s1 - part 24

672 165 217
                                    

-جیم...
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند اسلحه روی میز‌مقابلش فرود آمد.
+دوازده کشته و بیست و دو تا زخمی که سه تا از کشته ها و تعداد زیادی از زخمی ها بخاطر این آشغالا بوده
اخم های مینجو در هم کشیده شد.
-منظورت چیه؟
+هفت مورد از کار افتادگی بی دلیل و بیشتر از بیست مورد خالی شدن ناگهانی شارژ،‌ این همون دلیلیه که بهتون گفته بودم با فرانسویای لعنتی معامله نکنید
یونگی که از لحظه ی ورود انتقال دهنده ها همراه جیمین بود حالا دلیل خشم او را فهمیده بود، پیش آمد و اسلحه را برداشت.
-گزارش میکنم
+گزارشت گندی که بالا اومده رو درست نمیکنه
-پارک جیمین با مافوقت درست صحبت کن
مینجو با عصبانیت غرید اما با پوزخند گستاخانه او رو به رو شد.
+متاسفم که در حال فکر کردن به اینکه چطور قرار خبر مرگ اون بچه ها رو به خانواده های منتظرشون بدم سلسله مراتب رو فراموش میکنم

بدون توجه به دو فرمانده ی بالا رتبه اتاق فرماندهی را ترک کرد. مینجو با کلافگی خود را روی صندلی انداخت و سرش را به دست هایش تکیه داد.
-میدونم وقت مناسبی نیست هئونگ اما با جیمین موافقم
یونگی در حالیکه اسلحه را برانداز میکرد زمزمه و توجه فرمانده ارشد را جلب کرد.
+خودمم میدونم که اینا یه سری آشغالن اما چه کاری ازم برمیاد وقتی تمام پولی که برای خرید مهمات در اختیارمون قرار میدن فقط کفاف خرید پس مونده های اروپایی های کلّاش رو میده؟
یونگی که به خوبی از فشار روی دوش فرمانده آگاه بود به آرامی اسلحه را کنار گذاشت و به طرف او رفت و در حالیکه شانه هایش را ماساژ میداد با صدای آرامش سعی کرد تنش او را از بین ببرد.
-میدونم هئونگ‌ میدونم.. من تو رو مقصر نمیدونم،‌ جیمین هم تو رو مقصر نمیدونه فقط این فشار داره به هممون آسیب میزنه و باعث میشه انگشت اتهام به سمت همدیگه دراز کنیم
شانه های مینجو را رها کرد و با رفتن به سمت قهوه ساز کوچک فنجان سیاه رنگ فرمانده ی خسته را پر کرد و به آرامی آن را مقابلش گذاشت و در حالیکه روی صندلی مقابل میز بزرگ جاگیر میشد ادامه داد:
-ولی بعنوان فرمانده و یه برادر بزرگتر باید صبورتر رفتار کنی

مینجو خیره به بخار قهوه انگشت های سردش را دور فنجان داغ پیچید.
+همه چی داره سخت تر میشه.. از اطراف خبرای خوبی نمیرسه، یه سریا دارن جا میزنن،‌ یه سری از فرمانده ها دارن از شکست مقاومت حرف میزنن و خیلیا هم مثل فرانسویای به جای کمک برای تموم شدن این اوضاع لعنتی تلاش میکنن از خون آدما پول دربیارن
یونگی به خوبی از تمام اینها باخبر بود ولی به همان اندازه هم از استرس ها و حرف های ناگفته ی دوست چند ساله اش آگاه بود.
-با مَکلین صحبت کردی؟
فرمانده فنجان را رها کرد و به پشتی صندلی تکیه و با خستگی سر به تایید تکان داد.
+هوم..مثل همیشه از همه توقع کمک داره
یونگی آرنج هایش را به زانوهایش تکیه داد و پرسید:
-تصمیمت چیه؟
مینجو درحالیکه سرش را به عقب می انداخت ،‌ با چشمان بسته و لحنی خسته پاسخ داد:
+نمیدونم یونگی، هیچی نمیدونم

TITAN || KookMinTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang