چپتر سه: احتیاط

263 73 12
                                    

کمیته گردش که به طور جدی وجود نداره، داره؟

زنجیره افکار بومگیو با این سوال ناگهان پاره شد و کاملاً زبونش بند اومد. چشماش بابت رک بودن تهیون گرد شد و لب هاشو در تلاش برای آوردن بهونه ای از هم فاصله داد. حس میکرد از کوهِ پیشرفتی که برای خودش ساخته بود داره سقوط میکنه و تمام تلاشاش از دست رفته.

حالا چی میشه؟

این ادعا که برای کمیته گردش کار میکنه خیلی ناگهانی به ذهنش رسیده بود و وقتی برای اولین بار تهیون رو ملاقات کرد هم دوباره بهش فکر نکرد. انقدر مصمم بود که زودتر نقشه‌اش رو عملی کنه که حتی برای آوردن یه بهونه باور کردنی، وقت کافی نذاشته بود و این موضوع هم اون رو به این روز انداخته بود. گیر افتاده.

تهیون منتظر بهش نگاه میکرد. چشم‌های آهو شکلش مستقیماً بهش خیره شده بودن. وقتی متوجهِ آشفته شدن بومگیو شد، یه لبخند مغرورانه روی لباش نشست. میدونست که حق با خودشه. تلاش برای دوباره دروغ گفتن به درد نمیخورد. با طوری که تهیون با حالتی از خود راضی با دقت بهش نگاه میکرد، بومگیو مطمئن بود که راجب جواب سوالش مطمئنه.

با این وجود، لزوماً عصبی به نظر نمیرسید.

"چی؟" بومگیو با تاخیر گفت و هرچی اول به ذهنش میومد رو بلافاصله به زبون میاورد. همون لحظه بود که با دقت به میزان توجهی که تهیون بهش نشون میداد، فهمید که اون میدونه. زیر میز با انگشتاش شروع به بازی کرد و تو افکارش سیر میکرد تا کمتر شبیه احمق ها به نظر بیاد.

ولی واقعاً، چیزی که الان بود یه احمق بود. قرار نبود اوضاع این طور پیش بره.

"کمیته گردشِ دانشگاه؟" تهیون به راحتی حرفشو تکرار کرد و همینطور که با نگاهش بومگیو رو عذاب میداد، روی میز به جلو خم شد "به طور جدی که وجود نداره، داره؟"

آلارم‌های توی سر بومگیو به صدا در اومدن. واقعاً پایانِ بازیِ کوتاه مدتش همین بود؟ به همین سادگی سوبین پنجاه دلار برنده شده بود. حتی بهش شانس شناخت واقعیِ تهیون و فریب دادنش داده نشده بود. طی چند روز و نه حتی یک هفته کامل، باخته بود.

به همین سادگی.

"اه،" بومگیو ذهنش از هرچیزی خالی شد و همینطور که تسلیم شده بود از نگاه تهیون طفره رفت. "نه. وجود نداره." تهیون هومی گفت و سر جاش برگشت. "فکرشو میکردم"

"چطور فهمیدی؟" بومگیو پرسید. چیزی برای از دست دادن نداشت.

"مردم راجع به دانشگاهی که واردش میشن تحقیق میکنن هیونگ،" تهیون به سادگی و با لحنی که انگار داشت حقیقتی رو به زبون میاورد بهش جواب داد.‌ به نظر نمیومد که به اون دروغ اهمیت زیادی داده باشه. یه چیزی راجبش عجیب بود، انگار که اون قبلا هم با این موقعیت که کسی بهش دروغ میگه رو به رو شده بود.

A Jar Of Hearts - TaegyuWhere stories live. Discover now