20 Everything reminds me of you

765 209 82
                                    

وقتی نامجون در رو باز کرد انتظار نداشت همون پسر با موهای نعنایی رو ببینه. مگه چقدر گذشته بود که بچه تو شکمش حالا یه نوزاد بغلی شده بود؟ حس پیری تن نامجون رو پر کرد. قرار بود روز هاش این شکلی بگذرند؟

تنها کاری که از دستش براومد رو انجام داد. یونگی و پسر بچه تو بغلش رو سمت کاناپه قدیمی جا داد و خودش کنارشون نشست.

نمیتونست از اون موجود چشم برداره. نوزاد به شدت زیبا بود، طوری که حس می‌کرد افسون شده.
پس تعجبی نداشت که بی اراده دستش رو دراز کرد و بچه رو از دست یونگی گرفت .
از همه بهتر بویی که ازش بلند میشد بود. بویی شیرین تر از سوکجین و گرم تر از جین...

میتونست قسم بخوره، اون نوزاد با اینکه سنی نداشت تونسته بود نامجون رو شیفته خودش کنه. چون اون رو یاد جین مینداخت. با چشم هایی که ازشون شیطنت می‌بارید و اگه دقیق به چهره نوزاد خیره میشدی، میتونستی ته چهره خبیثی که خواهد داشت رو ببینی. بچه ای که نامجون حدس میزد قراره دل دختر و پسر های زیادی رو بشکنه. فقط به خاطر ذاتی که از طرف پدر شیطانیش منتقل شده.

وقتی تونست افکار درهم برهمش رو کنترل کنه به یونگی لبخند زد و گفت:
+معذرت میخوام

یونگی نفس عمیقی کشید و تند تند سر تکون داد.
-میدونم حتما میخوای بگی خیلی جذابه. بوی خوبی میده دوستش داری.

نامجون نفس عمیقی نزدیک گردن بچه کشید و تایید کرد:
+آه اره. محشره
-درسته. ولی نمیدونی وقتی گشنه شه یا خوابش بیاد چه شیطانی میشه

درسته، بچه شیطان بود! نامجون برای ثانیه ای حسرت خورد. کاش میتونست مثل یونگی یه بچه داشته باشه، نه از هر شیطانی، از جین. اینطوری جای خالی عشقش کمتر حس میشد. اما مطمئنا یونگی حس خوبی به بچه اش نداشت. چون حاصل یه تجاوز بود نه عشق!

-نمیخوای بپرسی از کجا پیدات کردم؟
نامجون نوزاد رو با احتیاط جا به جا کرد و گفت:
+سوکجین هیونگ؟
-آره..
+هوممم... کس دیگه ای منو نمیشناسه

اینکه تنهایی انقدر شفاف بود، آزارش میداد. و همه اون تنهایی رو به خاطر نبود یک نفر میدونست.

-اشتباه میکنی.. تموم بهشت و مسلما جهنم میدونن کی هستی.
+منو؟

یونگی سر تکون داد و صورت نوزاد رو با انگشت اشاره نوازش کرد.
-تو همون خون پاکی که الهه غرور رو نابود کرد. به خاطر همین اومدم پیشت

+چرا؟
-که ازت تشکر کنم

نامجون لبخند چال داری زد و سرش رو پایین انداخت.
+ کار خاصی نکردم.. حقتون بود که آزاد زندگی کنید.
-خوشحالی؟

خوشحال؟ برای چی باید خوشحال باشه؟
وقتی یونگی قیافه گیج شده اش رو دید پرسید:

-از اینکه از دست اون شیطان آزاد شدی.. خوشحالی؟ پادشاهشون باید از همه بدجنس تر باشه. مگه نه؟

Devil's Love 1 | Jinjoon.Namjin § FullHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin