چپتر دو: انتظار

347 83 9
                                    

آدم های جوون گاهی عاشق افراد اشتباهی میشن؛ که اکثر اوقات، این اتفاق میتونه زننده و به طور ناخواسته ای ترسناک باشه.

برای مثال، بومگیو توسط چیزهای شیرین و پوچ که بهش عشق میگفتن سرش کلاه رفته بود. هیچ فرمول یا دستور عملی نبود که با پیروی از اون بتونه یه شونه امن رو برای تکیه کردن بهش پیدا کنه. کسی رو که بهش خودشو تقدیم کنه.

برای اون، همه چیز بر اساس غریزه و تصمیمات غلط بود.

پس براش کاملاً واضح نبود که چطور میتونه اولین قلب تهیون رو بشکنه و یا در قدم اول اونو عاشق خودش کنه. نقشه ی اون مثل یه مسیر نامعلوم توی یه شبِ پر آشوب و بارونی بود که آخرای راهش پر از دست اندازها و چاله های ناهمواره.

اونقدری از روابط رمانتیک دوری کرده بود که دیگه هیچ ایده ای نداشت چه چیزی مردم رو علاقه مند میکنه - چه چیزی خودش رو علاقه مند میکنه.

فردای روزی که تهیون رو دید، خودش رو مشغولِ جبران مدتی که از عشق عقب افتاده بود کرد. این کار با توجه به میزانی که تونسته بود خودش رو از هر نوع فکر عاشقانه ای خلاص کنه، ناامید کننده بود. انقدر از از دست دادن خودش ترس پیدا کرده بود، انقدر ترسیده بود که حتی نمیتونست به پر کردن خلا ای که احساسش میکرد فکر کنه. اون کل وجودش رو به افرادی داده بود که حتی براشون اهمیت زیادی نداشت، تا فقط اون رو با قطعه های شکسته وجودش تنها بذارن و اجازه بدن محتاجانه تلاش کنه تا فقط اون قطعات شکسته رو دوباره به هم بچسبونه.

با این وجود، سعی کرد. شب رو با به دقت دیدنِ انواع فیلم های رمانتیک، گرفته شده از فیلم های کلیشه ایِ دبیرستانی تا فیلمنامه های پرفهموم غم انگیز گذروند.

روند داستانی وقتی کاراکتر اصلی قلبش میشکست و تمامِ اعتقاداتشو دور مینداخت، برای بومگیو حتی جذاب هم نبود. وقتی شخصیت ها میفهمیدن که عشق در قدم اول حتی وجود نداره هم ذره ای از روی تعجب تکون نمیخورد. بومگیو به این موضوع عادت داشت و چیزی که قرار بود نقطه تحولِ ناراحت کننده فیلم باشه، بدتر حوصلشو سر میبرد.

اولش اصلا توسط چیزهایی مثل گریه کردن، تمایلات، دوستای تسکین دهنده و خیانت کردن ها و بهم زدنا سرگرم نشده بود.

بیشترین توجهش به زمانی بود که کاپل اصلی... خب، عاشق هم بودن. یا حداقل که اینطور به نظر میرسیدن.

بومگیو خودشو تو حالی پیدا میکرد که با دیدن بغل کردناشون، و یا نشون دادن محبت و بوسه های کوتاهشون، کمی به جلو خم میشه. اون طور که خودشو تصور میکرد ازش وحشت نداشت. در ازاش، یه چیزی در درونش با دیدن چیزی که میتونست داشته باشه به لرزه در اومد.

احساس میکرد توی دلش با دیدن شخصیت های اصلی که کنار هم میخندن و بوسه های جذاب به اشتراک میذارن خالی شده. سینه اش احساس سنگینی میکرد و شونه هاش انگار وزن بیشتری رو حمل میکردن. مثل این که داشتن دو بلوک از درد و رنج رو روشون ساخت و ساز میکردن.

A Jar Of Hearts - TaegyuWhere stories live. Discover now