Part 28

1.4K 190 41
                                    

__چجوری بدون تو بمونم...چجوری بدون تو اشک بریزم...چجوری بدون تو بترسم...بخوابم ...بخندم....


__ناشناس


*******************************


سرشو به دیوار چسبونده بود و به پسری که اون سمت اتاق زیر دست ارایشگر منتظر تموم شدن کارش بود خیره شده بود....تمام افکارش پر بود از جانگکوک...جانگکوکی که بی رحم شده بود...
جانگکوکی که کم پیش میومد نگاش کنه...جانگکوکی که ...نگاهش روی موهاش نشست...اون موهای مشکیه براق ...اون موهای به رنگ شبش....پیشونی بلندش و ابروهاش که این روزا یه اخم عجیب مهمونشون بود....چشماش...اون چشمای درشته مشکی...اون چشما که یه روز برق میزدن از عشقش...اون چشما که جیمین با دیدنشون ...با اولین دیدار...عاشق برق داخلشون شد...پایین تر که رفت از عشق لب پایینشو گاز گرفت...نگاهش رو لباش نشست...لبای قشنگش...لبایی که دلش بدجور برای حس گرماشون تنگ شده بود....چشماشو بست تا از خیس شدنشون جلوگیری کنه....خسته شده بود از اینکه انقدر از خودش پرسیده بود چرا؟ چرا؟ چرا؟
با حس دست گرمی رو پوست سردش به کنارش نگاه کرد
__جیمین


با دیدن نگاه نگران تهیونگ اهی کشید و دوباره به جانگکوک خیره شد
__میدونم یه مشکلی بینتون پیش اومده...چیشده؟
مشکل اینجاست خودشم نمیدونست چیشده...هیچی نمیدونست
__نمیدونم...از اون شب که از خونه دوستش اومده خیلی فرق کرده رفتاراش
__چرا؟
حالش دیگه از این کلمه بهم میخورد انگار بهش حساسیت پیدا کرده بود از جاش بلند شد و داد زد
__نمیدونمم..منم نمیدونم
تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد...کل ادمای داخل اتاق داشتن بهش نگاه میکردن ...حتی جانگکوک...با اون دوتا مردمک سرد سیاهش...


سرشو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت....
تهیونگ نگاهی به جانگکوک انداخت که جانگکوک با اخم نگاهشو گرفت...نفسشو بیرون داد و از در بیرون رفت...دنبال جیمین میگشت...نگاهی به راهرو انداخت و جلو تر رفت...سرشو سمت راستش چرخوند...جیمین پشت دیوار نشسته بود و سرشو رو زانو هاش گذاشته بود...کنارش خم شد
__هی...
جیمین سرشو بلند کرد و با چشمای خیس با صدای لرزونی گفت
__معذرت میخوام...
تهیونگ اخمی کرد... بلندش کردو...سرشو توو بغلش گرفت
__مهم نیست


جیمین به لباس بهترین دوستش چنگ زد
__دارم دیوونه میشم...
تهیونگ دستشو  حمایتگرانه پشتش میکشید... حلقه ی دستاشو دور کمر تهیونگ محکم تر کرد..که هر دو با شنیدن سرفه ای از هم فاصله گرفتن...
تهیونگ با دیدن جانگکوک نگاهی به جیمین کرد که عقب رفت و بینی شو بالا کشید...
تهیونگ اخمی کرد
__من میرم لباسمو بپوشم چیزی به اجرا نمونده
از کنار جانگکوک رد شد و سمت رختکن رفت
جانگکوک دستشو به دیوار تکیه داد و به پسر روبه روش که با غم نگاش میکرد چشم دوخت...به الهه اش...به آفرودیت گناه کارش....به آفرودیت دروغگوش....تمام سلول های بدنش داشتن پرواز میکردن سمت مخدرش....هنوزم اون انرژی رو حس میکرد...اون آرامشی که دور این فرشته ی متظاهر و گرفته بود...

PainOnde histórias criam vida. Descubra agora