Part 7

1.7K 241 44
                                    

احساس میکنم داری کم کم محو میشی همه چیت کم شده نگاه کردنت...حرف زدنت...بودنت...انقدر خودخواه نباش مهربون من....

__ناشناس

******************

تمام بدنش میلرزید اونقدر فشار درونش بود که حتما باید جوری خودشو خالی میکرد وگرنه مطمعن بود سکته میکنه در ورودی و محکم کوبید و سمت اتاقش رفت ..دستای لرزونش توو موهاش کرد و رشته های لخت مشکیشو محکم کشید...داشت دیوونه میشد با دیدن اولین چیز برداشتتش و سمت دیوار رو به روش پرت کرد که گلدون چینی با صدای خیلی بدی به هزار تیکه تبدیل شد..انگار این کار شروع نابودی های بعدی بود چون لحظه ی بعد صدای شکستن و خرد شدن به شکل ناهنجاری سکوت خونه رو میشکست...صدای فریادش بلند شد و بین شیشه های خرد شده دور خودش میچرخید و نمیتونست نفس بکشه دستشو مشت کرد و رو قلبش کوبید...
__بسه...بسه دیگه لعنتییی...


سمت دیوار برگشت و مشت گره خوردش که هنوز اثار زخم روش پیدا بود و یه بار...دو بار...سه بار ..چندین بار رو دیوار کوبید...تا جایی که دیور سفید با خون سرخش لک شد...با هر ضربه فریاد میکشید
__لعنتی چرا...چرا...
با اخرین ضربه ی کم جونش پاهاش تسلیم شدن و روی زمین نشست و هق هق دردناک و ترحم برانگیزش تو فضای اتاق پیچید...شانس اورده بود کسی خونه نبود وگرنه با دیدن اون حالش حتما مادرش سکته میکرد..سرشو به دیوار تکیه داد ..تمام اتفاقای امروز از جلو چشماش رد میشدن...خنده هاشون...دست لعنتی اون دختر که دستاشو گرفتن....اغوشی که باز سهم کس دیگه ای شد... و اوپا اوپا کردن اون دختره ی عوضی...همه ی اینها در حد تحمل جانگکوک نبود...باعث میشد قلبش بار ها بشکنه و حس عصبانیت...حسودی..حس تملکش کل وجودشو بگیرن و دیوونه اش کنن...همونجا رو زمین سرد دراز کشید و توو خودش جمع شد...هیچی از ذهنش نمیگذشت دستا و پاهاش سر  شده بودن...میدونست این عشق روزی باعث مرگش میشه... تیکه شیشه ای که جلوش افتاده بود و برداشت و تو دستش فشرد...قطره های خون که از دستش پایین ریختن تازه متوجه بریدگی شد چون دردی احساس نمیکرد...قلبش اونقدر درد میکرد که حس از بدنش رفته بود..دست خونیش رو سینه اش گذاشت جایی که تپش های ضعیفی حس میشد ...اشکاش رو صورتش ریختن...به در خیره شد..شروع کرد به خوندن اهنگی که مادرش موقع خواب براش میخوند..صدای لرزون و ضعیفش به زور شنیده میشد....


احساس میکرد که دیگه نمیتونه اینجا بمونه شهری که روزی دیوونه وار دلتنگش میشد حالا براش شده بود مایه عذاب حالا نفسشو میبرید و خفه اش میکرد
بدن خسته اشو بلند کرد و نشست باید جیمین و میبرد..نباید میزاشت اینجا بمونه باید از اون دختر دورش میکرد
براش پیامی نوشت
__هیونگ من فردا برمیگردم دو تا بلیط میگیرم
میدونست جیمین مخالفت نمیکنه..اما مطمعن نبود
بلند شد و چمدونشو باز کرد و مشغول جمع کردن لباساش شد
نگاهی به اتافش انداخت..انگار زلزله اومده بود سریع شروع به تمیز کردن کرد...نباید میزاشت پدر و مادرش این وضعو میدیدن....
بعد از تمیز کاری خودشو رو تخت انداخت...صدای گوشیش بلند شد
حوصله حرف زدن نداشت ولی باید تکلیفشو روشن میکرد تنها زمانی بود که نمیخواست باهاش حرف بزنه نمیخواست صداش بلرزه
__الو
__الو جانگکوکی خوبی؟سردردت بهتر شد؟
به بهانه سردرد زودتر ازشون جدا شده بود و حالا هیونگ نگران سردردی  بود که حتی یه ذره هم قابل مقایسه با درد قلبش نبود
__خوبم
__چیزی شده کوکی چرا انقد زود میخوای برگردی؟
__چیزی نشده به نظرم بهتره دیگه برگردیم البته اگه تو میخوای بمونی میتونی
اخمی کرد این حرفو به زور گفته بود
__خوب دوست داشتم بیشتر بمونم
دندوناشو با حرص رو هم فشار داد
__اما میخوام با تو برگردم پس وسایلمو جمع میکنم
__خوبه برای فردا بلیط میگیرم خداحافظ

PainWhere stories live. Discover now