Chapter 41

521 154 4
                                    

موبایلشو گذاشته بود روی میز و دور میز نشسته بودن ، سهون انگشت هاشو تو هم قفل
کرده بود که با صدای پیام موبایل با استرس لباشو برد تو دهنش
پیامو باز کرد ، بلند از روش خوند تا کیونگ و لوهان هم بشنون :
*تصمیم گرفتیم رابطمونو تموم کنیم پس همه چیز کنسله
با لبخند گشادی که روی لبش نقش بست به ری اکشن های اون دو تا نگاه کرد
لوهان لبخند دندونمایی زد :
×بالاخره موفق شدین
کیونگ از جاش بلند شد و دستی روی موهاش کشید :
-چند درصد فکرم خالی شد دیگه
سهون لپ لوهان کشید و لوهان که خسته بود چون تمام شب توی بیمارستان بیدار مونده
بود خودشو برای سهون لوس کرد
کیونگ لباشو روی هم فشاری داد و رفت سمت در ، قبل از اینکه خارج شه برگشت تا
بهشون بگه اما اون دوتا زیادی داشتن دل و قلوه رد و بدل میکردن واسه همین کیونگ
فکر کرد بهتره بذاره اونا تو حال خودشون باشن !
از خونه ی مجردی سهون زد بیرون ، دستاشو فرو کرد تو جیب لباسش
" فکرم راجب مامان راحت شد...شاید بهتر باشه حالا یکم به فکر خودم باشم..."
وارد آرایشگاه بزرگی شد ، دختری رو به روش ایستاد تا راهنماییش کنه :
×خوش اومدین کدوم قسمت کار دارین
-میخوام موهامو..
دختر صبر نکرد کیونگ حرفشو ادامه بده و سریع راهنماییش کرد تا سالن مخصوص
اون قسمت ، کیونگ نشست روی صندلی
پیراستاری اومد کنارش :
×هر مدلی که دوست دارید توی دفترچه رو به روتون انتخاب کنید
-میخوام همه ی موهام کوتاه کنین فقط بالاش یکم بمونه
×چقدر مثلا ؟
-یک سانت..
مرد با بی میلی نگاهی به موهای بلند و خوش فرم کیونگ کرد ، کمتر کسی رو دیده بود
اینقدر موهای پر و خوبی داشته باشه و حیفش میومد بخواد از ته بزنتشون
دست به کار شد
کیونگ چشماشو بست و لبشو از داخل گاز گرفت ، موهاشو دوست داشت !
جونگین همیشه بهش میگقت موهای بلندش اینقدر نرمه که میتونه بینشون بخوابه اما..
اما دیشب دست جونگین بین موهای بکهیون بازی میکردن و لب هاش لب های اونو
میبوسیدن ..
به خودش اطمینان میداد که کار درست همینه! باید جونگین و هر چی که بهش مربوطه
رو کمرنگ کنه تو زندگیش
"شاید حق با تو باشه پارک چانیول...عمر آدما کوتاهه حافظشون هم افتضاحه !
منم باید بتونم مثل جونگین فراموش کنم هر چیو که بینمون بوده ، همه ی روزایی که
کنارم داشتمش و بهش یاد دادم بغل کردن بقیه چیز خوبیه ! بهش نشون دادم دنیای آدم ها
میتونه زیبا باشه فقط کافیه با هم زیباش کنن..حالا اون دنیای یکی دیگه رو میخواد زیبا
کنه ، الان یاد گرفته به بقیه دلداری بده دست بکشه روی کمرشون و بغلشون کنه...حتی
یاد گرفته چجوری خودش اول بره جلو برای بوسیدن
شاید من فقط یه معلم خوب بودم واسش ، شاید من کافی نبودم واسه اون..."
با صدای مرد و تکون خوردن شونه اش چشماشو باز کرد
اولین چیزی که دید خودش بود توی آیینه ی مقابلش ، مرد که متوجه شد کیونگ
چشماشو باز کرده حرفشو تکرار کرد :
×کارتون تمومه ، برای پرداخت هزینه لطفا برید انتهای راهرو
-بله..ممنون
مرد وسایل جمع کرد و پیشبندو باز کرد ، تا رفتش کیونگ از جاش بلند شد و به سرش
که حالا خالی از موهای بلندش بود نگاه کرد ، آب دهنش رو غورت داد
بعد از پرداخت هزینه از آرایشگاه بیرون اومد ، نمیدونست کجا بره
"حتی دیگه هیچ جا کسی منتظرم نیست ..درواقع به جایی تعلق ندارم دیگه "
نفس  طولانی کشید و بی هدف شروع کرد به راه رفتن
"شاید بهتره برگردم امریکا...اما مامان لو ..هووف کارم که تعطیله "
بعد از ربع ساعت پیاده روی چشمش خورد به کتاب فروشی که قبلا هم ازش خرید کرده
بود ، رفت داخل و بین قفسه ها تابی خورد
اسم هیچ کتابی توجهشو جلب نمیکرد ، نگاهی به ساعت مچیش کرده نزدیک به تایم
ناهار بود دوباره نظرش عوض کرد حالا که بیرونه غذا بخوره بجای کتاب خوندن
قفسه هارو دور زد
با دیدن چهره ی آشنایی سر جاش ایستاد
خودش بود ، بیون بکهیونی که کیونگ بهش آلرژی داشت پیدا میکرد !
یه پسر ریز و ظریف و خوشکل که موهای لخت و باحالش داشت میرفت رو مخ کیونگ
نمیدونست چرا داره خودشو با بک مقایسه میکنه ! اما کاملا داشت از خودش نا امید
میشد ، کارای بک رو زیر نظر گرفت
تا بک از مغازه خارج شد ، پرید سمت باجه :
-ببخشید آقا
*بله؟
-کتابی که اون پسره برد رو میخواستم منم
*فکر کنم فقط یکی ازش دارم ...بذار ببینم
مرد از پشت میزش کنار رفت و بین قفسه ها دنبال کتاب میگشت ، کیونگ هنوزم
نمیدونست چرا اون کتاب رو میخواد ولی دوست نداشت کمبودی نسبت به بک داشته
باشه حتی توی مطالعه
مرد فروشنده با کتابی که تو دستش بود برگشت :
*شانست خوبه ، همین آخریشه
-ممنون
*این روزا کمتر دیدم کسی تاریخ بخونه
کیونگ که حتی ایده ای راجب کتاب نداشت لبخند الکی زد و فقط خریدش
تا از مغازه بیرون رفت کتاب باز کرد
هیچ وقت علاقه ای به تاریخ نداشت و اولین بار بود میخواست چیزی راجبش بخونه
تاکسی گرفت تا بره خونه
توی ماشین کتاب رو از وسط های رو به آخر باز کرد همینجوری
"جدی میخواسته اینو بخونه؟! چه حوصله ای...به من چه پونصد سال پیش کی پادشاه
بوده و چه اتفاق هایی افتاده .."
کتاب رو بست که همزمان صدای زنگ موبایلش بلند شد با دیدن اسم چانیول جا خورد :
-چانیول؟؟
_برای ناهار بیا اینجا باید باات حرف بزنم
-آدرس دقیق خونه ات رو یادم رفته
_پیامش میکنم
-ولی چی..
با صدای بوقی که شنید حرفشو ادامه نداد ، رو کرد به راننده :
-ببخشید آقا ولی مسیرم عوض شده هرچقدر هزینه ی اضافیش میشه پرداخت میکنم
×باشه مشکلی نیست

*             *              *              *  

انگشتشو دور لبه ی فنجون کشید به لرزش قهوه ی داخلش نگاهی کرد
حدود دو ساعت از اومدنش پیش چان میگذشت اما هنوز چیزی ازش راجب کاری که
باهاش داشت نشنیده بود
با صدای بم چان نگاهش بالا اومد :
_راجب حرفی که دیشب زدم فکری کردم
-چه فکری؟
_اگه اونا میخوان به ما نشون بدن که با همن بهتره دستشونو رو کنیم
-خب چجوری دقیقا ؟
_اون دو نفر شدن نقطه ضعف ما بی تعارف! و قطعا ما هم نقطه ضعف اوناییم
ابرو های کیونگ رفتن بالا :
-اگه درست فهمیده باشم ...یعنی میگی ما ..
_آره! یه نقش بازی کردنه ساده هست
کیونگ لباشو روی هم فشاری داد :
-ولی من مطمعنن اصلا تو استایل تو نیستم یعنی...تو هوا معلومه تو هیچ وقت از آدمی
مثل من خوشت نمیگیره نقشه ضایع میشه
_اعتماد!
کیونگ ساکت شد ، نمیدونست راه درستیه یا نه ولی خودشم فکر بهتری نداشت :
-باشه بهت اعتماد میکنم ولی کجا باید ببینیمشون که جلوشون نقش بازی کنیم؟!
_شرکت سهون
کیونگ سری تکون داد :
-راستش دیشب جا خوردم اومدی...
چان تکیه اش رو از صندلیش گرفت و خودشو جلوتر کشید ، فنجونشو به لباش نزدیک
کرد و کمی ازش چشید :
_دیشب تصمیم داشتم با بک حرف بزنم...که خرابش کرد
-جدا؟؟ چی میخواستی بگی ؟
یک تای ابروی چان بالا رفت :
_خصوصیه
کیونگ لباشو کشید تو دهنش و زیر لب معذرت خواهی کرد سعی کرد با خوردن قهوه
خودشو مشغول کنه .
نگاه چانیول به کتابی بود که کیونگ امروز از اول همراهش بود :
_این کتاب چیه ؟
-امروز بک رو تو کتاب فروشی دیدم، میخواستم ببینم چی میخونه فقط
_ببینمش
کتاب رو گرفت سمت چان :
-تو مطالعه سلیقه خاصی داره!
با حرص گفت و پوزخندی چاشنی حرفش کرد
چان با دیدن اسم کتاب کنجکاوتر شد و فهرست کتاب رو چک کرد
"پس بک دنبال زمانیه که مال منه!"
با این فکر لبخند کجی رو لبش نقش بست ، کیونگ با دیدن لبخند کجش تصمیم گرفت
قید کتاب رو بزنه :
-اگه سلیقه اتون مشابه هست باشه مال خودت
_باید بخونمش!
بلافاصله ایستاد :
_کارم باهات تموم شده دیگه برو
کیونگ از تعجب دهنش باز مونده بود ، واقعا چانیول یک در میلیارد بود !
چان در حالی که با سرعت کتاب رو برگ میزد از سالن بیرون رفت و یک راست
راهی اتاق خودش شد
پشت میزش نشست و کتاب رو گذاشت مقابلش
"باید بدونم چیه که بک میخواد راجبش اطلاعات پیدا کنه! "
خودشو با کتاب چندین ساعت مشغول کرد ، دستی به چشماش کشید
حس میکرد چشماش میسوزن ، آیینه ی روی میزشو کشید جلو و به چشماش نگاهی کرد
آخرین بار هم دستش زخم شده بود و درد رو حس کرده بود و این دومین بار بود!
با تعجب از توی آیینه به خودش نگاه میکرد ، رگ های ریز قرمز چشمش به سرعت
ناپدید میشدن و دیگه احساس خستگی نمیکرد
از جاش بلند شد و رفت تو تراس ، هوا تاریک شده بود و حلال ماه به خوبی مشخص
بود
"حتما از اون بالا دیدن من واستون جالبه خسته هم نشدین از موش آزمایشگاهیتون نه!؟
اگه مثل بقیه زندگی میکردم و همون موقع میمردم الان همراه بقیه به دنیا میومدم
شاید زندگیم سخت میشد یا هرچی...ولی میتونستم زندگی کنم "
اغلب هر وقت میخواست بهشون فهش بده بیخیال میشد ، دستشو برد تو جیبش
پاکت سیگارشو بیرون آورد تکونش داد
خالی بود ، پوفی کرد و برگشت تو اتاق و جعبه جدیدی برداشت
چندی طول نکشید که حجم زیادی از دود اتاق رو پر کرد ، روی مبل نشسته بود و
پاهاش روی میز انداخته بود روی هم ، نخ پنجم روشن کرد
نگاهش به پروژکتور توی سقف بود ، چیزی ذهنشو قلقلک میداد تا عکس هایی که از
بک داره رو ببینه
به شدت دلتنگ بود و نمیتونست به خودش اعتراف کنه که داره دیونه میشه و فقط تظاهر
میکنه میتونه خودشو کنترل کنه
کام عمیقی از سیگارش گرفت ، کنترل پروژکتور از روی میز برداشت
دو دل شده بود ، اگه عکس هاشو میدید چی؟ سخت تر میشد!
فقط آهنگی که روی فلش داشت از پروژکتور پخش کرد و دوباره تکیه اش زد به مبل
چشم هاشو بست ، آهنگ پخش شد
(CARELESS WHISPERS  : MUSIC )
متن آهنگ تو ذهنش تکرار میکرد تا مغزش سمت فکرای دیگه نره اما تقریبا غیرممکن
شده بود !
هر جا میرفت بک کنارش بود ، حتی موقع غذا خوردن هم میتونست سر میز تصورش
کنه که داره با اشتها غذا میخوره
دیگه روی تخت خودش هم آسایش نداشت و نمیتونست راحت بخوابه
بک مدت زیادی روی اون تخت کنارش خوابیده بود !
آب دهنشو محکم غورت داد و اخم بین ابرو هاش پر رنگ تر شدن
تیکه ای از آهنگ رو برای خودش ترجمه شده بلند خوند تا بتونه تصویر بک از جلوی
چشماش کنار بزنه :
_من هیچ وقت دیگه نمیرقصم ، اونجوری که با تو میرقصیدم..پاهای گناهکارم هیچ
ریتمی ندارن  
چشماشو با عصبانیت باز کرد و سیگارو تو دستش گرفت محکم فشارش داد تا خاموش
بشه و بعدم محکم پرتش کرد روی زمین
" مگه تو کی هستی که نمیشه بدون تو راحت زندگی کرد؟؟ "
از خودش عصبی بود هیچ وقت اینقدر احساس ضعف نکرده بود
هیچ جوری با بوسیده شدن بک توسط کسه دیگه ای کنار نمیومد ، میز رو زیر پاش
با عصبانیت هل داد عقب
شیشه ی روی میز روی زمین افتاد و شکست
لمس لب های ظریف بک و حرکتشون بین لب های خودش رو میتونست هنوزم کامل به
یاد بیاره و حس کنه ، اصلا نمیتونست قبول کنه مال یه نفر دیگه بشن
این فقط یه بوسه بود اما اگه بک با اون آدم میخوابید چی؟!
این فکر چانیول رو روانی میکرد
از جاش با خشم بلند شد و تیپایی زیر مبل زد از کنارش رد شد
به خودش دلداری میداد که همه چیز فقط یه نقشه باشه بین بک وجونگین اما حتی اگه
یک درصد این طور نبود چی؟
چان الان توانایی کشتن جونگین رو هم داشت!
کتشو برداشت و زد بیرون ؛ بدجوری نیاز داشت هوای تازه به سرش بخوره
بی توجه به سوالای کیم ووبین از عمارت زد بیرون ، تا میتونست راه میرفت
از خیابونی که بک رو از دست اون پسره قلدر نجات داده بود و بغلش گرفته بود گذشت
خاطرات هیچ وقت دست از سرش بر نمیداشتن
آرزو میکرد کاش بک بازم اینجا گیر یه نفر بیوفته و چان بره نجاتش بده
اینجوری میتونست ببینتش و حرفایی که میخواست بهش بزنه بالاخره میگفت
دیشب حرفاشو آماده کرده بود برای یه معذرت خواهی و یه فرصت دوباره به رابطشون
اما بک به غرور چانیول اجازه نداد حرفاشو بزنه و کارشو خراب کرد
یک قسمت از خیابون چراغونی شده بود با ال ای دی های طلایی بین درخت های
سر به هم اومده و چند نفر برای رستوران ها و مغازه هاشون تبلیغ میکردن
همه مشغول دنیای خودشون بودن
پسری سبد گلی دستش بود و داد میزد هر کسی یه شاخه ازش بخره اولین عشقشو میبینه
چان پوزخندی زد و با خودش فکر کرد مگه اون پسر و گل هاش چقدر میتونن جادویی
باشن!
توی ذهنش پسر رو سرزنش میکرد که برای فروشش به مردم دروغ میگه!
از کنارش رد میشد که پسر دنبالش راه افتاد :
*آقا گل نمیخوایین؟
_نه!
*اگه یه شاخه بخرین عشق اولتونو میبینین
چان از راه رفتن دست کشید و با تمسخر رو کرد به پسر:
_اگه کل گل هارو بخرم تا عشق چندمم رو میبینم؟!
پسر یکم ساکت موند ، از بین تمام گل های توی سبدش فقط یک شاخه رز مشکی داشت
جداش کرد و گرفتش سمت چان :
*پولی بابتش نمیخوام
_گفتم نمیخوام!
پسر گل رو گذاشت تو دست چان و برگشت سر کارش همونجایی که از اول ایستاده بود
چان پوفی کرد و نگاهی به گل توی دستش کرد
راه افتاد ، اولین گلبرگ گل رو کشید و کندش ، انداخت روی زمین همونجوری که راه
میرفت گلبرگ هارو یکی یکی میکند و میشمردشون
با خودش فکر کرد
"پس انتظار کشیدن این حس رو میداده به هیونکی ...تمام گلبرگ هارو میشمرده تا من
برسم "
لبخند تلخشو خورد و به کارش ادامه داد
"بکهیون هم برای شمردن اون گلبرگ ها بی صبری میکرد...دوست داشت زودتر تموم
شه تا بتونه وارد دنیای من شه "
به انتهای اون خیابون رسیده بود ، همه جا سنگفرش بود و هوا با چراغ های بین درخت
ها طلایی رنگ میزد
آخرین گلبرگ رو از شاخه جدا کرد ، دستش نا امید پایین آورد
نفسی گرفت و سرشو گرفت بالا تا به درخت های چراغونی شده نگاه کنه
"یه گل و گلبرگ هاش هیچ خاصیتی ندارن هیونکی...منم اینو دیر فهمیدم ، دیرتر از تو"
نگاهشو از درختا گرفت
شاخه ی گل از تو دستش افتاد ، میخ شده بود سر جاش و چشماش بدون پلک زدن به
آدمی بود که رو به روش میدید ، اهل توهم زدن نبود برای همین مطمعن بود درست
میبینه
بیون بکهیون،تنها جونوره دنیای پارک چانیول!
با همون موهای خوش رنگش که همیشه بوی نارگیل میدادن...از کافه ای که انتهای
خیابون بود بیرون اومد ، سرش تو کتابی بود که امروز خریده بود و بدون اینکه
روحشم خبردار باشه با هر قدمی که بر میداشت به چانیول نزدیک تر میشد
چانیول چسبیده بود به زمین و به جونورش که هر لحظه بیشتر سمتش میومد نگاه میکرد
به کتابی که تو دستش بود نگاهی انداخت
همون کتابی بود که خودش امروز از کیونگ گرفته بود و خونده بود
صدای پسر گل فروش تو سرش میچرخید :
( اگه یه شاخه بخرین عشق اولتون رو میبینین )
عشق اولش رو میدید؟هیون کی رو!
بک کاملا رسید به چان اما تو حال و هوای خودش بود و خبر نداشت قلب چان داره
میاد تو دهنش الان! از کنارش فقط رد شد
چان صبر نکرد و صداش زد :
_بکهیون..
بک سر جاش ایستاد ، نمیدونست خیالاتی شده یا واقعا صدای چانیول رو میشنید
با تعجب برگشت سمت صدا ، با دیدن چانیول استرسی کل وجودشو فرا گرفت
آب دهنشو غورت داد و سعی کرد عادی برخورد کنه ، لبخند توام با ترسی زد:
+پارک چانیول..
چان چند قدم جلوتر رفت و رو به روش ایستاد
بک از استرسه اینکه چان صدای قلبشو بشنوه یک قدم عقب رفت
چان به گلبرگ های رز مشکی که پشت سر بک روی زمین ریخته بود نگاهی کرد
نمیتونست بگه اتفاقیه ، همه چیز واسش خاص بود
لبشو خیس کرد :
_فکر نمیکردم اینورا ببینمت
+میدونم..وگرنه راهتو کج میکردی یا از عمارت بیرون نمیومدی
_اونقدرا هم نه..
+یادمه آخرین بار اومدم عمارت ببینمت و تو رفتی بیرون!
_نمیدونستم اومدی...راستی
بک نگاه دلتنگ ولی ناراحتشو دوخت به چان و منتظر بود حرفشو ادامه بده
چان خودشم نمیدونست چی باید بگه فقط میخواست بحث عوض کنه ، با کمی مکث
حرفشو ادمه داد :
_دیشب وقت نشد تبریک بگم برای ازدواج خواهرت
+آره دیشب زود رفتی!ممنون
_مجبور شدم زود برم!!
بک هنوزم میتونست راحت از تو چشمای چان احساساتشو بخونه و میدونست الان
داره عصبی میشه پس سعی کرد موضوع کش نده :
+اومدی بیرون..راه بری؟
_آره
+از کدوم سمت میری؟
_همون سمتی که تو میری
بک لباشو برد تو دهنش ، نمیتونست بگه بیا با هم راه بریم ولی چان استارت رو زد
آهسته سمتی که بک میخواست بره قدم برداشت :
_تا جایی که مسیرمون یکیه با هم بریم
بک با فاصله کنارش همگام راه افتاد ، چان از گوشه چشمش میپاییدش :
_چه کتابی میخوندی؟
بک کتاب رو پشت سرش قایم کرد :
+تاریخیه
_چه دورانی؟
+دوران خیلی قدیم..
_چقدر قدیم ؟
+اندازه ای که...تو و هیون کی توش زندگی میکردین
چان آب دهنشو غورت داد :
_چی شد کنجکاو شدی راجبش ؟
+میدونستی که...یک سری کابوس ها میبینم
_و؟
+فکر کردم مربوطه به زندگی هیون کی
_ازش بدت میومد که
بک حرصی شده بود ، تقریبا هر شب داشت کابوس های عجیب غریبی میدید
اون هم توی کاخ های پادشاهای قدیمی و لباس های قدیمی ، سر جاش ایستاد و چان هم
به طبع ازش رو به روش ایستاد :
+ازش به دلیل دیگه ای بدم میومد ولی الان میخوام بدونم کی بوده که توی خواب هام
دست از سرم بر نمیداره!
دهن چان به سختی باز شد ، دوباره ته دلش داشت رام میشد
دلش میخواست همین الان بک رو بکشونه تو آغوشش و به اندازه ی یک عمر بغلش کنه
حتی دیگه مهم نبود بک هیونکی باشه یا نه ، اون الان کاملا دلتنگ آدم روبه روییش بود
سخت بود که بگه
لباشو روی هم فشار داد و تند تند توی ذهنش کلماتو دسته بندی کرد
حرفایی که دیشب میخواست بزنه رو الان بزنه و بک رو بخاطر دیشبش ببخشه
بک منتظر به چان خیره شده بود ، میدونست چان میخواد چیزی بگه اما تو دهنش نگهش
داشته.
لبای چان بالاخره به سختی از هم باز شدن
با صدایی از اون سمت خیابون فازی که بینشون بود خراب شد ، بک گردن کشید و
نگاهی کرد ، جونگین از اون سمت خیابون میومد سمتشون
چان لباشو روی هم فشار داد و حرفاشو خورد ، جونگین اومد نزدیکشون و با لبخند پر
انرژی رو کرد به چان :
×سلام!
چان با اخم سری تکون داد و محلش نذاشت ، جونگین عمدا کنار بک ایستاد و دستشو
انداخت دور گردنش :
×کتابتو خوب خوندی خوشگلم؟
بک زیر چشمی چان رو نگاهی کردن ، رگ های گردنش از عصبانیت زده بودن بیرون
و صدای نفس های بلندش به راحتی شنیده میشد
سری برای جونگین تکون داد :
+اوهوم...فکر کردم گفتی نمیای دنبالم
×میخواستم سورپرایزت کنم جوجه ی خوشگلم
بک لبخندی به صورت جونگین زد و یواشکی پاشنه کفششو کوبید رو پای جونگین تا
دیگه ضایع بازی بیش از حد در نیاره اما چانیول عصبی تر از چیزی بود که متوجه
بشه همه چیز مصنوعیه
بین دندون های فشرده شدش غرید :
_دیگه میرم
بک خواست جوابی بهش بده اما چان منتظر جوابی ازشون نشد و فقط با سرعت با قدم
های بلندی ازشون دور شد ، پاشو میذاشت روی گلبرگ های مشکی که از خودش کف
خیابون به جا گذاشته بود
" از رنگ مورد علاقم داره بدم میگیره؟ باید گلی با رنگ دیگه بهم میداد "
میخواست تقصیر هارو سر چیز الکی بندازه فقط ؛ از کنار پسر گل فروش رد شد
چند قدم که جلو رفت ایستاد و دوباره برگشت ، رو به روش ایستاد و کیف پولیشو از
جیبش بیرون آورد ، هر چی پول داخلش بود بیرون آورد و گذاشت توی سبدش :
_اینم بابات دیدن عشق اولم!
پسر لبخندی به صورت چانیول زد :
*پول نمیخوام ، بجاش دفعه ی بعدی که از اینجا رد شدی سراغمو بگیر
یک تای ابروی چان بالا رفت ، با خودش فکر کرد این پسره قطعا یک تخته اش کمه!
پسر پول هارو گذاشت تو دست چانیول :
*راجب عشق اولت بهت میگم دفعه ی بعد ، اگه سراغمو بگیری
_تو چی میدونی!
*خیلی بیشتر از فکرت چانیول
ابرو های چان پریدن بالا ، ممکن بود که تو کره معروف باشه اما کسی به اسم کوچیکش
صداش نمیزد ، با لحن تندی رو کرد به پسر :
_پس میشناسیم!
*هم تو هم عشق اولتو
چانیول دست به سینه ایستاد و طلبکارانه زل زد بهش ، پسر خودش ادامه داد :
*من میرم داخل مغازه ، یک دقیقه بعد تو هم بیا و سراغمو ازشون بگیر..اون موقع بهت
میگم
_حتما باید یک دقیقه بگذره
پسر با لبخند سری تکون داد و رفت داخل مغازه ؛ چان همونجا دست به سینه ایستاده بود
" جدا دارم صبر میکنم یک دقیقه؟
بهتره برم ...ولی نهایتا که بیکارم یکمم به مضخرفات این گل فروش گوش میکنم
نگاهی به ساعت مچیش کرد ، تقریبا یکدقیقه شده بود
رفت داخل همون مغازه و نگاهی به اطراف کرد ، شبیه یه شیرینی فروشی جمع و جور
بود ولی تو همین جای کوچیک هم نمیتونست پسر گل فروش رو ببینه
از خانم مسنی که فروشنده بود پرسید :
_پسر گل فروشی که یک دقیقه پیش اومد اینجا ندیدین؟
×من کسیو ندیدم پسرم...شیرینی میخوای؟
_یه پسر قد کوتاه بود ...مغازه در خروجی داره؟
×در ورودی و خروجی یکیه
چانیول کلافه دستاشو کرد توی جیبش :
_چطور ندیدینش؟!
×لطفا اگه خرید ندارین برید بیرون
چان عصبی پولی که توی مشتش بود هنوز رو کوبید روی میز :
_شیرینی دوست ندارم اما باید فیلم دوربین های مدار بستتونو چک کنم
زن نگاهی به پول ها کرد ، به اندازه ی یک ماه که کار میکرد میشد ، سریع پولا رو
برداشت :
×بیا اینجا همه فیلما رو میتونی چک کنی
چان رفت پشت سیستم و دوربین بالای در ورودی رو از پنج دقیقه قبل تا الان رو چک
کرد ، توی این تایم فقط دوتا دختر و یه مرد وارد شده بودن ، هیچ خبری از پسر گل
فروش نبود
دستی به پیشونیش کشید ، هیچ ایده ای از اینکه اون پسر کی بود نداشت اما استرسی به
سراغش اومده بود ، مثل همون ترسی که اون روز ها کشیده بود
همون روزی که توی اون جنگل توسط موجوداتی فضایی ربوده شده بود
آب دهنشو غورت داد و نگاهی به اطرافش کرد
"توی عوضی کی بودی..."
از زن تشکری کرد و از مغازه بیرون اومد کلافه نگاهش به در مغازه بود که با کمال
تعجب همون پسر گل فروش از در مغازه اومد بیرون ، با لبخند عجیبش سمت چان قدم
بر میداشت ، رو به روش ایستاد :
*حالا میتونی بهم اعتماد کنی نه!؟
ادامه دارد....
*            *             *             *

End part 41

EVOLUTION Where stories live. Discover now