part(16)

3.3K 503 149
                                    

عکس پارت رو برای یه روز خواست نگهداشته بودم ولی دلم نیمد نزارم 🤤

لطفا اول پارت قبل رو بخوانید تا یادتون بیاد چون دو هفته هست آپ نکردمم

و لطفا صحبت های آخر پارت رو بخونید

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

(Kook pov)
بعد از اینکه از سالن دنس خارج شدم  بی توجه به همه یک راست به سمت کافه تریا راه افتادم
همین جوری که تو سالن راه میرفتم می تونستم صدای بچه ها و نگاه هاشون رو حس کنم  ولی اینقدر عصبی و درگیر بودم که به هیچ کدوم توجه ای نکردم

این قدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم چه جوری به وردی کافه تریا رسیدم
سرم رو بالا آوردم و نگاهی به اطراف کردم تا بچه ها رو پیدا کنم ولی باچیزی که روبه روم دیدم همونجا کنار در خشکم زد
مغزم کار نمی کرد فقط یه چیز تو ذهنم بود
"اون عوضی اینجا چی کار میکرد "

از شدت عصبانیت سرخ شده بودم
دیگه متوجه هیچی نبودم
دستمو مشت کردم و با اخم وارو کافه تریا شدم

(راوی)

با وارد شدن جونگ کوک بیشتر افراد داخل کافه تریا متوجه اون شدن وبا سکوت به صحنه روبه‌رو نگاه می کردن
و بعضی های دیگر هم همچنان دور ور اکیپ هان سوک هی بودن
تهیونگ نگاه مضطربی به جیمین و بقیه انداخت و با استرس پشت جونگ کوک حرکت کرد

جونگ کوک با قدم های سنگین از جلوی جمعیت رد می شد و به سمت هان سوک هی می رفت
با کنار رفتن جمعیت و جلو اومدن هان سوک هی  اخم جونگ هم پررنگ تر شد

و بلخر هان سوک هی و بقیه متوجه جونگ کوک شدن
با وایستادن هان سوک هی سرجاش جونگ کوک همونجا ایستاد

هر دو  به هم خیر شده بودن...
ولی یکی با خشم و دیگر با پوزخند
همه منتظر واکنش از سوی آن ها بودن ولی اون دو با سکوت به هم نگاه می کردن

بلخرهان سوک هی قدمی برداشت و با همون پوزخنده کثیفی که رو لبش بود زمزمه کرد
《واو ببینید کی اینجاست ....... مستر جئون  (نگاهی به سر تا پای جونگ کوک کردو تمسخر ادامه داد )  اصلا توقع نداشتم 》

جونگ کوک خنده عصبی کرد و گفت :
_ نباید پاتو اینجا میذاشتی

هان سوک هی ابروی بالا انداخت و گفت
《و چی باعث شد فکر کنی نمیام؟  مثل اینکه زیادی خودتو دست بالا گرفتی جئون》

جونگ کوک پوزخندی زد گفت : _ هع من خودمو دست بالا نگرفت هان.. فقط تو رو اندازه لیاقت در نظر گرفتم و تو چیزی نیستی جز یه ولگرد عوضی

هان سوک هی با عصبانیت اخمی کرد و گفت "   لیاقت تورو چی تعیین میکنه
موتورت ؟ ماشینت؟؟ خانوادت یا مادرت
جی کی ؟... "

با شنیدن اون کلمه از ذهن فرد روبه روش جوشش خشمی دوباره رو تو بدنش حس کرد

دست هایش رو محکم مشت کرد و با خشم به سمتش هجوم برد و یقه لباسش رو تو مشتش گرفت

🍭Little Candy🍭Where stories live. Discover now