Chapter 20

786 200 6
                                    

با چوبی که تو دستش بود به تخته اشاره کرد :

-دقیقا بعد از شام هر کدوم که رفتن بیرون ، یکی از اون دو آدممونو میفرستیم سر

وقتشون و بعد چند مین اون یکیو مجبور میکنیم بره بیرون

لوهان پاهاشو انداخته بوی هم و لم داده بود روی مبل و آیسکریمشو میخورد و نگاهش

بین کیونگ و سهون در رفت و آمد بود ، داشتن واسه والدینشون برنامه هایی میچیدن!

کیونگ از جاش بلند شد :

*همه چیزش حساب شدس فقط از اون دختر و پسره مطمعنی؟

-پول خوبی به جفتشون میدم ، سه چهارمشو بعد از کارشون میدم طبق قرارداد

*پس جای نگرانی نداریم دیگه ؛ لوهان؟

لوهان لیسی به دستش زد و  بستنی آب شده ریخته بود روش زد :

×هوم؟؟

*تو هم فهمیدی چیکار کنی دیگه؟

×آره دیگه مثلا اتفاقی به مامانت یا بابای سهون بر میخورم میبرمشون صحنه ی کیس
اجباری اون یکیو با آدماتون ببینه

سهون دستی زد :

-هووو عالی میشه

کیونگ لبخندی زد ، سهون دستشو جلو برد تا بزنن به هم و کیونگ این بار با ذوق

ناخودآگاهی دستشو کوبید به دست سهون :

*نقشه هامون درست پیش میره

لوهان از جاش بلند شد و کنار سهون ایستاد :

×خب دیگه اگه کارت تموم شد بریم خرید ، امروز کسی تو عمارت نیست باید غذا

بخریم خودمون

-باشه بیبی الان میریم

×من که آمادممم با همین لباسام میام

سهون سوییچشو از روی میز برداشت و کتشو از روی دسته مبل ، انداختش سر شونش:

-بریم
کیونگ دستی روی موهاش کشید :

*اممم بچه ها شما برین من یکم استراحت میکنم

×یااااا با هم بریم شیطونی کنیم تو فروشگاه

سهون دست لوهان  کشید :

-بذار یکم استراحت کنه اذیتش نکن

یواشکی چشمکی به لوهان زد ، لوهان که متوجه منظور سهون شد سریع سرشو تکون

داد :

×عااا باشه پس کیونگی خوب استراحت کن

کیونگ سری تکون داد فقط و روی مبل دراز کشید

سهون یواشکی همونجور که از پشت سر لوهان راه میرفت ، پشت گردنشو بوسید

طبق نقشه هایی که واسه رابطه هاشون کشیده بودن ، قرار بود یک بار هم توی ماشین

رابطه اشونو امتحان کنن! و چه فرصتی بهتر از الان !

با بسته شدنه در سالن کیونگ نفس بلندی کشید
با اینکه لوهان هر روز پیشش بود و دوستای تقریبا جدیدی پیدا کرده بود بازم احساس

تنهایی عمیقی میکرد ، یکم قد کشید و دستشو برد تو جیب تنگ شلوارش

موبایلشو بیرون آورد و روشنش کرد ، از روزی که اومده بود برای استراحت سیم

کارت کاریشو خاموش کرده بود و دیگه هیچ تماسی نداشت

حس میکرد موبایلش تار عنکبوت بسته! یک راست رفت سراغ گالریش

هنوزم عکس هاشونو نگه داشته بود ؛ عکس دو نفریشون که توی دیزنی لند گرفته بودن

رو باز کرد ، شستشو کشید روی صورتش

*دلم واست تنگ شده..نامرد*

نفسشو طولانی بیرون داد و عکسشو زوم کرد

*قربون خنده هات بشم...*

لبخند تلخش روی لباش نقش برای باره هزارم نقش بست

*کیم جونگین...پسره ی نامرده دوست داشتنیه ...من؟ ..نه دیگه مال من نیست *

چندتا سریع پلک زد تا اشکش نچکه
گالریشو کامل بست و آهنگی که هر روز گوش میکرد رو پلی کرد

موبایلشو گذاشت رو قفسه ی سینش و چشماشو بست

هیچوقت فکرشو نمیکرد یه روز بتونه با آهنگ شاد و مثبتی بغض کنه

هنوزم اون شب برفی رو یادش میومد ، همونجایی که جونگین این آهنگ رو تو اون

خیابون پر هیاهو واسش خوند

حتی تک تک ری اکشن های اون مردی که گیتارشو قرض گرفتنو هم یادش بود

آروم همراهش زمزمه کرد :

( baby take my hand
I want you to be my husband
Cause you are my iron man
And I love you 3000… )


*          *            *           *


دسته گل رو جلوی بینیش گرفت و بو کشید ، زیر چشمی نگاهی به چانیول کرد که با

جدیت داشت رانندگی میکرد

جاده ای که داشتن میرفتن واسش آشنا بود ولی هنوز زیاد این اطراف رو یاد نگرفته بود

دسته گل رو تو دستش فشاری داد و بالاخره جرات پیدا کرد حرف بزنه :

+چانیول..کجا میریم؟

_نزدیکه دیگه...میفهمی

بک بازم نگاهی به اطرافش کرد ، با دیدن جنگل رو به روش یادش اومد واسه تولد

لوهان اومده بودن اینجا ، پس نزدیک خونه لوهان بودن :

+فهمیدم! همون رودخونه ی ماه که گفتی

_آفرین!

بک ذوق کرد که درست حدس زده :

+هاهاها حافظه ی قویه من

چان از جاده ی خاکی وسط جنگل تا جایی که میشد ماشین رو برد داخل

کنار درخت بزرگی پارک کرد :
_رسیدیم!

بک سریع کمربندش رو باز کرد و پرید پایین ؛ قدی کشید و خستگیشو بیرون آورد

حدود دو ساعت تو ماشین نشسته بود و پاهاش خسته شده بودن

چانیول از حفظ بود دیگه این جنگل رو، دست بک رو گرفت و دنبال خودش کشوند

برعکس همیشه این بار آروم راه میرفت تا بک بتونه هم قدم باهاش راه بره

بک دور وبرش رو با کنجکاوی نگاه میکرد ، ذاتا عاشق این جنگل بود با اینکه دومین

بارش بود میومد اینجا ؛ نگاهی به دستاشون که تو هم قفل شده بود کرد :

+میگم...

توجه چان بهش جلب شد :

_بگو سوییتی

از لقبی که چان بهش داد ته دلش یدفعه ذوق کرد و یادش رفت چی میخواست بگه!

اولین بار بود چان با یه لقب صداش میزد ، نتونست لبخندشو جمع کنه :

+همممم یادم رفت
_حتما کلی سوال داشتی از اینجا

+تو ذهن آدما رو میخونی جدا؟!

_من فقط آدما رو خوب میشناسم ... تو رو هم کاملا یاد گرفتم! Full of question !

بک لبخند ریزی زد :

+یادم اومد سوالمو

_بپرس ، سویتی!

نقطه ضعف بک رو گیر آورده بود و از عمد رو کلمه ی سویتی تاکید کرد!

بک سعی کرد ذهنشو منظم کنه :

+اممم...سوالم اینه که..اممممم

_بازم یادت رفت که! سویتی!!

بک خودش هم خندش گرفته بود بین حرص خوردناش ، آروم دست چانیولو که تو

دستش بود فشار داد :

+یاااا بذار تمرکز کنم
چان یکدفعه چرخید و زیر بغل بک رو گرفت تو هوا بلندش کرد و از چاله ای که جلوی

پاش بود ردش کرد ، این بار دیگه هر چی سوال هم تو ذهنش داشت از سرش پرواز

کردن!

اومد اعتراض کنه اما حتی نمیدونست به چی باید اعتراض کنه!

دسته گلشو بیشتر تو دستش فشار داد و دنبال چان که دسشو میکشید راه افتاد :

+اینم حساب میشه ها !! الان شد 30 تا!

_نه فقط من میگم چیا حساب میشن

+مال منم هست منم حق دارم تو شمارشش!

_خیلی خب یک امتیاز حسابش میکنم! 37 تا دیگه مونده

بک از هر فرصتی استفاده میکرد تا زودتر صدتا رو تموم کنه

چان رفت روی سنگ بلندی ، بازوی بک رو دو دستی گرفت و کمکش کرد بره بالا

بالاخره به رودخونه مورد نظرشون رسیدن

خورشید در حال غروب بود و انعکاس نور های قرمزش توی آب ؛ منظره رو قشنگ
تر کرده بود

بک با ذوق دوید سمت آب و دسته گلشو گذاشت کنار پاهاش ، رو دوتا پاهاش نشست و

دستاشو برد توی آب خنک رودخونه :

+گفتی قبلا این دریاچه بوده؟

چان کنارش ایستاد و دستاشو پشتش تو هم قفل کرد :

_آره...

چان نفس عمیقی کشید ، هیچوقت تو تمام این سال ها فکرشم نمیکرد یک روز با

هیونکی دوباره بیاد اینجا و غروب خورشید رو ببینه

نگاهش اومد رو جسه ی ریز بکهیونی که پایین پاش نشسته بود و داشت دستاشو تو آب

تکون میداد ، مثل بچه ها ذوق میکرد واسه کوچیکترین چیز ها حتی

بک رو تو همون مدلی که نشسته بود از پشت سر بغل کرد و بلندش کرد

بک از شک جیغ خفه ای زد :

+یاااا ترسیدم
دستاشو تو هوا تند تند تکون میداد :

+بذارم پایین

چان طبق معمول کار خودشو کرد! روی تخته سنگ بزرگی نشست و بک رو نشوند

روی پاش ، بک چاهاشو دراز کرد :

+گل هامم جا موندن اونجا تازه

چان مچ دستشو آورد بالا و ساعتشو نشون بک داد :

_درست نیم ساعت دیگه

+نیم ساعت دیگه چی میشه؟

_ماه کاملا تو آسمون معلوم میشه از اینجایی که نشسته ایم ...درست میاد رو به رومون

+خب تا اون نیم ساعت میتونستم آب بازی کنم

_شاید بچه غورباقه ها میومدن رو دستت!

بک سریع خودشو جمع کرد و بیشتر تو بغل چان جا گرفت :

+خورشید کامل رفته پایین دیگه ..
چان خودشو خم کرد و چونه اش رو تکیه داد سر شونه ی بک :

_بکهیون

+هوم؟؟؟

_نیم ساعت دیگه حاظری وارد دنیای من بشی؟

دستای بک تو هم قفل شدن و قلبش دوباره شروع کرد با استرس تپیدن :

+ولی هنوز ...37 تا مونده

_بیا امشب صفرش کنیم ...اگه صفر بشه حاظری؟

+من...که گفتم...زودتر صفرش کنیم..

_دنیای من ممکنه خیلی ترسناک و تاریک باشه ممکنه آسیب ببینی

+تو بهم آسیب نمیزنی...

_من پرنس چارمینگی که تو قصه ها میگن نیستم

بک خودشو از رو پای چان کنار کشید و کنارش رو تخته سنگ جا گرفت ، زل زد به

چشمای همیشه ترسناک چان ، شاید حق با چان بود! اون کاملا شبیه یه پرنس بود اما
اونی که تو قصه هاست ...چشمای ترسناکش انگار از جهنم بیرون اومده بودن

بک مدام ایت سوال تو ذهنش میچرخید * تو کی هستی ؟ *

هنوزم اون روز که تیز ها خوردن تو کمر چان و هیچ اتفاقی واسش نیوفتاد کامل یادش

بود ، و حتی یک راز بزرگتر از چان میدونست و تمام مدت به روی چان و حتی خودش

نیاورده بود!

همون شب که دعوت شد عمارت چان و با هم بحثشون شد و بک تو خیابون گیر اون

رزل افتاد دیده بودش!

چشمای چان رو دیده بود!

چشماش که کاملا مشکی شدن و سفیدیه چشمش با اون مشکیا دزدیده شدن

بک از همون شب فهمیده بود چان یه آدم معمولی نیست اما با همه ی اینها بازم

نمیتونست ازش دور بمونه ...میخواست کشفش کنه

نمیتونست دوستش نداشته باشه وقتی روحش کاملا جذب چان میشد  

چان حتی اگه پرنس جهنم هم باشه ، حتمی اگه کل وجودش بوی نفرین هم بده
بکهیون باز هم دوستش داشت و نمیتونست انکارش کنه

دستشو گذاشت رو دست چان :

+نگران منی؟

_نمیخوام اذیتت کنم...میخوام هر روز احساس خوب داشته باشی ولی شاید نتونم واست

همه چیز تموم باشم

+حتی اگه یه آدم واقعی هم نباشی واسه من فرق نمیکنه

چان اینقدر بین آدم ها زندگی کرده بود که میتونست سه سوته ذهن همشونو بخونه اما این

اولین بار بود که یک نفر ذهن اونو میخوند!

*حتی اگه یه آدم واقعی نباشم واست فرقی نمیکنه...*

حرف بک رو واسه خودش تکرار کرد ؛ چشم های ترسناکش حسه امنیت عجیبشو منتقل

کردن به بکهیون

نگاهی به ساعتش کرد ، از جاش بلند شد و رفت لبه رودخونه، دسته گل رو از روی

زمین برداشت و برگشت سمت تخته سنگ

بک پرید پایین و رو به روش ایستاد ؛منتظر بود ببینه چان قراره چیکار کنه

چان دست بک رو گرفت و آوردش بالا ؛ انگشتری که تو دستش بودو بیرون آورد

نگاهی به طرح ماه و حلزونه دورش کرد ، نفسی گرفت و مچ دستشو آورد بینشون تا

بک هم ساعت رو ببینه ، عقربه ی بزرگ ساعت روی عدد 12 قرار گرفت

چان لبشو با زبونش خیس کرد :

_این گل رو برای تو خریدم ...

بک گیج بود ، گل رو از دستش گرفت و منتظر نگاهش به چان بود ، چان دست بک رو

گرفت و دوباره انگشتر رو کرد تو انگشت کشیده و باریک بک

رو به روش هیونکی رو میدید با همون لباس بلند همیشگیش...با همون لبخند همیشگیش

بالاخره تونسته بود انگشتر رو بکنه دست صاحبش

بالاخره تو همون موقعی از شب که قرار داشتن تونسته بود این کار رو کنه!

بعد از پنج قرن اینقدر چرخید و چرخید توی این زندانه زمین تا بالاخره تونست به این

زمان لعنت شده برسه

شستشو کشید روی انگشتر و زیر لب گفت :

_حتی اگه به بالاترین مکان و دور دست ترین جا ، به ماه! ، هم بری...باز برمیگردی

پیش من !

بک با دقت به حرف های عجیب چان گوش میکرد ، نگاهی به انگشتر تو دستش کرد:

+به ماه برم هم برمیگردم پیش تو ؟

با صدای بک ، چان از رویاهایی که جلو چشماش میدید کشیده شد بیرون

سر تا پای بک رو نگاه کرد ، اون لباس ها تنش نبود...موهاش به بلندی اون موقع نبود

و تو قرن بیست و یکم بود! اما...هنوزم همون لبخندو داشت هنوزم دستاش همون حس

رو داشتن و هنوزم روحش چانیول رو جذب خودش میکرد

سری برای بک تکون داد :

_میخوای داستان انگشتر رو بدونی؟

بک فقط سرشو برای تایید تکون داد ، هیچ کدوم از کارهای چان رو درک نمیکرد
این ساعت از شب مگه چه چیز خاصی داشت؟

این گل هایی که اغلب مردم میبرن سر مزار! و این انگشتری که مال خودش بود رو

دوباره بهش داد؟ یعنی نمیتونست یه انگشتر دیگه واسش بخره ؟

هیچ چیز تو ذهن بک با هم جور درنمیومد و فقط کنجکاوترش میکرد

چان به نگینه انگشتر اشاره کرد :

_این یه حلزونه که ماه رو تو خودش جا داده ، طرح هندسی حلزون پر از رمز و رازه

که تو علم ریاضی تازه بهش رسیدن ...عدد اویلر و خیلی چیزای دیگه

بک پرید وسط حرفاش :

+اما خیلی میگذره از وقتی اینا کشف شدن ، تازه نیست که

_عمر آدم ها خیلی کوتاهه بکهیون..و زمان براشون دور به نظر میاد اما زمان نزدیک

ترین چیزی هست که وجود داره...

+هوم...خب حالا حلزونه چی؟

_هر جوری هم بیرون از زمین باشی و گم شی..با این حلزون باز چرخ میخوری و
برمیگردی به جایی که بهش تعلق داری! تو زمان های قدیم دورترین جایی که آدم ها

میشناختن ماه بوده ...حتی اگه به ماه هم بری باز با حلزونه کیهان بر میگردی به جایی

که بهش تعلق داری

+واو...چقدر باحال هیچوقت نمیدونستم این طرح چه معنی داره ؛ عاااا یه چیزی فهمیدم

چان منتظر نگاهش کرد تا حرفشو کامل کنه :

+یعنی جایی که من بهش تعلق دارم ...قلب توعه؟

چانیول لبخند کوتاهی زد ، قشنگ ترین تعبیری بود که میتونست بشنوه همین بود

سری تکون داد :

_روح هامون خونه ی همدیگه هستن ، اینجوری هر جا هم که بری باز پیش منی

بک لبخند قشنگی زد و با ذوق به انگشترش نگاهی کرد :

+اما...تو از کجا اینو میدونستی؟ حتی یادمه اولین بارم که دیدیش این انگشتر رو

میشناختی و سرش عصبی هم شدی

_یه چیزی تو مایه های اینه که خودم طرحشو دادم
+اما اینو من از بچگی داشتم...تو هم داشتیش تو عکسه..

_عجله نکن بکهیون...همه چیز رو کم کم میفهمی

بک چشمی زیر لب گفت و نگاهی به ماه تو آسمون کرد :

+ببین ماه تو خودت دیدی و شنیدی من حتی تا اونجام بیام باز برمیگردم پیش چانیول

چان دستی کشید تو موهای جونور دوست داشتنیه رو به روش و به هم ریختشون :

_کارمون اینجا تمومه بهتره برگردیم دیگه راه عمارت دوره

+باشه...



*            *             *            *


دفترچه رو بست و نگاهی به لوهان که روی صندلیه کناریش نشسته بود کرد :

+لوهان

لوهان دست از ور رفتن با موهاش برداشت و از تو آینه به بکهیون نگاه کرد :

×بله؟؟

+به نظرت این رنگ بهم میاد اصلا

لوهان خنده ای کرد و این بار سرشو چرخوند مستقیم نگاهش کرد :

×به نظرم زیتونی تیره واسه موهای تو بهترین رنگه خیلی خوشگل شدی

بک لبخند رضایت مندی زد با تعریفی که شنید :

+فندقی هم به تو خیلی میاد

×مرسییی...دوست داشتم کیونگ هم بیارم ولی دوست نداره موهاشو رنگ کنه

با اومدن دوتا دختر آرایشگر برگشتن رو به آیینه

دخترا شروع کردن به میکآپ ساده ای که لوهان با سلیقه خودش انتخاب کرده بود

بعئ از حدود ربع ساعت تموم شد کارشون ، تشکر کردن و لوهان کارتشو داد تا حساب

کنه ، خودش بک رو مهمون کرده بود و دوست داشت اینجوری بیشتر از قبل به بک

نزدیک بشه

از آرایشگاه اومدن بیرون ، بک دوربین موبایلشو باز کرد و یهویی چنتا از خودشو

لوهان سلفی گرفت ، لوهان تا متوجه شد سریع چنتا ژست گرفت :

×به به ببین یه هویی هامم چه خوشگله

+به به سهون چه کیفی کنه!

×یاااا

نیشگونی از پهلوی بک گرفت :

+تو هم فکر خودت باش با این قیافه جدیدت فکر کنم چانیول کنترل از کف بده

بک موبایلشو هل داد تو جیبش :

+یااا نخیرم..ما هنوز رابطه خاصی نداریم

×هنوز! اینجور که من دیدم چان کاملا شیفته تو شده ، رفتار هاش با تو کاملا متفاوته ..

لوهان با هیجان شروع کرد به نظر دادن و دستاشو تو هوا تاب میداد ، صداشو سعی کرد

کلف کنه تا ادای چان رو در بیاره :

×کاره منه!! واااه پسر خیلی صحنه ی خفنی بود! بعدش بردت تا آخر باغ و..!!

با آرنجش تنه ای به بک زد :

×چان یه هندسامه جنتله لعنتیه نه؟؟؟

+یااااا بسههههه

خنده ای کرد و به لوهان نگاهی کرد :

+چان با تو هم صمیمی به نظر میرسه ها

×من چانو خیلی دوست دارم دوست دارم اجازه بده هیونگ صداش کنم

+چانیول هم با تو حس نزدیکی زیادی داره...

با رسیدن به چهار راه لوهان دست بک رو کشید :

×بکهیونی رستورانه اینجاست دیگه باید برم مواظب خودت حسابی باش خب؟

+عااا باشه ..فایتینگ

مشتشو نشون لوهان داد ؛ لوهان مشتی به مشتش زد :

×مواظب باش امشب چان کار دستت نداه!

چشمکی بهش زد و خندید ، بک ادای زدنشو در آورد و لوهان سریع چند قدم رفت عقب:

×وحشی نشو دارم میرم

+مواظب

×تو هم..!

دستشو برای بک تکون داد و بک که از خیابون رد شد نگاهی به ساعت مچی رو دستش

کرد ؛ با عجله رفت داخل رستوران ، پیامی تو گروهشون فرستاد :

(من تو طبقه هم کفم )

روی یکی از مبل ها نشست و گوشیشو چک کرد ، دو نفری که استخدام کرده بودن

اعلام حضور کرده بودن ، لوهان نگاهشو چرخوند ، زن و مردی که استخدام کرده بودن

واسه نقششون رو پیدا کرد با سر علامتی به جفتشون داد و پیام دیگه ای نوشت :

( سهون ، کیونگ کجایین؟ )

سهون بلافاصله نوشت :

(تو اتاق رزرو...آماده باشین تا ربع ساعت دیگه یکیشونو میفرستیم پایین)

کیونگ شکلک خنده ای فرستاد و پشتش نوشت :

( آب میوه ام آماده است بریزه روی لباس آقای اوه ! )

همشون چنتا شکلک خنده فرستادن و منتظر اجرا شدن نقشه اشون بودن.


*       *        *        *



End part 20

EVOLUTION Where stories live. Discover now