پارت ۱۰

1.1K 162 32
                                    

نفرین شیرین
کاپل: ویکوک
ژانر: خوناشامی_ امپرگ_ ماورایی_ اسمات
نویسنده: @scorpion0013
قسمت 10
korianchanel@
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

راوی

توی سایه ی درخت ایستاده بود درحالیکه چشمهاش رواز پشت عینک به ساختمون مقابلش
دوخته بود سکهی طالش رو الی انگشت هاش دور میداد. وقتی حس کرد اشخاصی قصد
خروج از ساختمون رو دارن از نامرئی بودن خودش مطمئن شد و با استفاده از قدرتش
دید و شنواییش رو افزایش داد.
خودشون بودن...جئون جونگکوک و اون بادیگارد گرگینه اش. پسر در حالیکه دعا میکرد
جادوی نامرئیش بوی بدنش رو از اون گرگینه مخفی کنه به صحبت هاشون گوش میکرد.
جونگ کوک همینطور که با لباس گشاد و موهای بهم ریخته ش درگیر بود به سمت آئودی
جدیدی که جای ماشین قبلیش رو گرفته بود رفت و بی توجه به خواهش ها و التماس های
نامجون درباره ی استراحت کردنش سوار ماشین و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_پارک نامجون اگه میخوای کارت و درست انجام بدی اون کونتو حرکت بده و سوار
شو.
نامجون : اما جونگ کوک...تو باید...
ج : خفه شو نام، من کمتر از ۲۴ ساعته فهمیدم گند زده شده توی کل عمرم، اونم نه یکبار
بلکه دوبار... پس تا دق و دلی این روزای آخر مو سر تو خالی نکردم سوار شو....
نامجون با بی میلی سوار شد و پرسید: اصال کجا میخوای بری؟ امروز که کالس نداری.
جونگ کوک همینطور که ماشین رو روشن میکرد گفت :
_کارائوکه...سینما...بار....اصن هر گورستونی که بتونم این مصیبت و فراموش کنم.
بعد هم بالفاصله ماشین و توی دنده گذاشت و حرکت کرد .
به محض خارج شدن ماشین از تیر رسش بدون باطل کردن جادوش از اون محله که تحت
نظر محافظ های زیر دست نامجون بود خارج شد و با موبایلش تماس مورد نظرش رو
برقرار کرد.
با وصل شدن تماس و شنیدن صدای رئیسش گفت:
_قربان همین االن به همراه محافظش از ساختمون خارج شدند.
_×نفهمیدی کجا میرن؟
_÷مقصد مشخصی نداشتن اما به نظر از چیزی ناراحت و عصبی بودن.
_×چطور؟
_÷اخه از روزای اخر و خراب شدن زندگیش شکایت میکرد.
صدای خنده ی آرومی از پشت خط بلند شد:
_×پس باالخره متوجه شد ....کارت خوب بود تائو...برگرد اینجا یه کار دیگه رو باید
انجام بدی.
تائو: بله ارباب.
بعد از قطع تماس، تائو که به محل امنی رسیده بود جادوی نامرئیش رو باطل کرد و توی
یک چشم بهم زدن تله پورت کرد.
جونگکوک
عصبی و کالفه از بین ماشین ها ویراژ میدادم. شلوغی خیابون های توکیو هم به عصبانیتم
دامن میزد و باعث میشد از حرص ، سرعتم رو بیشتر کنم تا اینکه نامجون توی یه حرکت
فرمون و از دستم گرفت و با پیچوندنش ماشین رو به گوشه ی خیابون هدایت کرد. این
کارش باعث شد ناخودآگاه روی ترمز بزنم. عصبانی تر از قبل به سمتش برگشتم و داد
زدم:
_معلومه چه غلطی میکنی؟
با یه نگاه به چشمای سرخش ساکت شدم. کالفه دستی توی موهاش کشید و با
صدایی که سعی میکرد بلند نشه گفت:
_خودت چی؟ نزدیک بود االن یه نفر و زیر بگیری... حواست کجاست؟
درحالیکه سعی میکردم بغضمو قورت بدم و مانع گریه کردنم بشم گفتم:
_حواس؟؟؟ من االن هیچی ندارم نه زندگی، نه آزادی، نه خانواده، نه آینده...بعد تو ازم
حواس میخوای؟
صورتش نرم تر شد و زمزمه کرد:
_یادت رفته؟ تو من و جین رو داری...توانایی های ما رو داری. مطمئن باش اون
خونآشام و برات پیداش میکنیم. خیلی زود
ج: از کجا معلوم؟
ن : تا حاال بهت دروغ گفتم؟
ج : نه...اما..
ن : درضمن، یادت رفت بهت گفتم طلسم شدی؟ فکر کردی یه خونآشام برای سرگرمی
دیگران و طلسم میکنه؟
ج: منظورت چیه؟
ن : اون حتما یه هدفی داشته و این یعنی اگر حتی ما هم پیداش نکنیم اون میاد سراغمون،
در واقع سراغ تو.
نفس عمیقی کشیدم و درحالیکه سعی میکردم گوشاشو از جا نَ َکنم با حرص گفتم:
_خب این که بدتره، من ریخت نحس شو میخوام چکار؟
ن : جونگ کوککککک...تو در هر صورت به وجود اون لعنتی نیاز داری و نمی تونی تا
آخر عمر ازش فرار کنی.
ج : مثل اینکه تو هم یادت رفته من عمر چندانی هم قرار نیست داشته باشم، با همه ی اینا
فکر کنم این حقمه که نخوام باعث و بانی این بدبختی ها رو ببینم.
نامجون خنده ای کرد و انگار داره با یه بچه صحبت میکنه، موهامو بهم ریخت و گفت:
_اما اگه ببینیش من و جین میتونیم مجبورش کنیم طلسم و باطل کنه، فکر نمیکنی
اینجوری دیدن اون لعنتی که ازش میترسی و متنفری...باعث میشه طول عمرت به حالت
طبیعی برگرده؟
نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:
_خیلی خب ، بگرد ببین تو زودتر اون و پیدا میکنی یا مرگ ، منو...
اخم مصنوعی کرد و همزمان با بیرون اوردن گوشی ش گفت:
_فعال دست از منفی بافی بردار و بذار بعد از تماس با جین ببرمت یه جای خوب...خیلی
یهویی از خونه زدیم بیرون، حتما نگران شده..
ج: جای خوب؟ کجا؟
اشاره ای برای سکوت کرد و منتظر اتصال تماس شد. به محض برقراری تماس صدای
جین بلند شد:
)با جیغ و داد بخونید(
_پارک نامجون احمققق، کدوم گوری رفتین؟ قرار بود فقط منصرفش کنی تا برگرده
خونه، یودای مغز فندقی پات برسه خونه تیکه پارت میکنم، غول بی شاخ و دم چرا حرف
نمیزنی پسسسسس.....
نامجون نگاهی به من که با دهن باز و چشمای متعجب به صدای جیغای جین گوش میدادم
نگاه کرد و با لحنی که معلوم بود ذره ای از حرف ها و توهینای جین رو به دل نگرفته
گفت:
_اگه جناب سوکجین کبیر امان بدن منم مهلت پیدا میکنم حرف بزنم.
جین نفس شو با فوت بلندی بیرون فرستاد و با لحنی که معلوم بود سعی میکنه دوباره بلند
نشه گفت:
_بنال تا دوباره جوش نیاوردم.
ن: حال جونگ کوک خوب نبود خواست یه گشتی بزنه ، نتونستم جلوش و بگیرم، تازه کم
مونده بود با سرعت زیادش جفتمونو به کشتن بده...اونوقت بدون نامجون میشدی و دیگه
کسی نبود اینجوری سرش داد بزنی.
با نیشخند به نامجون که خیلی واضح داشت خودش رو برای جین لوس میکرد نگاه کردم
که با فریاد دوباره ی جین به هوا پریدم:
_جونگ کووووکککککککککک.....پسره بی مخ بذار دو ماه از بارداریت بگذره بعد
ادای زنای پریود و بی اعصاب و در بیار....همین االنم جات و با نامجون عوض کن و
برگردین خونه.
من که از لقبای جین نسبت به خودم خنده ام گرفته بود و عصبانیت چند دقیقه پیشم رو
فراموش کرده بودم با خنده گفتم:
_چشم.. امر دیگه؟ نکنه تو نامجون یادتون رفته من رئیستونم؟ یا داد میزنین یا دعوام
میکنین، حاال هم که دستور میدی..
جین : رئیس بودنت بره به.....من هیونگتم، زود برگردین اون دوستت.. اسمش چی بود؟
لپ لپیه..
_: جیمین؟
جین : اوهوم، زنگ زد گفت داره میاد دیدنت، نگرانت بود میگفت دیده این روزا سر
کالس حالت خوب نبوده، داره میاد بهت سر بزنه.
نگاهی به سر و وضع داغون و شلخته م انداختم و با بی میلی گفتم:
_باشه هیونگ به هر حال با این سر و وضع تا نوانخانه هم راهم نمیدادن چه برسه به
جاهای دیگه.
نامجون خنده ای کرد و گفت:
_درسته شلخته ای اما یه شلخته ی مارکدار، تازه مگه من بوقم که جایی راهت ندن؟
صدای عصبی جین دوباره بلند شد:
_یااااا یودای ی پررو، الس زنی رو بس کن و برگردین خونه.
بعد هم تماس رو قطع کرد. نگاهی به قیافه ی وا رفته نامجون کردم و با خنده ماشین و
روشن کردم.
اگه من این زوج خل و چل و دور و برم نداشتم توی این همه مصیبت حتما دق میکردم .
دو ماه بعد
راوی
در حالیکه حوله ی سفید دور گردنش ، که روی بدن برهنه و بیش از حد سفیدش بود، با
بادی که توی تراس میپیچید، میرقصید ؛ جام پایه بلندش رو به لبهاش نزدیک کرد و تمام
مایع سرخ رنگ داخل جام رو به یکباره سر کشید . با جا به جا شدن هوای اطرافش بدون
برگشتن گفت:
_بی صدا تر شدی کریس اما هنوز مونده تا منو غافلگیر کنی.
بعد با صورت بی حس و سردش به سمت کریس که صاف و بی حرکت گوشه ای ایستاده
بود برگشت و پرسید:
_خب...چه خبر؟ تائو مطلب جدیدی نفرستاده؟
کریس : رفت و آمد هاشون کمتر شده، خصوصا جئون جونگکوک، شاید در هفته یکبار
از خونه بیرون بیاد اونم با سر و وضعی خالف تیپ سابقش.
_×چطور ؟
کریس : لباس های گشاد، ساده ... تو این مدت تائو حتی یبار هم نتونسته اون و تنها گیر
بیاره. دانشگاه هم مرخصی گرفته. دو هفته بعد از اولین گزارشی که تائو شخصا بهتون
داد، اون محافظ قد بلندش به دانشگاه رفت و مدت یک سال برای جئون جونگ کوک
مرخصی گرفت.
درحالیکه جام خالی رو توی سطل آشغال کنار تراس می انداخت وارد اتاق شد و پرسید:
_چیز دیگه ای نبود؟
کریس یکم مردد شد، دادن خبر های نصف و نیمه و نا معلوم باب میل اربابش نبود. تردید
کریس و که دید تار ابرو ش رو باال انداخت و با همون لحن سردش پرسید:
_چی شده؟
کریس: راستش تائو یه چیز دیگه هم گفته که البته ازش مطمئن نیست.
با همون حالت به کریس خیره شد تا حرفش رو ادامه بده.
کریس: از یک ماه پیش که خبر مریضی مجدد جئون جونگ کوک و فرستاده بود، گویا تا
امروز با هر بار نزدیک شدن به خونه، بوی خون رو حس میکرده
اخمی بین ابرو های خوش فرمش نشست.
_×بوی خون؟؟ و تو االن داری این و به من میگی؟
کریس که از عصبانیت اربابش ترسیده بود فوری اضافه کرد:
_اخه مطمئن نبود.
_×منظورت چیه؟ میخوای بگی بعد از این همه سال نمیتونه به درستی بوی خون و
تشخیص بد ه؟
کریس : نه ارباب، تائو میگفت که این بوی در عین حالی که مثل بوی خونه، اما عطر
خیلی شیرین تر و غلیظ تری نسبت به خون داره، تائو مطمئن نبود تا اینکه طی این یه هفته یک اخیر شدت بو بیشتر میشه. گویا سر تایم های مشخصی هم شدتش بیشتر میشه،
انگار یه شیشه خون رو از توی محفظه ی عایق شده بیرون بیاری و عطرش و توی
هوای آزاد بفرستی.
اخمش از روی صورتش پاک شد و نیشخندی زد. اشاره ای به کریس کرد و گفت:
_به تائو بگو دلیل خونه نشین شدنش رو پیدا کنه. مرخصی.
کریس بدون کوچکترین اثری از اتاق خارج شد.
به سمت قفسه ی کوچیک کنار تختش رفت. اتاق تاریک که تنها منبع نورش چراغ های
ساختمونای مقابل تراس بود، خالی تر از چیزی بود که بشه فضای وهم انگیز و بزرگش
رو در نظر نگرفت. تخت سیاه و کینگ سایزی از جنس چوب گردو وسط اتاق و قفسه ی
نوشیدنی از چوب ماهون در کنارش، کمد سیاه و دو دری هم در دور ترین نقطه ی اتاق ،
تنها وسایلی بودن که توی اون فضای سرد و خالی به چشم میخورد.
از توی قفسه شیشه ی نوشیدنی جدیدی بیرون آورد و بدون برداشتن جامی ، مایع خوش
طعم داخلش رو سر کشید. فکرش حول اطالعات جدیدی که کریس آورده بود میچرخید.
باید علت گوشه گیر شدن جونگ کوک و میفهمید، چیز به اجرای نقشه هاش نمونده بود،
نمیخواست هیچ چیزی برنامه هاش رو خراب کنه.
جین
در حالیکه فنجون قهوه امو بین دستام میچرخوندم به جونگ کوک چشم دوختم. بعد از
فهمیدن ماجرا به اندازه ی کافی افسرده شده بود تا اینکه دو هفته بعد ش متوجه شد اگه
هیچ خونی نخوره اون بچه بهش اجازه ی خوردن هیچ غذایی رو نمیده. این کشف رو هم
زمانی به دست آورد که بعد از یک تب و لرز ۴۸ ساعته با بریده شدن دست نامجون به
وسیله ی چاقوی میوه خوری، قبل از اینکه قدرت ذاتی نامجون زخم رو ببنده جونگ
کوک خیلی فوری به سمتش شیرجه زد و دست زخمیش رو بین لبهاش گرفت. من و نامجون تا چند ثانیه کامال توی شوک بودیم که چطور جونگ کوکی که دو روزه از
ضعف توی تخت افتاده با این سرعت خودش رو به دست نامجون رسونده. بعد از اونکه
نامجون به سرعت دستش و عقب کشید و کوکی به خودش اومد خواستم ظرف دست
نخورده ی سوپ رو از اتاق خارج کنم که کوکی با صدای ضعیفی گفت:
_نبرش جین، فکر کنم بتونم بخورمش.
متعجب بهش خیره شدم، اون تا چند دقیقه ی پیش حتی نگاهی هم سمت غذا نمینداخت اما
حاال...
حالت تعجب رو که توی صورتم دید ادامه داد:
_دیگه...دیگه بوش حالم رو بهم نمیزنه .
صدای نیشخند نامجون توجه جفتمون رو جلب کرد. نامجون درحالیکه انگشت خیسش رو
که دیگه اثری از زخم روی اون دیده نمیشد رو به لباسش میکشید تا خشک بشه سمت
تخت جونگ کوک رفت و بعد از زدن ضربه ی کوچکی به شکم جونگ کوک با همون
نیشخند گفت:
_انگار این مانستر کوچولو مثل پدرش زورگوئه.
جین: چی میگی نام؟
نامجون دستی به سر جونگ کوک کشید و گفت:
_متاسفم دونسنگ...اما اینطور که معلومه اول باید غذای اون جوجه ی توی شکمت و
بدی تا اجازه بده تو هم غذا بخوری و از شواهد کامال مشخصه غذاش چیه.
.....
با صدای ملچ و ملوچ بلندی که از تلوزیون بلند شد از فکر اون روز و واکنش های اوایل
جونگ کوک به خوردن خون بیرون اومدم. طبق عادت این اواخر جونگ کوک ،دوباره
مشغول دیدن یک فیلم خونآشامی جدید بود . اما این یکی انگار آپشن های بیشتری توی موضوعش داشت و فقط روی محور خون خوردن و قتل عام آدم های از همه جا بی خبر
نمیگشت. نگاهم و از بوسه ی خیس دختر و پسر توی تلوزیون گرفتم و به جونگ کوک
که روی کاناپه لم داده بود و لیوان دوم خونش رو با نی سر میکشید خیره شدم. انگار اون
موجود توی شکمش از بین انواع خون های مختلف ، خون جونگ کوک رو بیشتر ترجیح
میداد. خب حداقل یه فایده ای برای جونگ کوک داشت. دیگه الزم نبود هر هفته برای
اهدای خون به بیمارستان بره.
وقتی دست جونگ کوک به سمت لیوان سوم رفت دادم بلند شد:
_یاااااا کلوچهههه، بسه دیگه. هرچی بیشتر به اون وروجکت بدی بخوره تو هم غذای
بیشتری میخوری. دقت کردی داری شکل توپ قلقلی میشی.
جونگ کوک با سوءظن دستی به شکمش که یکم برآمده شده بود کشید و با غرغر گفت:
_لعنت بهت جین....مگه دست منه خب؟؟
بعد هم با بی میلی لیوان و سرجاش گذاشت اما هر از چند گاهی بهش خیره میشد. خنده ای
کردم و به سمت پله ها رفتم تا نامجون رو بیدار کنم. یکی دیگه از مزیت های اون مانستر
کوچولو این بود که تبدیل من و نامجون ، توی شب های ماه کامل توی کمترین حالت
دردسریش قرار میگرفت. جوری که قابل کنترل تر بودیم و چیزی رو خراب نمیکردیم.
فقط چند دور سکس خشن که اونم تنها اثرش خستگی بدنی نامجون طی روز بعد بود.
انگار نه انگار که اون فاعل بوده و منه بدبخت باید خسته باشم نه اون. هنوز توی پیچ پله
نرفته بودم که متوجه شدم جونگ کوک به سرعت لیوان سوم و قاپ زد و بدون نی سر
کشید.

نفرین شیرین   sweet curse Where stories live. Discover now