15. خوناشام ها

74 17 15
                                    

هِلو🤭
من برگشتمممم🙈😊

خب یادتونه قسمت پیش چی شد؟
از دروازه گذشتن و وارد دنیای واسط یا همون لُویا ی خودمون شدن
اگه یادتون باشه ورودی لُویا یه غار تاریک بود با کلی سنگ های تیز
جونگ کوک به خاطر فوبیایی که از تاریکی داشت حالش بد شد و تهیونگ خیلی جنتلمنانه به دادش رسید و اولین جرقه ها زده شد
بعدم که از غار بیرون اومدن و جونگ کوک سیل سوتی های جانانه شو ردیف کرد و اخرشم از جی هوپ حرف زدن...
ووت فراموش نشه لاولیا🤗
خب حالا بزن بریم
*
*
از تک تک حرفاش میشد دردی که تمام این سال ها کشیده رو حس کرد...
تهیونگ تا قبل از این که احساسات اون پسرو برانگیخته کنه و مجبورش کنه از خودش صحبت بکنه، فکر میکرد عجب آدم راحت و بی غمیه!.. یه پسر بچه ی دماغو که زمین و زمان بسیج شدن تا ازش محافظت کنن...
حالا درسته هیچوقت یه زندگی معمولی رو تجربه نکرده اما خب ناسلامتی نفرین شده ها!
تهیونگ به وضوح نفرین نمسیس رو به یاد داشت... همون که تمام اهالی سرزمین روشن و هرکسی که به نحوی به اونجا مربوط میشد رو محکوم به نابودی یا زندگی در عذاب مسلم میکرد...

فکر میکرد هلیوس باز حقه ای سرهم کرده یا دوباره به کسی نارو زده تا پسر عزیزش رو از گزند نفرین حفظ کنه!

و حقیقتا قسمت بیشتر حس بدی که به اون پسر دندون خرگوشی داشت، به خاطر همین بود...
این که میدید یه پسر شوت قراره در اینده سرزمین خدایانو بچرخونه، کسی که تمام عمرش آزادانه چرخیده و اون لبخند خرگوشیش یک لحظه از صورتش پاک نمیشه؛ درحالی که برای اندک بازمانده ها درد کشیدن و غصه تبدیل شده به یه جزء جدا نشدنی زندگیشون، عذابش میداد....

برای همین ناخودآگاه از قدرتش سوء استفاده کرد و پسرک رو مجبور به حرف زدن کرد
ولی هیچوقت نمیدونست این کار در نهایت باعث میشه از خودش بدش بیاد!..
فکر میکرد با عمر چند صد ساله ش دیگه چیزی توانایی سوپرایز کردنش رو نداره اما در کم تر از یک ساعت تصوراتش به هم ریخت...

پوزخندی زد و اروم زمزمه کرد:+همه ی ما شکسیتم... اما مثل این که مرتکب گناه کبیره ای شده باشیم پس پشت خنده هامون دفنش میکنیم و از چشمامون پاکش میکنیم، با خنده هامون خفه ش میکنیم تا مبادا روزی کسی متوجه راز بزرگمون بشه!...
اما یه چیز عجیب راجب پسرک دندون خرگوشی وجود داشت که تهیونگو بد جور درگیر کرده بود... مهم نیست از همون لحظه ی اولی که چشمش بهش افتاد، چندبار برای نفوذ به ذهن پسر کوجیک تر تلاش کرده بود... مهم این بود که هر بار در کمال تعجب به در بسته میخورد!...
و این اتفاق عجیب برای اولین بار در عمر طولانی تهیونگ رخ میداد...

***

چند ساعتی بود در ساکت ترین حالت ممکن در جنگل راه میرفتن...
انقدی رفته بودن که پاهاشون به گز گز افتاده بود
تا جایی که میتونستن اروم و با احتیاط میرفتن تا توجه ساکنان احتمالی اون محل رو به خودشون جلب نکنن
شاخه های پوک و پوسیده زیر قدم هاشون به ارومی میشکست...
برگ های سیاه و لزج درخت ها به تنشون میچسبید...
رطوبت هوا به قدری بود که روی موها و حای مژه هاشون به صورت قطره های ریز می نشست....
مه به قدری بود که چیزی جز پنج قدم جلوتر قابل دید نبود...
بوی گند تعفن از گاز سبز رنگی که توی هوا معلق بود، حتی از زیر پارچه ای که به بینی شون بسته بودن هم تک تک پرز های دماغشونو کز میداد!..
سرمای هوا به قدری بود که راحت از بین لباس پشمی و کلفتشون رد میشد، از گوشت و خونشون میگذشت و مغز استخوان رو به آغوش میکشید...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 09, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Belators Where stories live. Discover now