شروع( پارت سه)

286 62 24
                                    

پسرک عصبانی از جو به وجود آمده با سرعت از پله ها بالا رفت...کمی بعد صدای مهیب ناشی از محکم بستن در ویلا را فرا گرفت...
مین خجالت زده دست ژان را کشید...قبلا شنیده بود پسر وانگ هو به شدت عصبی است و با حضور غریبه ها کنار نمی آید...اما مین می دانست پسری که بزرگ کرده است حتما ییبو را عاشق خود می کرد.
(کرم ریزی های نویسنده😜: یه جوری عاشق خودش می‌کنه بیا ببین می شن ایالات اویزونا در آغوش هم 🙄😁)
ییبو تخس نگاهش می کرد: چی می خوای؟
+ فقط بریم بازی کنیم.
چشم هایش را چپ کرد: نگفتم از تو ومامانت بدم میاد؟
ژان شیرین خندید:
گفتی اما من از تو خوشم میاد
اما تنها جوابی که از ییبو دریافت کرده بود یک لقد جانانه و بستن در اتاق بود
.........
هو از عصبانیت به خود می لرزید این پسرک سر به هوا تخس باید ادب می شد...صدایش لرزه به اندام عمارت انداخته بود...واقعا قصد داشت با آن کمربند چرمی که سگک بزرگی هم داشت ییبو را بزند؟؟؟
سریع وارد اتاق ییبو شد و بدون آنکه اجازه حرف زدن به ییبو دهد او را زیر تخت کرد و لحاف پشمی ییبو را دور خود پیچاند...سعی کرد تا حد امکان جمع شود تا اندازه هیکل ییبو به نظر بیاید.
هو عصبانیتش حد نداشت و بی توجه به لرزش موجود زیر لحاف ضربه هایش را یکی پس از دیگری وارد می کرد...ییبو هم زیر تخت حتی از صدای ضربه های کمربند پدرش دردش می آمد چه برسد به ژان که.......
¤پسره احمق باز آخرت باشه تو کلاس موش ول می کنی تو احمق
و دوباره شدت ضربه ها بیشتر شد
بالاخره هو از اتاق بیرون رفت... ییبو را خوب ادب کرده بود پسرک احمق شده بود شر مدرسه و همه آبرو خانواده را یک جا شسته بود...
ژان بی سر و صدا از اتاق ییبو بیرون رفت... به پشت عمارت پناه برد کسی این جا نمی آمد...حس می کرد پیراهنش خیس شده و به تنش چسبیده
-ایشش خوب شد نذاشتم ییبو بمونه هااا
+بیخود کردی
سر ژان نا خودآگاه سمتش چرخید، او اینجا چی کار می کرد؟
ییبو کمی تپلی بود اما قدش نسبت به همسن و سال هایش بلند تر بود روی دو پا نشست و با صورتی که خنثی و بدون هیچ حسی بود خیره ژان شد بود...
ژان اما طبق معمول خنده خرگوشی کرد
+نخند خیلی زشت می شی
ژان انگار تمام دردهایش فراموش شده بود با لج بازی گفت:
همه می گن وقتی می خندم خیلی کیوت و شیرینم.
+ همه خر فرضت کردن
اخم های ژان در هم شد:
هی هی بی ادب نباش.
+به تو ربطی نداره
و زبونش را در آورد.
+ بدنت درد داره؟
-نه خیلی
+ هو با مامانت رفت بیرون باید تا قبل اینکه بیاد بری اتاقت مگر نه می فهمه چقدر فضولی.
نه کار ژان با این پسرک نمی شد...ترجیح داد سکوت کند...یک دفعه ییبو برگشت و با دست های کوچک و سفیدش به پشتش ضربه زد
-چی می گی؟
+ زودی باش بیا رو کولم. نمی تونی راه بری.
- من از تو 6سال بزرگترم.
و دستش را دور گردن ییبو انداخت...حقیقتا کم کم درد داشت بر جانش غلبه می کرد
ییبو نق نق زد:
چرا انقدر مث دخترایی؟
- دیگه خیلی داری چرت و پرت می گی.
+ چیه مگ دروغ می گم ببین چقدر ظریفی تازه ارایشم کردی
اعصاب ژان تحریک می شد کم کم.
- من ارایش نکردم
+ چرا لبات انقدر قرمزه پس؟
........
حالش خوب نبود و مجبورا باید با لمس های گاه و بیگاه دخترک کنار می آمد
- آقای شیائو زخمتون به شدت عفونت کرده تنها راهش اینه که بخیه رو باز کنم تمیزش کنم و دوباره بخیه کنم.
سوزی خوب شدت درد مرد زیر دستش را درک می کرد...از نفس های کوتاه و پشت سر همش...از گاز گرفتن های لب زیرینش و از فشار پلک هایش...در آن روستای بی نام و نشان نه پزشک بود و نه وسایل استریل... سوزی هم هر چقدر بلد بود از پدرش آموخته بود...
زخم که شست و شو شد نوبت به بخیه زدن رسید اولین بخیه را که زد فریاد خفه ژان شنیده شد، اما او نه خدا را صدا زده بود و نه مادرش...غیر متعارف گفته بود ییبو
و بعد در بی خبری محض فرو رفت.
« به هزار و یک بدبختی با کمک فن توانسته بود نگهبان ها را دور بزند ، فن پشت در ایستاده بود و قرار بود اگر مربی رسید بپیچاندش تا ژان به ییبو روحیه دهد( ژان فقط اینجوری به ییبو روحیه می ده 😂😻)
ییبو طبق معمول آرام و مغموم روی موتور نشسته بود کلاه کاسکت اش را در آغوش گرفته بود ژان آرام وارد شد و در را پشت سرش بست یک متر بعد از در ورودی یک پرده بود که پشت پرده اتاق رست بود...
سر ییبو بالا آمد و غرق چشمان خندان ژان شد
+ اومدی؟
- می شد نیام؟
+بیا بغلم کن.
ژان خندید و با قدم های بلند فاصله شان را از بین برد.
دوتایی روی موتور نشستند و حالت نشستنشان زیادی منکراتی بود😂😁
ژان یک دستش را پشت ییبو گذاشته بود و دست دیگر اش دقیقا روی سینه اش بود
- ییبو منو دیوانه کردی
دست های ییبو از دو طرف بدن ژان حرکت کردند و بالا آمدند...صورت ژان را با دست هایش محاصره کرد
+ آیشش
و با غیض عقب کشید
ژان خنده اش گرفته بود ، پسرک کم تر از نیم ساعت دیگر باید به بزرگ ترین مسابقه می رفت و اکنون تنها مشکلش پوزیشن بد کیس بود.
+ نه این جوری نمی شه
و سریع از موتور پرید پایین...ژان را چرخاند و خودش روبروی ژان قرار گرفت...پاهایش را دو طرف ژان گذاشت
+ یه وقت همکاری نکنی
خنده ژان پر رنگ تر شد و سرش را پایین آورد ...ییبو هم خم شد و بالاخره موفق به کام کشیدن لب های ژان شد... ییبو هر چقدر در زندگی برخوردش با بقیه سرد و یخی بود در لحظات خصوصی خودش و ژان پر حرارت و گرم بود.
لب پایینی ژان را گاز محکمی زد که آخ کوتاه ژان بلند شد
یک دفعه صدای فن فریاد گونه به گوش رسید
* بله بله آقای مو ییبو هم همش در حال تمرین و مدیتیشن بوده ، برادر بزرگش هم اومده که توی مراقبه کمکش کنه.
* برادر بزرگ تر ییبو مراقبه رو تموم کنین دیگه بسه بودا و مسیح خسته شدن به خدا
با این همه ییبو دل نمی کند و با تلاش ژان بالاخره عقب کشید.
کت چرمی اش را پوشید و ژان در پوشیدن لباس های مخصوص کمکش کرد...
- تو قهرمان منی یادت باشه پاپی کوچولو
دندان قروچه ییبو را هم نشنیده گذاشت»

ییبو که از در بیرون رفت همه چیز نا پدید شد...صدایی مزاحم او را بیرون کشید از رویایش
*آقای شیائو ، آقای شیائو خوبین؟
نه زندگی سیاه اش تمام نشده بود... او هنوز ییبو را نداشت و هنوز نفس می کشید و ژان یک خائن بود... دلش گرفت تنها خواسته ایی که داشت فقط دیدن چهره ییبو قبل از مرگ بود

                              ********  عشقولیا من خیلی ممنونم که کنار من هستین و بهم انرژی مثبت می دین😻😍💓♥لطفا این فیک رو بیشتر با دوستاتون اشتراک بذارین تا منم بیشتر انرژی بگیرم و بهتر و بهتر بنویسماز اینکه وت می دین ممنونم بوس به همتون،  از ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

********
عشقولیا من خیلی ممنونم که کنار من هستین و بهم انرژی مثبت می دین😻😍💓♥
لطفا این فیک رو بیشتر با دوستاتون اشتراک بذارین تا منم بیشتر انرژی بگیرم و بهتر و بهتر بنویسم
از اینکه وت می دین ممنونم بوس به همتون، از اینکه کامنت می ذارین بازم ممنونم و از خدا می خوام رویاهای قیشنگ قیشنگ ببینین مث ژان😂😁😍
راستی به نظرتون قسمتای احساسی چه جوره؟

مرگ تدریجی عشقWhere stories live. Discover now