تن بی جان( پارت یک)

809 82 14
                                    

دیگر این جا پایان بود...پایان همه چیز و همه آن عاشقانه های عجیبش ...صدای منحوس زن از چندین بلندگو پخش می شد...وقت رفتن بود رفتنی که ای کاش هر چه زودتر شروع شده بود...
با تیک آف هواپیما گویی چشم هایش اجازه بارش را گرفته بودند و یکی پس از دیگری با عجله از چشم هایش سرازیر می‌شدند... کاش انقدر قوی بود که می توانست فریاد بزند و با صدای بلند های های گریه کند شاید کمی ریشه  دردی که در سینه اش پیچک وار به دور ماهیچه مرده ی قفسه سینه اش پیچیده بود کم می شد...اما مگر او چند بار توانسته بود خودش باشد و خودش را آن گونه که هست نشان دهد؟
پاسخش آسان بود او هیچ گاه خودش نبود همیشه آن چیزی بود که دیگران را خوشحال کند...
با خودش زمزمه کرد : الآن دیگه همه مشکلاتشون حل شد؟
مشکلات همه هم مهم نبود ...کاش گوش هایش کر شده بود و هیچ وقت نمی شنید، شدت تنفر عشقت را بشنوی از خودت ؟؟؟ مگر چقدر می تونی دوام بیاری انسان مگر چیست ؟ ؟
زمزمه کرد: شیائوژان تو چقدر پوست کلفتی
..................
مگر می شد؟؟؟ شیائوژان آب شده بود و در زمین رفته بود... دیگر جایی مانده بود که گشته باشند و پیدا نکرده باشند؟؟؟ دری بود که زده باشند و بسته نباشد؟ ییبو تقریبا از زمانی که به هوش آمده بود یک بند و پشت سر هم سراغ نیمی دیگرش را می گرفت... هر چقدر هو دستور داده بود شده یک شیائوژان هم ساخته اند باید تا امشب چشمان ییبو با جمال نورانی ژان منور می شد....فن اما خب تکرار می کرد برای ساخت یک شیائوژان باید حداقل زن هو را داشته باشد که امکانش نیست...
اما نه آن شب و نه فردای آن روز و نه بعد تر اش کسی ردی از شیائوژان را پیدا نکرده بود...لیست همه ی پرواز های داخلی و خارجی را چک کرده بودند. تنها چیزی که فهمیدند همین بود: ژان قطره ایی آب شده است و در زمین فرو رفته است.
ییبو بهانه گیر فهمیده بود یک چیزی در این جا درست نیست ... به هر حال او پس از ماه ها به هوش آمده بود اما شیائوژان را ندیده بود می گفتند ژان هم همین حوالی است اما اگر همین حوالی بود مگر از وضعیت اسفناک بار ییبو بی خبر بود؟ او که بهتر از همه می دانست ییبو از لمس شدن توسط هر شخص دیگری به جز ژان واهمه داشت می دانست این ها را؟ می دانست که بیبو دیگر حتی نمی تواند ذره ایی از جایش تکان بخورد؟ می دانست حتی یک دستشویی و حمام ساده و همه چیز های ساده دیگر برای ییبو دیگر افسانه شده اند؟ او حالا بار ها در روز لمس می شد ... یک جایی از قصه پدر مادرش درست نبود...
شیائوژان کجایی ؟ بیبو بود که می نالید... کجا بود ، جایی در سمت چپ سینه اش خالی بود و داغ...می سوخت... امروز دیگر باید تکلیف اش را با همه مشخص می کرد.
پدرش هر روز صبح حوالی ساعت نه و یا ده می آمد
هو به امید آنکه پس از گذشت تقریبا یک ماه دیگر ییبو با نبود ژان کنار آمده باشد هر روز صبح به ملاقات پسرش می رفت اما انگار این نبود ژان بدتر هر روز هیزم می شد به جان پسرکش.
به محض آنکه در را باز کرد هر چیزی که اطراف دست ییبو بود به سمتش پرتاب شد.
+برید بیرون نمی خوام هیچ کدومتونو ببینم.گمشید.
هو نگران بود نکند حنجره پسرکش زخم شود...این پسر دیگر چیزی برای نابود شدن نداشت...حنجره اش آخرین چیزی بود که مانده بود.
- بابا جان
ییبو نگذاشت کلمه ایی دیگر از دهان پدرش بیرون بیاید
+ بسه بابا بسه، همه دنیا می دونن تو از ژان و هر چیزی که مربوط به ژان باشه متنفری ، همه می دونن بابا همه می دونن
رفته رفته صدایش تحلیل می رفت ... اَه این زندگی چرا این جوری می گذشت... تا قبل از آن ییبو گذر زمان را حس نمی کرد... مگر خنده های شیرین ژان می گذاشت که او متوجه شود دقیقه ها ساعت می شوند؟؟؟
- ییبو جان
+ ییبو مرد مــــرد....منو ببین بابا( فریاد کشید وحلقه  اشک در چشم هایش روشن شد) من حتی راه نمی تونم برم دیگه بابا ژان آخرین چیزی بود که می تونستم به عشقش زنده باشم...اونم از من گرفتی بابا
هو می دانست در گذشته آن قدر خطا کرده بود که دیگر امروز جای هیچ سخنی نگذاشته بود...
در را که بست فن سریع به سمت اش آمد همه از فریاد های ییبو فهمیده بودند اوضاع تا چه حد بهم ریخته است.
هو در چشمان فن خیره شد
- فن ، ژان رو پیدا کن حتی اگر شده آدم کشی راه انداختی.
فن باید پیدایش می کرد وظیفه او حفاظت از خاندان وانگ بود
+الو؟
- خبری شده فن؟
+ یه تیم حرفه ایی جمع کن از هر چیزی که فکر می کنی نیازه یه گمشده داریم.

مرگ تدریجی عشقKde žijí příběhy. Začni objevovat