برداره.. ولی چندش تر از چیزی بود که فکرشو می‌کرد.. چند ثانیه بعد لبای دختره بود که روی لباش حس می‌کرد..
با اخم اونو عقب هول داد و از جاش بلند شد... قبل اینکه کاری نکنه از پله ها پایین رفت که...
پایان فلش بک*

Someone you loved Where stories live. Discover now