سهون( پارت 6)

227 52 20
                                    


من می دونم همه منتظر ییبو هستین، ولی دلم لک میزنه از گذشته و از ژان گفتن🙄😬
این قسمت نویسنده مریض🙁
......
حالا بعد از گذشت چیزی حدود شش ماه که همه آب ها از اسیاب افتاده بود ژان کم کم به زندگی عادی برگشته بود و زندگی اش کمی از حال و هوای گذشته فاصله گرفته بود... کسی نمی دانست این مهندس کار بلد که از قضا لهجه خاصی هم دارد چگونه سر و کله اش یک دفعه در کارخانه هیوندا پیدا شد... هیوندا بیشتر شبیه یک کشور مستقل بود... ژان هم چند ماه پیش در یکی از خانه های سازمانی ساکن شده بود... همه این بالا و پایین شدن ها تنها از دست یک نفر بر می آمد... مسلما ژان آن قدر سر شناس نبود که یک دفعه به عنوان مهندس هیوندا مشغول به کار شود مگر آن که یک پشتوانه قدرتمند مثل سهون پسر یکی از سهامداران داشته باشد...البته قرار بود بین خودشان بماند که اگر موضوع وایرال می‌شد به توانایی های ژان شک می کردند...

شهرک صنعتی خاموش شده بود و ژان هم که تنها بود طبق معمول پشت بوم نقاشی اش نشسته بود...صدای آیفون بلند شد.
در را که باز کرد سهون به‌سرعت خود را داخل چپاند
- هی سهون فک نمی کنی کارت درست نیس؟
طبق معمول سهون با قیافه پوکر فیس خیره اش شد
~ ژان گه چقدر حرف میزنی
صد در صد که سهون خیلی در دل ژان جا داشت...سهون مثل یک فرشته وسط آن همهمه که هر کسی انگشت اتهام اش را سمت ژان گرفته بود ظاهر شد و با سخت ترین و مشکل ترین موانع روبرو شد تا ژان را از چین خارج کند...ژانی که کاملا مبهوت دنیا بود ، تنها با یک تماس از طرف مین سهون سر رسیده بود... مین و سهون می دانستند هو دست از سر ژان بر نمی‌دارد بهتر بود چند ماهی هیچ جا ظاهر نشود و آن روستای کوچک و به دور از همه شخص بهترین گزینه بود ...اینکه ژان کمی از خود گذشتگی کرد و نزدیک بود به خاطر یک دعوای ساده جانش را از دست بدهد آن هم در آن روستای کوچک دیگر دست سهون که نبود، بود؟
دعوا های خانوادگی همه جا هستند اما خب شرایط روحی ژان طوری نبود که هر تنشی را تحمل کند و ساده بگذرد...
چند ماه پیش مین کاملا محرمانه به سهون گفته بود همه چیز تمام شده است و سایه ییبو برای همیشه از سر ژان کم شده است... البته ژان خبر نداشت، که اگر داشت .........
به طرز عحیبی ژان درمورد همه چیز روزه سکوت گرفته بود نه سؤال می پرسید و نه حرفی از گذشته می زد فقط خودش را غرق کار کرده بود و مثل تراکتور کار می کرد...حضور کم رنگ سهون که تلاش زیادی برای پر رنگ شدن در زندگی ژان می کرد هم کار ساز نبود
.....
امروز دبیو بود...بالاخره ییبو امروز در سن هفده سالگی معروف می شد و با آن چهره دوست داشتنی روز به روز معروف تر می شد و خب ته همه این ها ژان به پستو خاطرات ییبو منتقل می شد
به مین گفته بود مدتی نیست و مین طبق معمول با همه وجود جریان را جمع کرده بود...البته در آن شلوغی و سر درگمی که همه درگیر دبیو ییبو بودند نبود ژان آن قدر ها هم در چشم نبود....
~ هی هی بسه دیگه
و لیوان ویسکی را از دست اش کشید.
+ تــو...هــ....م ....بخــ....و..ر
سهون پوزخند ریزی که ته مایه های خنده را هم داشت نثارش کرد:
عقل کل اگه منم بخورم که دیگه کی جعممون کنه؟ لابد ییبو از وسط دبیو پا می شه میاد
و خنده ایی سر داد
اسمش خنجر بر قلب ژان بود...
لیوان ها را یکی پس از دیگری خالی می کرد...آخر سر هم با داد سهون به خود اش آمد
~ بسه دیگه هی هیچی نمی گم
وسط راه کولی بازی راه انداخت که در استودیو از دور فقط خروج ییبو را ببیند...
نزدیک به دو ساعت منتظر بودند تا اینکه چند نفر از استودیو خارج شدند...در میان آن ها پسرک زیبا اندامی با موهای زرد می درخشید...ژان به محض دیدن ییبو از خود بی خود شد و پیش از آن که سهون به خودش بیاید ژان وسط خیابان بود...از شدت مستی همان جا از هوش رفت ...کار از کار گذشته بود و سهون دیگر نمی توانست خودش را نشان دهد...اما منظره عجیبی به وجود آمده بود...پسر بلوند وسواسی وسط خیابان مرد جوان نامرتبی را به آغوش کشیده بود که بوی الکل اش واقعا زننده بود

چشمان ژان به شدت می سوخت و چیزی در معده اش بالا و پایین می شد...به زحمت چش هایش را باز کرد...سر بلوندی کنار دست اش به خواب رفته بود...اتفاقات دیشب را خوب به خاطر داشت...ابروی ییبو را برده بود.
با دست اش آرام موهای ییبو را نوازش کرد:
پاپی
ییبو سریع بلند شد
+ بهتری؟
ژان دل اش می خواست از آن لبخند های به قول ییبو زشت اش را تحویل دهد اما تلاشش شد حلقه های اشک
- من ابروتو بردم نه؟
ییبو چشم هایش را باریک کرد: دوست دارم سریع خوب شی باید همیشه کنارم باشی تا مردم ببینن که من ی...ی...( ی برادر؟) ی ژان گه دارم
ژان چشم هایش را روی هم گذاشت: من جای تو بودم همچین آدمی رو نشون کسی نمی دادم، ییبو امروز تو اجرا نداری ؟
ژان چقدر خوب بود ، تاریخ همه اجرا های ییبو را می دانست و ییبو از ژان غافل بود.
+ همه رو کنسل کردم
قبل از آنکه فریاد ژان برای اعتراض بلند شد انگشت اش را روی لب های ژان گذاشت...با این حرکت به هر دو برق وصل شد...دست ییبو که اعصابش را از دست داده بود و زبان ژان هم بدش نمی آمد از حصار دهان خارج شود و علی رغم همه تلاش های ژان زبانش انگشتان ییبو را لمس کردند
*های برو بچ
ورود یک دفعه ایی یوبین هر دو را به خود آورد
ییبو آرام اما جوری که ژان بشنود زیر لب گفت: نمی‌شد در می زد
و سریع اتاق را ترک کرد
^ هی ژان گه ییبو خوبه؟
.........

دست ییبو که اعصابش را از دست داده بود و زبان ژان هم بدش نمی آمد از حصار دهان خارج شود و علی رغم همه تلاش های ژان زبانش انگشتان ییبو را لمس کردند*های برو بچورود یک دفعه ایی یوبین هر دو را به خود آوردییبو آرام اما جوری که ژان بشنود زیر لب گفت: نمی‌ش...

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.


آیا دوست داشتین؟؟؟؟آیا می خواهید کمی فیک را شیر کنین؟؟؟ آیا من گناه ندارم؟؟؟؟ آیا عصبانیتم را سر ییبو خالی کنم؟😁😂
خب شوخی کردم فحش ندید کاری به کارش ندارم مث این پارت ک نداشتم پارت دیگه و دیگه هم ندارم🙄😢😶
من عمه اینامو دوس💓

مرگ تدریجی عشقOnde histórias criam vida. Descubra agora