CHT9_Terrible past

1K 125 11
                                    

{گذشته ی مخوف}

~Min Yoongi~

با عجله وارد بخش شدم و به سمت کارمندی که پشت میز بود دویدم...در حالی که نفس نفس میزدم و عرق سرد از پیشونیم میریخت با صدایی گرفته گفتم

-یونهی...مین یونهی کجاست؟

زن بعد از چندین ضربه روی کیبورد کامپیوتر و کشش موس زیر دستش رو به من کرد و با ارامش خاصی گفت

-همین طبقه راهر سمت چپ بخش بستری ها رو پیدا میکنید...

و با انگشت راهروی ته سالن که به سمت چپ میرفت رو نشون داد...تعظیم کوتاهی کردم و به سرعت خودمو به جایی که نشون داده بود کشوندم...وارد بخش که شدم رونا رو دیدم که روی یک تخت دراز کشیده بود و سعی داشت سوجون که اروم اروم گریه میکرد رو اروم کنه و دکتر بالای سرش بود و تخت های دیگه هم چند تایی پر بودن و بعضیا با پرده پاراون دورشون پوشیده شده بود

نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم حالش خوبه...به سمتشون قدم برداشتم که رونا منو دید

-یونگی....

کنار تختش ایستادم .نمیدونستم چه واکنشی باید بهش نشون بدم..عصبانی باشم یا ناراحت یا نگران؟بهم گفته بود چیزی نمیشه پس چرا اینجوری شد؟؟؟نگاهمو به دکتر دادم

-حالش خوبه؟

+بله...این  فقط

*من خوبم

رونا پرید وسط حرف دکتر سفید پوش که نگاهمو بهش دادم...نیم خیز شد و بعدش روی تخت نشست .نگاهم به پشت دستش که سرمی بهش وصل بود افتاد...

-فقط توی پاساژ یکهو سرم درد گرفت و نفس کشیدن برام سخت شد...

+مگه چی خوردی؟

-من چیزی نخوردم

طلبکار و غرغر کنان گفت که همین نشون دهنده این بود که حالش خوبه و جای نگرانی نیست.سرمو به نشونه تاسف تکون دادم

-شما چیکاره بیمار هستید؟

با سوال دکتر به برگشتم و گفتم:من برادرشم

-میتونم باهاتون حرف بزنم؟

+بله...

دکتر بیرون رفت و رو به سوجون کردم و اشک مزاحمشو از روی گونش با شستم پاک کردم..اون بچه خیلی معصوم و کوچیک بود شاید باید یک مدت خیلی کوتاه پیشمون میبود

-گریه نکن بچه...مواظب نونات باش تا بیام

+چشم

سوجون با بغض گفت که هوفی کشیدم و به سمت جایی رفتم که دکتر رفته بود...کنار دیوار راهرو ایستاده بود و سمتش رفتم

-چیزی شده؟

+بله...خب طبق ازمایشات خواهرتون فهمیدیم که فراموشی داره

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora