011: دنیای مردگان

52 6 36
                                    

این خوابم خواب تو خواب شده بودم... بیدار شدم اما در اصل هنوز در حال خواب دیدن بودم!

خواب دیدم که توی یه اتاقی هستم. دارم گوشیم رو چک میکنم. یه دختره‌ی دیگه هم کنارم بود.
پوستم تیره‌تر بود... انگار یه جورایی خودم نبودم.

حس میکنم آفریقایی شده بودم؟

خیلی لاغرتر بودم. یه لحظه به خودم اومدم و به دستام نگاه کردم. یه حالتِ عجیبی داشت...

ساق دستم زیادی لاغر بود و از مچ دست یهو مثل یه پیکان بزرگتر میشد. شکلش عادی نبود!

یه دفعه تو ذهنم شکل گرفت! اینا واقعی نیست! من دارم خواب میبینم!

بلند تکرارش کردم. جو یهو یه جورایی متشنج شده بود. انگار من نباید میفهمیدم که دارم خواب میبینم.
به سمت در اتاق رفتم: " باید مطمئن بشم."

اون دختره هم با من پا شد.
در رو که باز کردم و بیرون رفتم، در رو سریع پشت سرم بستم. بعد هم اون رو به سمت خودم کشیدم و نگهش داشتم.

احساس خوبی نداشتم... فکر میکردم اگه اون دختر از اون در با من رد شه اتفاق بدی میفته یا به من آسیب میزنه.
یکدفعه ترسیده بودم.

اون اما اون پشت دیوونه شده بود. یه دفعه صدای مشت و لگد میومد و در به شدت کشیده میشد.
میخواست خودشو به من برسونه!

از خواب پریدم!

این‌بار یه جای دیگه بودم. جالب این‌جاست که داشتم برای خاله‌ام ماجرای اون دختره و اینکه توی خواب متوجه شده بودم که دارم خواب میبینم رو براش تعریف می‌کردم.
خیلی مشتاقانه ازش میگفتم و نمیدونستم که اینم یه خوابه و واقعیت نیست!

و بعد یه موجودی حمله کرد... شایدم آدم بود.
میخواست حجم زیادی از انرژی رو آزاد کنه و همه‌ی ماها رو پودر کنه.

من با کمک دست و نیروی ذهنم یک دایره دیوار مانند انرژی رو احضار کردم و دورِ اون توپی از انرژی که هرلحظه بزرگتر میشد قرار دادم.

انرژی داخل محفظه‌ی من ترکید و خرابی به بار نیاورد.
اون فرد اما چندبار دیگه هم تلاش کرد.
هردفعه کارهاش رو خنثی کردم و نزاشتم به کسی آسیب برسه.
عصبی شده بود!

و بعد نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی یکدفعه رفتم اون دنیا و وارد دنیای مردگان شدم...

دنبال بابابزرگم میگشتم...‌ یه پیرمرد خیلی لاغر دیدم که شباهت چندانی بهش نداشت. پریدم بغلش. چون میدونستم خودشه!

حالش خوب نبود و اصلا من و خانوادشم یادش نبود.

قلبم شکست. باید یادش میاوردم تو دنیای واقعی کی بوده!

شروع کردم اسم بچه‌هاشو گفتم بهش و شغلاشون رو هم بعدش.

اسم هرکدوم رو که میگفتم، یه شبحی از اون فرد با همون قیافه‌ای که توصیف کرده بودم کنارمون ظاهر میشد.

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاWhere stories live. Discover now