بازیچه( پارت 5)

247 48 31
                                    

از همان روز یک پیوند نامرئی بین آن دو تشکیل شده بود که روز به روز محکم تر می شد و رابطه آن ها را مستحکم تر می کرد...هو اکنون مطمئن بود ییبو جامه گریز با آن اخلاق های تند و تیزش کسی را پذیرفته و ممنون ژان بود.
.......
دستانش را لای موهایش سراند.
- هی بداخلاق
با ضرب دست ژان را پرت کرد
+ برو بیرون
- تا اشتی نکنی نمی ذارم تمرکز کنی
و خندید
+ حوصلتو ندارم گمشو
- هی هی وانگ ییبو ببینمت دخترکش مدرسه
و دستش را زیر چانه ی ییبو گذاشت
چشمان ییبو زیادی شفاف شده بود، مثل ، مثل آنکه اشک....
- ییبو گریه می کنی؟
طاقت پسرک تمام شد و از سرجایش بلند شد، پشتش را کرد و با همه وجود سعی کرد صدایش نلرزد: گمشو
ژان مگر می توانست ببیند ییبویش این گونه بی قرار است؟
ژان بلند شد و دست هایش را دور ییبو حلقه زد و از پشت در آغوش کشیدش... چانه اش را روی گردن ییبو گذاشت و کنار گوشش لب زد:
پاپی کوچولو باز چی شده پاچه منو گرفتی؟هوم؟
ییبو از بین دندان های کلید شده اش غرید: گمشو
ژان نرم خندید: دوس ندارم
و بیشتر فشارش داد
+ وانمود نکن مهمم واست
ژان سرش را نزدیک تر کرد:
وانمود کردنی در کار نیست. مهم ترین شخصیت دنیای منی
+ دروغ گو
دست هایش را از دورش باز کرد و سریع تر آن که ییبو واکنش دهد دست راستش را قفل دست چپ ییبو کرد و دنبال خودش کشید اش...آرام روی تخت انداختش و خودش هم کنارش جا گرفت
- من چی کار کردم؟
+ چرا وقتتو تلف می کنی ؟
- ییبو
+ ژان من حوصله ندارم داری وقتمو می گیری
دست ژان چانه اش را لمس کرد:
نکنه ناراحتی واسه اینکه این چند مدت باهم کمتر بودیم ها؟
نگاه خیره ییبو مهر تاییدی بر حرفایش بود
ژان آرام خندید و به ییبو نزدیک تر شد
- پدرت خواسته بود یکم تنهات بذارم تا بتونی خودتو آماده کنی برای آزمون دنس
+ منم که مهم نیستم
ژان شیرین خندید و چشم هایش ستاره ایی شد...کمی خودش را نزدیک کرد آن قدر کم فاصله شان به صفر رسید و صورت هایشان مماس هم بود
- ییبو من برای موفقیت تو هر کاری می کنم شده از خودم بزنم
ییبو آرام لب زد:
تو خیلی بیخود کردی
گرمای عجیبی در جو بین شان حاکم بود و هیچ کدام نه حرفی برای زدن داشت و نه قصد داشت فاصله را بیشتر کند.
کمی که گذشت مردمک های ییبو لرزید و نهایتا به حرف آمد
+ اون دختره لین، دوست دخترته؟
- من که خودم دخترم😂 ، دوست دختر چیه ؟
+ یادم نبود مثل دخترایی، به هر حال همین لبخندای زشتتو تحویلش می دی؟
ژان احساس خوبی نداشت باید هر چه زودتر آن جا را ترک می کرد.....
...........

تپش قلب اش از شدت عصبانیت زیاد شده بود ... اب دهانش را قورت داد ای کاش زندگی می ایستاد در همین لحظه... همیشه از نور خورشید متنفر بود...کدام احمقی پرده ها را کنار زده بود؟ حالا که نمی توانست ساده ترین نیاز هایش را بر طرف کند پرده های کنار زده خیلی مصیبت بزرگی بودند
« نور خورشید چشمانش را می زد...دست اش را کنارش تکان داد تا از وجود ژان مطمئن شود...کنارش بود دلش آرام گرفت...دست ژان را گرفت و روی صورتش گذاشت
+ آیشش... دستاش چقدر باریکه
صدای خنده های ریزی آمد
- پاپی اول صبحی شروع کردی ؟
غرغر کرد:
چرا پرده رو نکشیدی؟ چشمم کور شد.
دست ژان روی صورتش حرکت می کرد و کم کم سمت سینه اش می رفت
- لازمه بگم دیشب یه نفر خیلی حالش بد بود ، انقدر که موبایلشو زد ترکوند؟
ییبو آب دهانش را قورت داد:
وای ژان دلم خواست
و با یک حرکت سریع بلند شد روی شکم ژان نشست.
ژان شیرین خندید
+ نگفتم خنده هات زشته نخند؟
- واقعا ییبو؟
همان طور که یا دست هایش دست های ییبو را مهار می کرد و سرش برای به کام کشیدن لب های ژان نزدیک می شد لب زد:
انقدر زشته که من با هر بار دیدنش یه دور از اول عاشقت می شم.
لب های ییبو این بار بازی بازی می کردند از کنار گوش های ژان گرفته تا تا تیغه بینی اش...بوسه های ریزی اطراف لب هایش زد اما خودش نه...این حرکت دیگر زیادی بودی... نفس های ژان کوتاه و تند شد بود و حالش خوب نبود
نالید:
تمامش کن لعنتی
ییبو اما خبیثانه نگاهش کرد در حالی که تنها نیم میلی متر فاصله صورت هایشان بود
+ بریم حمام
ژان بی خبر از همه جا خندید
- باشه عزیزم می ریم
+ از اون حماما نه ، از اوناش
- غلط کردی گمشو اون طرف
ییبو خندید، از آن خنده های خاص که کسی جز ژان لایقش نبود
+ این جا خیلی راحته عزیزم
و وزن اش را بیشتر روی ژان خندید
- ییبو من دیگه جون ندارم
+ آیشش، من واسه هر دور باید به دست و پای تو بیافتم؟ ژان گه اصلا منو دوست داری ؟
ژان خیره اش شد:
من خر نمی شم ییبو بدنم هنوز درد داره لعنتی.
+ اصلا وسط این رابطه من تاپم یا نه؟ من الآن می خوام ،حرفم نباشه.
ژان واقعا ناراضی بود ییبو هم متوجه قضیه شد.
+ باشه مشکلی نیست
خودش را کنار کشید و سریع راه حمام را پیش گرفت.
هو خواسته بود ییبو را از خودش برنجاند... اما مگر هو چقدر اهمیت داشت؟ باید سریع از دل ییبو در می آورد.
وارد حمام شد...ییبو با یک مایو لبه وان نشسته ییبو صدای قدم های ژان را شنیده بود.
+ برو اتاق خودت
ژان خندید
: با این وضع برم خدمه ببیننم عاشقم می‌شن واسه خودت بد می شه ، اون دختره، اسمش چی بود؟ جو؟ آره؟ همون که ی نگا
ادامه حرفش را خورد، ییبو درست روبرویش ایستاده بود
- ادامه می دادی
ژان دست هایش را روی شانه های ییبو گذاشت و آرام به سمت پایین حرکت داد
- زودتر شروع کنیم ؟
ییبو واقعا با نگرانی پرسید:
مطمئنی درد نداری؟»
دست هایش را با عصبانیت روی گوش هایش گذاشت:
اَه اَه لعنتی اون نیست دیگه بفهم.
از این کار متنفر بود اما مجبورا زنگ کنار دست اش را فشرد به ثانیه نکشیده یک خدمه مرد وارد شد
* بله آقا؟
+ پرده رو بکش، کمکم کن برم حمام.
زیر لب غرید:
احمق جون نیستی اما در غیاب تو هر کسی داره منو لمس می کنه
........
( متاسفم که باید تو این پارت قلب ییبو به هزاران قطعه ریز تبدیل شه😓
خطر غم بیش از حد☹️)
حضور مین اذیتش می کرد...دلش نمی خواست این روز ها با کسی چشم در چشم شود بهتر بود همه رهایش کنند تا در غم خود جان بدهد ، اما می دانست مین چقدر برای ژان عزیز است برای همین نمی توانست مثل داد و بیداد هایی که برای هو راه می انداخت را برای مین هم راه بیاندازد
+ بله مین؟
مین خنده کوتاهی کرد
* می خوام یه چیزی رو بهت بگم و بهت بدم اما راستش از عکس العملت می ترسم.
ییبو بی حوصله دستش را میان موهای خیسش کرد و آن ها را عقب راند...باید همین روز ها از شر همه این ها خلاص می‌شد.
+ پس برو
تک کلمه ای های ییبو برای همه بود.
مین اما دست دست کرد و بالاخره دل اش را به دریا زد:
درمورده ژان هست
خب او تیر خلاصی را زده بود
+ پس بهتره حرف بزنی.
مین هنوز هم دست دست می کرد:
باید قول بدی به پدرت چیزی نگی
ییبو طاقتش طاق شده بود
* مین چی شده؟
مین یک پاکت نامه از کیف دستی کوچک اش در آورد:
اینو ژان قبل اینکه بره واست نوشت
نامه را داد و در کسری از ثانیه محو شد... بهتر بود ییبو اول در اتاق را قفل می کرد.
با زحمت خودش را روی تخت انداخت و به تاج تخت تکیه داده
«هی ییبو سلام... الان که داری این نامه رو می خونی ، اومم صبر کن ببینم اصلا زنده هستی؟ خب پسر من ترجیح می دم زنده نباشی اصلا...آخه این چه زندگیه که تو داری ...حتما بعد از اینکه طرفدارات بفهمن نمی تونی دیگه راه بری کلی هیت بدن بهت...
البته که حق دارن آخه دیگه یه موجود بی پا چه ارزشی داره؟ ییبو من برای همیشه از چین رفتم راستش نمی تونستم تو رو اون جوری تحمل کنم...ببین پسر تمام سالایی ک با هم بودیم من بهت اویزون بودم چون تو خیلی پولدار بودی...الان ازم متنفری نه؟ مهم نیست منو فراموش کن.»
کلمه به کلمه نامه در ذهنش تکرار می‌شد... نامه تایپ شده بود...مثل همیشه که ژان نوشته هایش را تایپ می کرد...
نا باور با صدایی گرفته زیر لب زمزمه می کرد
+ آرزوی مرگ منو داره؟ هیچ وقت دوستم نداشته؟ به خاطر پول؟( تک خنده ی گریه داری کرد)رفته؟ فراموشش کنم؟ مگر من می تونم فراموشش کنم ؟ تنها راه فراموش کردن ژان واسه من تنها یه راهه
در یک تصمیم آنی کارد کنار سیب را برداشت و به جان سیم آباژور افتاد...وقتی کاملا از لخت شدن سیب مطمئن شد پارچ آب را روی زمین خالی کرد ، درست زیر پایش خیس آب بود اما هیچ چیزی احساس نمی کرد...حالا وقتش بود...
اشک هایی که نمی دانست کی راه افتاده بودند صورتش را کاملا خیس کرده‌ بودند و شوری اش دل اش را می زد.
+ ژان اگر تو از من متنفری ،ژان اگر تو منو دوست نداشتی؟ ژان اگر من موجود رقت انگیزی هستم بهتره اصلا توی دنیا نباشم.
دوشاخه ی آباژور که از غذا لخت هم شده بود را در وارد پریز کرد و یک لرزش دردناک کل بدن اش را گرفت
« خب مرسی که فحشم نمی دین 😁 ، خودمم دلم واسه این بچه کباب شد😭»
...........

دوشاخه ی آباژور که از غذا لخت هم شده بود را در وارد پریز کرد و یک لرزش دردناک کل بدن اش را گرفت« خب مرسی که فحشم نمی دین 😁 ، خودمم دلم واسه این بچه کباب شد😭»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


گل گلیا نظرتون چیه ؟😁
کامنتای شما کلی منو خوشحال می کنه
ببخشید دیگه این قسمت اصلا فان نداشت از بس این ییبو بچم به فکر چیزه😁😆
انگشت عزیز رو حرکت بدین
مرسی😍♥

مرگ تدریجی عشقWhere stories live. Discover now