پارت ۱ تا ۴

3.2K 249 25
                                    

سلام دوستان، چند تا نکته قبل شروع این فیک باید به عرضتون برسونم.
این فیک اولین و تنها فیک بلند منه که خیلی وقته پیش نوشتم . این فیک ۳ ورژن داره که این ورژن اصلی اون با کاپل هونهانه.  دو ورژن دیگه با کاپل  ویکوک و کاپل ییژان ، همزمان با ورژن اصلی آپ میشن، ولی ادامه ی و روند پارت گذاری بستگی به نظرات و تعداد ووت های شما عزیزان داره. 
نکته ی دیگه این که چون من متن فیک رو از فایل پی دی اف قدیمی م کپی میکنم ممکنه مقداری اشکال نگارشی داشته باشه خصوصا در کلماتی که "ل" داره مثل بالا، الان، بالاخره و....
در ادامه خوشحالم که این فیک رو برای مطالعه انتخاب کردین، و امیدوارم از اون لذت ببرین.
دوستون دارم.

ورژن دوم فیک نفرین شیرین با کاپل ویکوک تقدیم نگاهتون. 😘🥰
♤♤♤♤♤♤

کاپل: ویکوک-نامجین
ژانر: خون آشامی_امپرگ_ماورایی-اسمات
نویسنده:scorpion0013 @کانال: korianchanel@

♧♧♧♧♧♧
جونگکوک

همونطور که سرم توی گوشی بود به حرف های تکراری مادرم گوش میکردم :
_هر جا پدرت رفت همراهش برو، بزار همه ی آدمهای توی مهمانی ببیننت، به حرف ها و
سیاست هاشون خوب گوش بده، توی آینده برای داشتن یک بیزینس موفق به خیلی هاشون
احتیاج پیدا میکنی . کوکی،.. میشنوی چی میگم؟
کوک: بله مامان . همش رو شنیدم. حتی کلمه به کلمه اش رو حفظم چون تقریبا بار صدمه
که این مکالمه رو طی این ماه انجام میدیم.
پدرم خنده ی کوتاهی کرد و رو به مادرم که به من چشم غره میرفت ،گفت:
- لیزا.. نگران نباش . من خودم حواسم به پسرمون هست.
مادرکوکی: آخه چانگ....
پدرکوکی: دیگه کافیه. ببین ، رسیدیم.
با حرف پدرم نگاهی به بیرون از شیشه ی نیمه دودی لیموزین انداختم. اولین چیزی که توی
چشم می اومد دو در آهنی و بزرگ بود که طرح های عجیب و پیچیده ای روی اون ها به
کار رفته بود و باعث ترس توی وجود هر بیننده ای می شد.
بعد از باز شدن اتوماتیک در ها، راننده،به سمت انتهای باغ ، از یک جاده ی شن ریزی شده
عبور کرد که از دو طرف با درختان بلند و زیادی احاطه شده بود . جاده و درختان ، بر اثر
نور مشعل هایی که با فاصله های معین از هم نور افشانی میکردند، روشن شده بودند و سایه
های ترسناک و زیادی رو در گوشه و کنار به وجود آورده بودند. باالخره بعد از گذشت چند
دقیقه به مقابل عمارت اصلی که ساختمانی دو طبقه با نمای سنگهای مرمر تراشیده شده از
نقش و نگار های زیبا و دارای دو مجسمه سنگی بزرگ شیردال در دو طرف پلکان مرمرین
مقابلش بود ، رسیدیم.
طبق توصیه های هزار باره ی مادرم صبر کردم تا خدمه درب ماشین رو برای من و
خانواده ام باز کنند و بعد از آن به آرامی از لیموزین سیاه و گرون قیمت خانوادگیمون پیاده شدم. دستی به موهای بلوندم که از مادر اروپایی ام به ارث بردم ، کشیدم و بعد از مطمئن
شدن از کامل بودن سر و وضعم در کنار پدرم به راه افتادم ، در حالیکه سعی میکردم چهره
ی سرد و مغروری به خودم بگیرم. با نزدیک شدن به در های ساخته شده از چوب گردو ،
با نقوش طال کاری شده ی عمارت ، دو نفر از خدمه که لباس های تماما سیاهی به تن داشتند
در های بزرگ و پر نقش و نگار رو باز کردند و با احترام کنار رفتند.
به محض ورود به عمارت صدای همهمه ی مهمانان و موسیقی مالیمی که در حال اجرا بود
توی گوشم پیچید و حس اضطرابی که در تمامی این گونه مجالس در من ایجاد می شد رو
تشدید کرد. با همه ی اضطراب و تشویش درونی ام چهره ی به قول مادرم ؛ اشرافی ام رو
حفظ کردم و بدون توجه کردن به نگاه های خیره ی دیگر مهمانان با خانواده ام همراه شدم.
این پنجمین مهمانی در طی یک ماهه گذشته بود که در آن شرکت می کردم و تا االن برای
تمام حاضرین و افراد ثابت در این گونه مجالس کامال شناخته شده بودم.
جئون جونگکوک ، تنها وارث فروشگاه های زنجیره ای بیگ بنگ . پسر تاجر دو رگه
چینی-کره ای جئون چانگ شنگ و همسر اروپاییش الیزابت بیکر.
حدود دو ماه پیش به محض اینکه وارد هجده سالگی شدم خانواده ام تصمیم گرفتند که به سن
مناسبی رسیدم تا راه و رسم تجارت رو به صورت تجربی کسب کنم ، اگرچه در طی این
سالها هم در کنار درس و مدرسه، تئوری چرخوندن این تجارت به ظاهر خانوادگی رو به
صورت فشرده و سخت آموزش دیدم ، با همه ی اینها بعد از اتمام دبیرستان و پایان تولد
هجده سالگیم از انتخاب هرگونه شغل و یا حرفه ای به خواست خودم منع شدم و در آخر ،
بعد از بحث های زیاد باز هم از اینجا ، همین مهمانی های کذایی و یادگیری سیاست تجارت
، سر درآوردم.
بعد از گذشتن از سالن عظیم که با لوستر های الماسی روشن شده و خدمه در گوشه و کنار
آن مشغول رسیدگی به مهمانان بودند، به سمت خانواده ی کیم ، میزبان این مهمانی اشرافی رفتیم. خانواده ی کیم کال شامل خوده جناب کیم مینهو و همسرش ، کیم سانی و دو پسر
مغرورش هوسوک وتهیونگ میشدند، با لبخند از پدر و مادرم و من استقبال کردند .با اینکه
چهره ی مغرور و خشکی به خودم گرفته بودم اما با احترام سالم کرده و حتی برای نشان
دادن حسن نیتم ، که ذره ای از آن واقعی نبود ، دست کیم سانی رو به آرومی بوسیدم.
جونگکوک: خوش وقتم بانو.
کیم سانی: اوه الیزابت پسرت یه جنتلمن واقعیه، درست مثل اروپایی ها رفتار میکنه.
مادر کوکی: باعث افتخار مادرشه.
بانو کیم و مادرم از گذشته دوستان قدیمی در دوران کالج بودن اما به خاطر ازدواج ناگهانی
بانو کیم با جناب کیم مینهو ،از هم جدا افتاده و بعد از سالها به طور اتفاقی یکدیگر رو تو
یکی از همین مهمانی ها مالقات کردن.
مشغول گوش کردن به تعارفات و صحبت های معمول بین پدر و مادر ها بودم که حس
سنگینی نگاهی باعث شد به عقب برگردم.هوسوک و تهیونگ که همان اول بعد از ادای
احترام به پدر و مادرم از ما جدا شدند ، کنار یکی از میز های نوشیدنی ایستاده بودند
.هوسوک پسر بزرگتر خانواده ی کیم و خیلی شبیه به پدرش بود. چهره ای به نسبت با
پوست برنزه و هیکلی متناسب داشت،قد بلندش با وجود کت شلوار مشکی و براقش بیشتر
خود نمایی میکرد، موهاش رو به یک طرف ریخته و آراسته بود، در کنارش دختر ریزه
میزه و سفیدی بود که دکلته ی قرمزی به تن داشت و جام پایه بلندش از شراب قرمزش
نصفه بود. در کنار اون دو ،تهیونگ به تنهایی ایستاده بود . با کت شلواری سیاه و قدی بلند
تر از هوسوک، در حالیکه جامشو بین دست هاش به بازی گرفته بود،باپوزخندی گوشه ی
لب هاش و نگاه سردی توی چشمهای کشیده و آبیش به من خیره شده بود.از طرز نگاهش
عرق سردی روی بدنم نشست و باعث شد با اخم صورتم رو برگردونم.

نفرین شیرین   sweet curse Where stories live. Discover now