اعتراف( پارت 7)

534 55 29
                                    


سرش را از روی تاسف تکان داد... سهون بیخیال از دنیا دست در جیب شلوار سوت زنان در بین لاین های کارخانه قدم می زد و هر از گاهی هم یک نیشتر به کارگران بیچاره می زد...ژان سعی می کرد تمام حواسش را به کار اش بدهد اما حضور هر روزه ی سهون فقط محض آزار و اذیت او بود...
~اوپــا
دست ژان ناخودآگاه سمت قلب اش رفت، سر سهون روی شانه اش بود
- سهون
~ اوپــا سارنی
- خفه شو
سهون بیشتر خم شد سمت اش و سرش را کنار گوشش برد
~ اگر اوپا نیستی حتما نونا هستی!
بعد هم از ژان فاصله گرفت و سرخوش شانه بالا انداخت.:
ژان نونا ژان نونا
همه کارگران حالا لبخند باریکی بر لب داشتند...فضای کاری هیوندا با فضا کاری که در چین بود زمین تا آسمان تفاوت داشت این جا جو صمیمی تری حاکم بود.
ژان هم به خوبی متوجه قضیه شده بود اگر چه لب هایش به خنده کش نمی آمدند اما از نظر روحی حالش بهتر می شد.
شیطنت نهفته در ذات اش بلند شد... آچار را کناری گذاشت دست یه سینه به ماشین تکیه داد
- اونی سهون
سهون با حالت بامزه ایی نگاهش کرد
~اویاااا ژانا با منی؟؟؟
ژان بی خیال شانه ایی بالا انداخت
- جز تو اونی دیگه ایی این جا نیس
وقت ناهار نزدیک بود ...سهون دستش را دور گردن ژان انداخت
~ نونا بریم ناهار
برای همه کاملا جا افتاده بود که پسر سهامدار رفیق نزدیک ژانا خوش خنده و مهربان، اگر چه خنده های از ته دل اش را کسی ندیده بود اما حتی آن خط های کوچکِ لبخند، زیبایی اش را چندین برابر می کرد.
ژان به مسخره بازی های سهون خیره بود
- هر چیزی که درست باشه واسه تو سخته
سهون در حالی که با غذایش در هوا بازی می کرد هوم کش داری گفت
~ نونا خیلی به من گیر می دیا
- ببند دهنتو دارم به خودم شک می کنم
سهون صدایش را آرام کرد:
می خوای چکت کنم نونا
با نگاه چپ چپ ژان دهنش را بست
~شب یکم پیاده روی کنیم
ژان هوم آرامی گفت
....
یک ساعتی بود که قدم می زدند و هیچ کدام میلی برای به میان کشیدن حرفی نداشت ، اگر چه هر یک به خوبی به مشکلات دیگری واقف بود.
- سهون
سهون سنگ ریزه زیر پایش را لقد کرد
- به نظرت حالش خوبه؟
~ تو گفتی اینجوری بهتر می شه.
- یه چیزی ، یه چیزی ازم کم شده
و دو ضرب به کنار شقیقه اش زد
~ هنوزم می خوای دور باشی؟
- می دونم حالش خوبه
~ از کجا؟
- از همون جایی که جاش خالیه
~ خیلی خود خواهی
- نمی خوای یه تصمیم درست حسابی بگیری؟
سهون با تمسخر خطابش کرد:
الآن تو مثلا درست حسابی تصمیم گرفتی ؟
- من فقط خودمو داشتم که قربانی کنم
سهون بهتر می دانست ژانا عزیزش قربانی نشده بود بلکه سوخته بود
......
دفتر خاطرات را باز کرد...برگه های اول چیز خاصی نداشتند اما از یک جایی به بعد اسامی دفتر چشم ادم را به خود می گرفت...همه خاطرات مثل روز واضح بودند
« دوباره هو منو مواخذه کرد هر چند درست می گه من خیلی دردسر برای ییبو درست کردم از من خواست از ییبو دور بشم ، من نمی تونم... چند روز هست ییبو رو ندیدم دلم خیلی گرفته...امروز با اون حرف زدم اون همش نگرانه و سعی می کنه منو بخندونه... حتی گفته می تونه شلوار ییبو رو بین جمعیت پایین بکشه تا تو جمعیت ابروش بره و چند روز خونه نشین شه...اون دیوانس...»
نیمی از دفتر خاطرات از حضور انسانی بود که هویت اش در عین مجهول بودن اما نزدیکی خاصی با ژان داشت....
.....
14مارس روز عشق سفید...این همه خاطره و تاریخ جایی برای گم شدن نداشتند؟
« چند مدت رفتار ییبو به شکل عجیبی با گذشته متفاوت شده ... هر روز از صبح تا شب در گوشه ایی از اتاق اش می نشست و به هیچ کس هم توجه نمی‌کرد ... چند بار هم به ژان گیر داده بود...اما واقعا حال خوبی نداشت...ژان نمی توانست شاهد این قضیه باشه
صندلی کوچک را کنار کشید و بامزه چهار زانو روی صندلی نشست
ییبو هیچ واکنشی از خود نشان نداد
ژان دست هایش را دراز کرد و چندین بار کنار صورت ییبو تکانش داد
تنها حرکت ییبو نگاه چپ بود
- هعییی ییبو بو بو پاپی
+ خفه شو
- اوففف ، چرا من باید به زور از دهن تو حرف بکشم
+ کسی مجبورت نمی کنه
- اتفاقا مجبورم می کنه
+ کدوم احمقی؟
- خودم
ییبو پوزخند ریزی زد
+ تنهام بذار
ژان دیگر مطمئن شد ییبو دارد از یک چیز مهم رنج می‌برد.
از روی صندلی بلند شد و کنار پای ییبو روی زمین نشست...دست های ییبو را دست گرفت و مستقیم به چشمانش زل زد.
- به ژان گه بگو چی شده.
+ چیزی نیس
و ژان را از خود دور کرد ، از روی صندلی بلند شد
ژان نچ نچی کرد و پشت سرش راه افتاد...دست ییبو را گرفت و برگرداند اما ییبو با بد اخلاقی سعی در پس زدن ژان داشت که یک دفعه ژان پرت زمین شد و ییبو هم همراهش کشیده شد
چه وضعیت بدی بود... ییبو از تماس های نزدیک متنفر بود
ژان قیافه اش را کمی لوس کرد

- عااا ییبو ببخـ....
با قرار گرفتن لب های ییبو روی لب هایش خفه شد
اما این فقط یک قرار گرفتن ساده لب نبود ییبو واقعا می بوسید...
ژان کم کم به خودش آمد
- ییبو ییبو مستی و دو طرف بدن ییبو را بادست تکان داد
ییبو کمی فاصله گرفت و کنار ژان دراز کشید...ژان باید سریع آن جا را ترک می کرد
صدای نفس های تند ییبو نشان از یک هیجان عمیق می‌داد
+ مست نیستم
- مَ...من...می...رم
و با سرعت به سمت در پرواز کرد که صدای گرفته ییبو بلند شد
+ خیلی بد بود نه؟ حالت بد شد
-بعدا حرف می زنیم
ییبو انگار که یک آتشفشان باشد که به تازگی فعال شده باشد نمی توانست تا آن بعدی که ژان حرفش را می زد صبر کند...
به طرف در رفت و در اتاق را قفل کرد
+ امروز.... امروز حرف می زنیم
ژان کلافه دستی در موهایش کشید
-  چی می گی؟
+ تو از من بدت میاد؟
ژان عصبی از حرف هایی که هر چند هفته یک بار باید از اول آن ها را مرور می کرد دستی در موهایش کشید ...انگشت اشاره اش را سمت ییبو گرفت
- می خوای بنویسم بزنم به در و دیوار و همه جا که مهم ترین شخصیت دنیای منی؟؟؟؟
+ من چی هستم واست؟
- یعنی چی ؟
+ من چیم؟
صدای فریاد اش زیادی بلند بود
خب ژان صادقانه هم می خواست حرف بزند او خیلی چیز ها بود برایش و حتی ممنوعه...
- ییبو خرابش نکن
+ دوست داشتن من اذیتت می کنه ژان گه؟ عیب نداره اذیت شو من زیادی دوستت دارم
عصبی بود و شقیقه اش ضربان دار شده بود
- باید برم
و سریع در را باز کرد
+ اَه اَه خراب کردم
خراب نکرده بود، فقط موقعیت خوبی نداشتند حداقل از نظر ژان.

- ییبو خرابش نکن+ دوست داشتن من اذیتت می کنه ژان گه؟ عیب نداره اذیت شو من زیادی دوستت دارمعصبی بود و شقیقه اش ضربان دار شده بود- باید برمو سریع در را باز کرد+ اَه اَه خراب کردمخراب نکرده بود، فقط موقعیت خوبی نداشتند حداقل از نظر ژان

ओह! यह छवि हमारे सामग्री दिशानिर्देशों का पालन नहीं करती है। प्रकाशन जारी रखने के लिए, कृपया इसे हटा दें या कोई भिन्न छवि अपलोड करें।

اینم بچه هام😢
اینجا مث آلان یکی کره اون یکی چین نبود اینجا آشتی هستن
وت اند کامنت فراموش نشود♥

आप प्रकाशित भागों के अंत तक पहुँच चुके हैं।

⏰ पिछला अद्यतन: May 16, 2021 ⏰

नए भागों की सूचना पाने के लिए इस कहानी को अपनी लाइब्रेरी में जोड़ें!

مرگ تدریجی عشقजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें