Part 1

4.7K 384 53
                                    

فشار پنجشو دور میله ی سرد تراس بیشتر کرد و همچنان به پایین ساختمون نگاه میکرد...وقتی از دور نگاهش میکردی ...خیلی اروم به نظر میرسید اونقدر اروم که تصور میکردی اون لحظه هیچی از ذهنش نمیگذره..ولی کسی میدونست؟کسی خبر داشت ؟ کسی از درون پرتلاطم این پسرخبر داشت؟کسی میدونست پشت این ظاهر اروم و خونسرد چه جنگی در حال وقوعه!اونقدر محو شهر زیر پاش شده بود که هوای سرد هم اذیتش نمیکرد...


فشار دستشو بیشتر کرد وچشماشو با حرص بست..احساساتش انقدر بهش فشار وارد میکردند که مجبور بود جوری تخلیشون کنه وگرنه ...قلبش از حجم این فشار له میشد...کسی درکش میکرد؟شما چی؟ کسی از شما هست که پسر بیست و یک ساله ای و درک کنه که تو هوای سرد شبونه توو تراس اتاقش ایستاده؟کسی از شما پسر بیست و یک ساله ای و درک میکنه که داره از درون منفجر میشه؟کسی از شما میتونه پسری رو که توو اوج جوونی به بیچارگی رسیده ... درک کنه؟کسی از شما هست که بتونه پسر بیست و یک ساله ای رو که به بدترین شکل عاشق شده رو درک کنه؟کسی از شما میتونه عاشقی رو که میدونه هیچوقت به عشقش نمیرسه رو درک کنه؟شاید بگین اره شاید براش دل بسوزونین...شاید...نفس عمیقی کشید ...اره...این جعون جانگکوک بود...پسر بیست و یک ساله ی محبوب...گلدن مکنه ی گروه معروف بی تی اس...عشق میلیون ها دختر و مورد تحسین میلیون ها پسر...پسر به ظاهر خوشبخت و غرق در پول بنگتن...پسری که با تلاش به اینجا رسید...پسری که برای اولین بار وحشتناک ترین و زیباترین....و عجیب ترین چیز توو زندگیشو تجربه میکرد...نفسش و با ناله ای بیرون داد.. و به اسمون صاف سیاه خیره شد...حلقه ی دستشو از دور میله ی یخ زده شل کرد و با دو قدم عقبگرد وارد اتاقش شد....در تراس و بست و بهش تکیه زد...چشمش به صفحه ی لپتاپ روی تختش که افتاد...دلش ریخت....تا حالا کسی از شما این حس رو تجربه کرده؟...مثل سوار شدن ترن...وقتی توو بالا ترین نقطه ی اوجش قرار داره و یکدفعه سقوط میکنه..حس خوشایندیه درسته؟ اره ولی نه اگه روزی چندین بار حتی شاید هزاران بار تجربه بشه....چون ممکنه بعدش تبدیل بشه به یه چیزه وحشتناک...میپرسین به چی؟


جانگکوک جوابشو خیلی خوب میدونه...چون هر روز این احساسات و تجربه میکنه اون لحظه که اون هیجان قدرتمند تبدیل میشه به یه دلتنگیه کشنده..که سرتاسر وجودشو میگیره و خواستنی که سر به فلک میزاره...خواستنی که خطرناک میشه خواستنی که سخت میشه جلوشو گرفت....خواستنی که تو وجودش فریاد میکشه برای دوتا چشم خاص...برای پوست لطیف سفید...برای صورتی هایی که وقتی به لبخند باز میشن ...کل دنیای جانگکوک میشه نور و نور و نور....
به سمت راستش نگاه میکنه به دیوار سفید....برای پسری که پشت این دیوار نفس میکشه... برای پسری که الان عکسش...روی صفحه ی لپتاپش خودنمایی میکنه...برای عروسکش....شما میتونین سرزنشش کنین ..میتونین قضاوتش کنین...میتونین با نفرت به افکارش پوزخند بزنین...اما چیزی تغییر نمیکنه...احساسات مخرب این پسر از بین نمیرن ولی اینو بدونین تلاش کرد....این پسر خیلی تلاش کرد...
برای نادیده گرفتن ...برای انکار کردن...حتی پرورش نفرت از عروسکش....اما مگه میشه عاشق باشی و نادیده اش بگیری ...نادیده بگیری محبتاش رو ...
نادیده بگیری دستاشو....لب هاشو...سری تکون میده و خودشو رو تختش میندازه...این پسر خستست...خیلی خسته....لبتاپو با حرص بست و ناسزایی زیر لب به خودش گفت...بدنش درد میکرد مثل معتادی که موادش بهش نرسیده...بدنش درد میکرد از کمبود اغوشش...

PainWhere stories live. Discover now