چپتر شیش: مالیخولیا

278 61 7
                                    

انگار که همین الانش هم به اندازه کافی عقب نمونده بود، بومگیو مطمئن شد که یه چند هزار قدمی هم عقب تر میمونه.

با این وجود اینکه خودش رو قانع کرده بود که مشکل از خودشه و این تقصیر خودشه که پیشرفتی نداره، میدونست که تهیون هم یه عامل خیلی بزرگه.

بعد از اینکه همدیگه رو توی اتاق خوابگاهش دیدن، به نظر میومد که اون پسر از روی کره زمین ناپدید شده.

بومگیو چند باری ازش پرسیده بود که آیا مایله دوباره قرار بذارن. درواقع، خیلی بیشتر از تعداد باری که بخواد قبولش کنه.

و هر تلاشِ بیهوده‌اش با یه بهونه غیر مشابه از سمت اون پسر رد میشد. هرچند که، منطقی بود‌.

بومگیو نمیتونست اون رو مقصر بدونه. وسط هفته بود و با توجه به اینکه شاغل بود، مطمئناً سرش حسابی شلوغ بود. داشت همزمان توی دوتا رشته تحصیل میکرد که یکیش هم به شدت چالش برانگیز بود‌. علاوه بر اون، شغلش رو داشت. بومگیو نمیدونست که معمولاً چقدر کلاس داره و یا اینکه شغلش چند روز در هفته‌ست، اما مطمئن بود که فشارِ زیادیه. مطمئن نبود که چطور داره با این بارِ زیادی که روی شونه‌اش بود کنار میاد. اگه خودش بود، سال‌ها پیش زیر این بار میشکست و خاکستر میشد.

تهیون نه تنها در طول هفته سرش شلوغ بود، بلکه تمامِ آخر هفته هم برنامه داشت. گفته بود که کار بیشتری داره و نیازهایی داره که باید بهشون رسیدگی کنه، ولی برای آخر هفته‌ ها بعید به نظر میرسید‌. اصلا باشگاه ها اون موقع باز بودن؟

به هر جهت، تقریبا هیچ وقت اضافه ای نداشت.

شاید دلیلِ نداشتن قلب‌های تاریکش هم همین بود. شاید وقتش رو نداشت تا خودش رو صرفِ فرد دیگه ای بکنه. ویژگی ستودنی‌ای بود.

بومگیو فقط آرزو میکرد که کاش اولویت‌هاش رو درست میچید و خودش رو نسبت به دیگران برتری میداد.

مشکلش همین بود. بیشتر زندگیش رو صرف این کرده بود که خودش رو برای دیگران وقف کنه. اونارو بالای قله اهمیتش گذاشته بود درحالی که خودش پایین توی دره بود. بومگیو تلاش میکرد تا بقیه رو راضی نگه داره بدون اینکه حتی به نارضایتی خودش اهمیتی بده. به جای اینکه به نیازهای خودش رسیدگی کنه، زمانش رو صرف این میکرد که به بقیه دلداری بده؛ با ترس از اینکه نکنه تنهاش بذارن.

در نهایت، همشون هم تنهاش گذاشتن.

رفتارش اون رو به موقعیتی رسوند که دائما درحال نگرانیه. اگه فقط یکم بیشتر مراقب بود... اگه فقط خودش رو بیشر دوست داشت، به این حال نمیوفتاد. شاید الان بدون استرس زندگی میکرد. شاید الان تمام نگرانی‌هاش به خاطر کارای کلاسش بود.

ولی زندگیش اینطور کار میکرد. یه کوه عظیم از 'چی میشد اگه این کار رو متفاوت انجام میدادم' بود. دریایی از پشیمونی بود و داشت توش غرق میشد.

A Jar Of Hearts - TaegyuWhere stories live. Discover now