s1 - part 6

744 206 89
                                    

+تکون بخوری جونتو میگیرم
صورتش روی زمین بود و با نفس کشیدن خاک وارد حلقش میشد. تکانی به بدن دردناکش داد که باعث بیشتر شدن فشار دست های قدرتمند و فلز اسلحه ی مهاجم عصبانی شد.
-تو...(سرفه)...تو کی هستی؟
+اینجا اونیکه سوال میکنه منم

سردی چیزی را بر مچ دست هایش حس کرد و بعد وزن ناشناس از بدنش برداشته شد.
+بلند شو
تعللش باعث عصبانیت ناشناس شد.
+گفتم بلند شو
با عصبانیت فریاد زد اما پیش از اینکه به جونگ کوک فرصتی برای واکنش بدهد دستش را به بازوی او گرفت و بلندش کرد.

جونگ کوک تلاش کرد تا بچرخد و چهره ی نخستین زمینی ای که ملاقات کرده را ببیند اما با فشار اسلحه متوقف شد.
+راه بیفت
او را به جلو هل داد و جونگ کوک بخاطر ضعف پاهایش چند قدمی را به جلو پرتاب شد اما به سختی جلوی زمین خوردنش را گرفت.

دندان بر هم سایید. شدیدا در برابر عصبانیت ، مقاومت میکرد. او یکی از فرماندهان ارشد سیاره بود، چطور جرئت میکرد با او اینطور رفتار کند!
چند قدم آهسته به جلو برداشت و فشار دوم مرد به کتفش، صبرش را لبریز کرد،پس با عصبانیت غرید:
-مشکل لعنتیت چیه؟
+تو
باز هم او را هل داد.
+خفه شو و راه بیفت جاسوس
جونگ کوک با شنیدن آخرین کلمه جا خورد اما میدانست که یکی به دو کردن با او بی نتیجه خواهد بود پس سکوت کرد تا او را به هرجا میخواهد ببرد چون ذاتا نمیدانست کجاست و فضاپیما هم تقریبا نابود شده بود و راهی برای ردیابی نبود.

🌠

🌠

🌠

-آخرین آمار کشته ها و زخمی ها
فرمانده پرسید و نامجون با جدیت پاسخ داد:
-هفتاد و هشت زخمی و شصت و یک کشته. با توجه به وضعیت وخیم زخمی ها احتمال بیشتر شدن تعداد تلفات هم وجود داره
پیشانی فرمانده در هم رفت و دست هایش را روی میز قلاب کرد.

-کافیه ممنون
یونگی که در گوشه ای از اتاق توسط بهیار جوانی در حال درمان زخمش بود به آرامی زمزمه کرد و بازوی پانسمان شده اش را از دست دخترک بیرون کشید و در حالیکه با دست سالمش روی زخم را گرفته بود به جمع پیوست و بهیار اتاق جلسه را ترک کرد.
-این طبیعی نبود، مثل دفعه های قبل
-هوم
هوسوک با اظهار نظر یونگی موافقت کرد.
-منظورت اینه که...
فرمانده منتظر تکمیل جمله اش ماند.
-تو پایگاه یه جاسوس داریم

حتی کسی به اطرافیانش نگاه هم نکرد. این جمع کوچک پر از اطمینان بود.
-به کسی مشکوکی؟
-نه و هیچ ایده ای هم درباره ش ندارم. میتونه هر کسی باشه حتی یه سرباز معمولی
فرمانده آهی از سر استیصال کشید و با انگشت هایش چشم هایش را پوشاند. بعد از کمی سکوت گفت:
-همه خسته اید بهتره کمی استراحت کنید
به محض نیم خیز شدنشان برای ترک اتاق فرمانده پرسید:
-راستی جیمین کجاست؟

جین چشم هایش را بست و هوسوک زیر نفس هایش فحش داد.
-خب وقتی برگشتیم اونجا نبود احتمالا تا حالا برگشته
نامجون به وضوح دستپاچه بود.
-باز غیبش زده؟
سکوت جواب مشخصی بود.
-کله شق احمق
فرمانده با عصبانیت از جایش بلند شد اما قبل از اینکه از صندلی فاصله بگیرد درب اتاق به شدت باز و کسی به وسط اتاق پرتاب شد و روی زمین افتاد.

TITAN || KookMinWhere stories live. Discover now