روانشناس

605 90 22
                                    

میشه اگر دوازدهمی ای اینجاست بیاد بگه اونم امتحاناش مثل من ریده؟

.............
هوسوک و کوک یک ساعتی میشد که باهم توی اتاق تنها بودن . جونگکوک بیشتر این یک ساعت رو توی بغل هوسوک اشک ریخته بود و بقیش رو بدون کلمه ای حرف زدن توی بغل هوسوک گذرانده بود

هوسوک-:خرگوش کوچولو دلم میخواد یکم بشناسمت یکم از خودت میگی؟
کوک+: من خب اسمم جونگکوکه. لباس طراحی میکنم و خب یعنی میکردم

-خب دیگه چی

+عام همین دیگه

-هوم خرگوش کوچولو منظورم این بود که از علایقت بهم بگو . هرچیزی که دوسداری هر کسی که دوس داری چیز هایی که خوشحالت میکنه

+خوشحالی خواهرم،خوشحالی جیمین و خب خب نمیدونم راستش واقعا نمیدونم . فک کنم اوه حتی نمیتونم تصور کنم الان که خوشحالی چی میتونه باشه .

-خب بهم از چیز هایی که ازشون لذت میبری بگو حتی اگه یه چیز کوچیک باشه . یه عادت کوچیک.

کوک نفس عمیقی کشید و بعد چند دقیقه فکر کردن جواب داد : من از آهنگ گوش دادن لذت میبرم . طراحی لباس رو دوسدارم و و خب نوشیدن شیرموز رو دوسدارم بغل کردن رو دوس دارم . نوشابه با یخ خوشمزست و ‌‌.....

کوک با هر کلمه که میگفت انگار که تازه کشف کرده بود چه لیست بلند بالایی از لذت ها زندگی داره و چقدر خودشو نمیشناخته و به این لذت ها بی توجه بوده . و با هرکلمش و تصور اون لذت ها لبخندی رو لبش میمد اما بعد با تلخی ادامه داد اما دیگه شیرموز یا نوشابه یا گوش دادن به موسیقی برام لذتی نداره درواقع هیچ چیزی دیگه برام لذتی نداره من فقط دیگه دلیلی برای زندگی کردن ندارم .

- به نظرت قبلا چه دلیلی داشتی که دوسداشتی زندگی کنی؟

+این جور نبود که قبلا هم دوسداشته باشم زندگی کنم  حتی  بدتر بلا هایی که ته سرم اومده بود هم قبلا سرم اومده بود به خاطرم مادرم تحمل کردم و بعد که دیگه مادرم تو خطر نبود به خاطر دیدن چشم های کسی که دوسش داشتم زندگی کردم . زندگی کردم که لحظه های بیشتری ببینمش و لحظه ها بیشتری صداشو بشنوم.

-اوه تو با کسی تو رابطه بودی؟ این عالیه که کسی رو تو زندگیت دوس داشته باشی

+ ما تو رابطه نبودیم این فقط یه عشق یک طرفه بود از طرف من  و یه عشق اشتباه که تمومش کردم و دیگه وجود نداره. و خب من واقعا آدمی نیستم که ارزش دوسداشته شدن داشته باشم حتی اینقدر براش نامرعی بودم که هیچوقت متوجه نگاه ها خیره من یا اصلا وجود من نشده بود . اما واقعا دیگه برام مهم نیست من آدم اشتباهی رو برای عاشق شدن انتخاب کردم  .البته انتخاب نکردم.  اون فقط مثل یه سیاه چال منو کشید به درون خودش همون جوری که جذبش خیلی های دیگه رو جذب میکنه . ولی مطمینم هیچکس اندازه من تو چشماش غرق نشده بود ‌. من با هربار دیدنش تو چش مایی که حتی آبی هم نبودن غرق میشدم . این یه عشق اشتباهی برای یک آدم اشتباه بود . اما قسم میخورم که اون عشق اشتباه قشنگ ترین لحظات زندگیم بود . ازش پشیمون نیستم . اما خب دیگه اون عشق وجود نداره .

-وقتی دیدمت نمیدونستم حرف زدن باهات میتونه اینقدر لذت بخش باشه ‌‌. هوپی خنده ای کرد و ادامه داد آدم دوسداره ساعت ها حرف هاتو بشنوه ‌. فک کنم برای امروز دیگه کافیه ^-^ . بیا بریم پیش ته و یچیزی بخوریم .
کوک با این که دوست نداشت نزدیک ته باشه چون دیدن چهرش براش یاد آور خاطرات دردناکی بود اما دلش نمیخواست حرف این هیونگ جدیدشو زمین بندازه پس با گفتن باشه ای زیر لب با هوسوک به سمت  آشپزخونه رفتن
..............
-ته ته شیرموزاتون کجاست؟ این خرگوش کوچولو شیرموز دوسداره
ته:الان میارم
و چند دقیقه بعد با شیر موز کنار کوک نشست   و شیر موز رو به دستش داد و نگاهشو به زمین دوخت . روش نمیشد توی صورت کوک نگاه کنه . البته کوک هم دلش نمیخواست ته رو ببینه .

ته: کوک میتونم یچیزی بپرسم
کوک فقط سرشو به نشونه مثبت تکون داد.

ته: تو چطور فامیلت پارکه ولی جئونی؟ یعنی متوجه نمیشم

کوک: من درواقع باید فامیلم جئون می بود.  یک روز به یه دلیلی از خونه فرار کردم و خب اون روز بارون شدیدی می بارید و با یه ماشین تصادف کردم که درواقع ماشین بابای جیمین بود . من ۲ ماه تو کما بودم و خب وقتی حالم بهتر شد داستان رو براش تعریف کردم و ازش خواستم بزاره به جای دیه یه  مدت رو پیشش بمونم که به خونه بر نگردم . اما خب اون خیلی مهربون بود و خب با انجام دادن یکسری کار های قانونی تونست حضانت منو از جئون بگیره و تبدیل به خانواده جدیدم بشه ‌.‌

ته:چرا از خونه فرار کردی؟

کوک لبخنده تلخی زد و گفت: چون مثل یک خونه نبود .خونه محل امن و آرامش آدماست. ولی برای من به معنی کابوس ها و چیز های وحشتناک بود . همینطور که به اینجا هم نمیتونم بگم خونه. ولی قرار نیست فرار کنم . چون اگر این جایی که خونه نیست رو ترک کنم بازم خونه ای ندارم که به اونجا برم. و هرجایی برم بازم کابووس هام به دنبالم میان .
بعد گفتن این حرف کوک سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند و تهیونگ با حس سنگینی نگاه کسی سرش رو بلند کرد و وقتی چشم تو چشم شدن کوک ادامه داد: من یکی از مهم ترین چیز های زندگیم رو خودش ازم گرفت و از این جا برم هم تنها دلیل باقی مونده زندگیم مادرم رو ازم میگیرن .

ته با شنیدن این حرف ها قلبش برای عشق کیوت خرگوشیش تیر کشید . و عذاب وجدان توی دلش ریشه کرد . اون داشت انتقام کی و چی رو از کی میگرفت . کسی که خودش هم قربانی بود؟ شاید سختی هایی که کشیده اندازه من نبوده باشه اما به نظر هم نمیاد کم کشیده باشه .

اما تهیونگ چه میدونست که این خرگوش کوچولو ده ها برابر تهیونگ سختی کشیده بود  و تنها فرشته پاک این داستان بود ‌ . همون که حتی وقتی تمام کثیفی و ها و سیاهی های دنیا روش سایه بندازن ولی بازم چشم هاش همیشه رنگ معصومیت میدن ‌ .


هوپی:خب بچه ها حالا خیلی هم بحث رو جدی نکنید نظرتون درباره بیرون رفتن چیه؟

.......

let me touch you babyWhere stories live. Discover now