4. من هنوزم میتونم برات بمیرم

26 7 2
                                    

با وو درخدمتتون هستم:>

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

با وو درخدمتتون هستم:>



توی این دو ماه وو چند بار با یویو تماس گرفت و خواست ببینش اما یویو موافقت نکرد. اون گفت که هروقت کاملا خوب شدی میتونیم همو ببینیم با اینحال باید توی اون بازه ی زمانی صبر کنی. به خاطر دیدن یویو، وو خیلی خوب توی درمانش با شوآی همکاری کرد. اون هرچیزی که نباید رو نخورد و حتی تلفنش رو هم خاموش کرد که مبادا سیگنال هاش روش تاثیر بدی داشته باشن.

یویو وقتی شنید که اون کاملا خوب شده برای ملاقات باهاش موافقت کرد.

(چه افتخاری:/)

اینبار توی جای دیگه ای بودن. توی یه پارک بدون هیچ آجری.

وو زودتر رسیده بود و کنار دریاچه ایستاد و از هوای خوب لذت میبرد. در مقایسه با دفعه قبل وو همون تیشرتی که یویو براش خریده بود رو پوشید و ظاهرش مرتب تر به نظر میرسید. اون تیشرت مال سال دوم دانشگاه بود و فکر نمیکرد اندازش بشه اما به طرز معجزه آسایی اندازش شده بود.

پوست روشن یویو زیر نور خورشید خیلی صاف و شفاف به نظر میرسید. اندامش هم بدون شک خیلی مناسب بود.. کمر باریک و پاهای لاغر و کشیده. با دیدن راه رفتن یویو به سمتش، هیجان زده شد مخصوصا که خیلی وقت بود اون رو ندیده بود، قلبش انگار میخواست از سینش بیرون بزنه.

وقتی یویو رو دید هیچی توی صورتش به جز تعجب دیده نمیشد.

"چرا اینقدر وزن کم کردی؟"

(تو گفتی چاقی بش:/)

"تو بهم گفتی"

وو بهش نزدیک شد.

"تو آخرین بار بهم گفتی چاق شدم.. من همه ی تلاشمو کردم تا لاغر بشم.. اگه هنوزم کافی نیست میتونم بیشتر لاغر بشم."

یویو نگاهی به وو انداخت.

"تو گفتی دوباره فکر میکنی.. حالا نظرت چیه؟"

"آره گفتم و ما هنوزم قراره بهم بزنیم"

این دومین باری بود که وو این جمله رو میشنید اما هنوزم قلبش درد گرفت.

"چرا؟ تو گفتی من چاقم اما لاغر کردم.. دیگه چی میخوای؟"

یویو هنوزم رک صحبت میکرد:

"وو قبلا هم گفتم که این مشکل چند کیلوگرم چربی نیست که راجبش حرف میزنیم.. تو نمیدونی من چه زندگی ای میخوام.. من دلم نمیخواد تو همچین سنی همسر و مادر بشم.. نمیخوام کل زندگیم رو توی سوپرمارکتا و مغازه های ارزون بگذرونم.. میفهمی؟"

وو با عصبانیت نگاهی بهش کرد:

"داری میگی من یه ادم بی ارزشم؟"

یویو با ناراحتی گفت:

"نه اینکه بی ارزش باشی.. ولی حتی اگه خیلی خوش بین هم باشیم تو قراره بقیه ی زندگیت همینجوری باقی بمونی"

"چرا من اینده ای ندارم؟.. من یه شغل دولتی دارم که خیلیا ارزوشو دارن.. با اینکه حقوقم زیاد نیست اما میتونیم تا اخر هر سال 50 تا 60 هزار دلار حقوق بگیرم."

"فقط با 50 یا 60 هزار تا میتونی یه عمارت بزرگ بخری؟"

تمام هیجان وو توی همون لحظه از بین رفت.

"یویو تو اینجوری نبودی.. هنوزم یادمه وقتی درس میخوندیم تو گفتی به هیچی نیاز نداریم و فقط میخوای با من زندگی کنی"

"نمیدونی اینا از روی ترحم بود؟"

یویو کم کم شروع به عصبی شدن کرد.

"من فکر میکردم تو جور دیگه ای از حرفام برداشت کنی و برای آیندت تلاش کنی.. فکر میکردم اینا باعث انگیزه میشه برات. کی فکرشو میکرد تو انقدر ساده لوح باشی؟.. تو همیشه درمورد خودت لاف میزنی.. من نمیدونم تو چطور انقدر اعتماد به نفس داری"

وو حرفی برای گفتن نداشت.

"اوکی همینقدر بسه.. ما از این به بعد فقط...."

وو جمله ی یویو رو قطع کرد.

"من میتونم دوباره بخاطرت بمیرم"

چشم های یو تیره شد.

"از انجام این کار خسته نشدی؟... تازه اینجا آجر نیست از کجا میخوای یکیشو پیدا کنی؟"

لب های وو درکمال تعجب به سمت بالا کشیده شد و خندید.

"این آجر نیست؟"

وو به سمت درختی که اون نزدیکی بود رفت و خاک هارو بهم زد تا آجری که زیر خاک ها دفن کرده بود مشخص شد.

(من نمیتونم با این بشر ادامه بدم😂)

باز همون موقعیت.. همون آجر.. همون سر و همون اتفاق.

"وو.. توی حرومزاده"

یویو بعد از اینکه داد زد، دست یو رو گرفت تا از پارک بیرون برن.


های:>

عایم بک:>

اوکی ولی این کیوت بود😂 آجر جیبی داره به نظرم.. هی درمیاره


poloto

Counter AttackWhere stories live. Discover now