CHT22_Competitor

1.1K 139 105
                                    

رقیب! 

سردی اون لبه فلزی گاهی به گردن سفید و باریکش برخورد میکرد و ترس ریزی رو ته دلش به وجود میورد.چشماشو روی چاقو گردوند و بعد به اون دو تیله بهت زده که داشت با نفس عمیق کشیدن به خودش میومد.

در کثری از ثانیه جونگ کوک از رونا جدا شد و چاقو از توی دستای لرزونش به روی زمین افتاد و صدای چریک چیریکی رو به وجود اورد.

باورش هنوزم برای جونگ کوک سخت بود که همچین کاری کرده بود و برای رونا سخت تر.رونا درحالی که با یک دستش گردنش رو پوشونده بود با چشمایی متعجب به جونگ کوک خیره شد

هنوزم..هنوزم توی فکر کشتن اون بود؟حتی بعد از فهمیدن حقیقتی که نمیدونست؟چرا؟جونگ کوک که هنوز داشت با ترس به دستای لرزونش نگاه میکرد چاقو رو برداشت و روی کانتر گذاشت و پشتش رو به رونا کرد.دستاش رو روی کانتر ستون کرد و سعی کرد نفس عمیقی بکشه....چرا یکهو انقدر خشمگین شد و ترسید؟اون روان پریش نبود بود؟

رونا میترسید به جونگ کوک نزدیک بشه اما بازم یک چیزی ته دلش میگفت حالش بدتر از چیزیه که فکر میکنه.شاید از عمد نبود و زیادی رو مخش راه رفته بود.شایدم....ولی محظ رضای خدا دلیلش هر چی که باشه نزدیک بود بکشدش!!!

-جونگ کوک

+برو!

صداش زد ولی صدای تاریک و خفه جونگ کوک که بهش میگفت اونجا رو ترک کنه بلند شد.نزدیک تر رفت و خواست دستشو روی شونش بزاره

-منو ببین...تو

+گفتم به من نزدیک نشوووو

جونگ کوک با داد نه چندان بلندی گفت که رونا به خودش لرزید و عقب کشید.این جونگ کوک نبود...چشمای تاریک و ترسناک...اون جونگ کوکی نبود که میشناخت پس فقط با پاهای سست اونجا رو به مقصد حیاط ویلا ترک کرد...

جونگ کوک اهی کشید.هنوزم دستاش لرز داشت و سر گیجه بدی امونش رو بریده بود.از توی جیبش قوطی کوچیکی رو بیرون کشید و قرص سفید رنگی که مال قرص ارامش بخش بود رو داخل دهانش گذاشت و پایین داد...چرا کنترلش رو انقدر از دست میداد؟مصرف این قرص ها اونم طی دو سال اون رو بیمار و پرخاشگر کرده بود

کمی همونجا نشست تا اروم شه...نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو روی هم گذاشت.گند زده بود.همه چیزو خراب کرده بود.چطور تونست چاقو روی گلوی رونا بزاره؟هر چی بیشتر بهش فکر میکرد بیشتر به حماقتش پی میبرد

نگاهی به چاقوی روی کانتر و قارچ های نصه نیمه خورد شده کرد.به زودی از خستگی و تاثیر قرص ها به خواب میرفت پس بهتر بود زودتر کار اونا رو تموم کنه و بعد از خوردن شام کوچیکی زودتر از همه به رخت خواب بره.حداقلش این بود وقتی سهون میومد تا توی اتاق بخوابه اون خواب بود و زحمت حرف زدن و دیدنش رو به خودش نمیداد!!!

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒2Where stories live. Discover now