چپتر پنج: تامل برانگیز

274 68 17
                                    

"فکر میکنی راکون‌ها کیوتن؟ هی، خودت کیوت ‌تری. "

بومگیو نمیتونست درک کنه که چرا اون دو نفر هنوز با هم قرار نمیذاشتن. اون دو نفر که شامل دوستاش، یونجون و سوبین بودن.

اصلا تو مخش نمیرفت‌. جفتشون تعداد قلب‌های معقولی داشتن، به طور جدی رفقای خوبی بودن و علاوه بر اون، به وضوح با همدیگه راحت بودن. همینا کافی نبود که بهشون هولِ قطعی رو بده؟ چی داشت اونارو عقب نگه میداشت؟

این بازیِ عقب جلو رفتنشون بیشتر از یه سال بود که داشت پیش میرفت و بومگیو مطمئن نبود که سوبین چطور تونسته احساسشو پیش خودش نگه داره. چطور تونسته تمامِ چیزی که به وضوح احساسش میکرد رو پنهون کنه و یه راز نگهش داره. به طور دردناکی واضح بود که چطور اون پسر توسط کارهای یونجون دستپاچه رفتار میکنه و با این وجود، مصمم بود که تغییری توی رابطشون ایجاد نکنه. هیچ‌کدومشون تغییری ایجاد نکردن.

سوبین همیشه نگاهش دنبال یونجون بود، چهرش علاقه‌مند بود، همینطور که نگاه نرمش عشقش رو برای اون بیان میکرد. کوچیک‌ترین نشونه وجودش کافی بود تا آرومش کنه. این نشون میداد که میخواست منتظر بمونه، و مهم نبود چقدر طولانی بشه.

دیدنشون باعث میشد که بومگیو با خودش فکر کنه، دوباره عاشق بودن چطوریه؟ چه حسی داره که اون لمس‌های کوتاه و نرم که به سختی اونجان رو احساس کنی. که‌ قلبت وقتی اون فردِ خاص نگاهش به سمتت میوفته، خیلی زیرپوستی ضربانشو تند‌تر کنه. با خودش فکر کرد که اگه دوباره آدرنالینِ کارای به شدت کوچیک و ناقابل تاثیرهای چشمگیری روش بذارن چه احساسی پیدا میکرد. چی میشد که دوباره به اون حالت دوست داشته بشه.

هیچ‌وقت چنین عشق شیرینی به اون شکل رو نداشت. شاید هم داشت. ولی چیزایی که روزی جزو عاشقونه‌ ترین خاطراتش بودن حالا تبدیل شده بودن به چیزایی که میخواست دیوونه ‌وار فراموششون کنه. به یه تکرارِ مزخرف ازشون نیاز نداشت.

خیلی ناگهانی، از خودش احساس خشم و رنج داشت.‌ احساس عصبانیت میکرد که دوباره به عشق فکر کرده؛ که طی چند روز گذشته بار ها به اون ضعف فکر کرده. تا چند وقت پیش، کارش به فکر کردنِ مجدد راجع به دوباره عاشق شدن نمیکشید. به طور کلی هیچ ‌وقت راجع به عشق فکر نمیکرد. هیچ مشکلی باهاش نداشت و اون قدر هم به ذهنش خطور نمیکرد‌. از آخرین رابطش براش هیچ‌وقت مشکلی محسوب نشده بود.

چه چیزی تغییر کرده بود؟

مثل این بود که کلیدِ یه چیزی ناگهان زده شده باشه و فکرِ اینکه برای کسی باشه به طور اذیت کننده ای توی ذهنش حک شده بود. انگار تمام چیزهایی که به بدبختی ازشون جا خالی داده بود و ازشون دوری میکرد حالا برگشته بودن و نسبت به رفتن مقابله میکردن. فرقی نمیکرد که چیکار کنه، در آخر به احتمالات غیرممکن فکر میکرد.

A Jar Of Hearts - TaegyuWhere stories live. Discover now