پارت چهار

334 97 14
                                    

"همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق

چهره ی آبی ات پیدا نیست.

احمد شاملو"

****

پزشک جوان به چشمان سرگردان و گنگ دوستش خیره شد:"یادته ازم همیشه می پرسیدی چرا اومدم پزشکی بخونم؟ وقتی میگفتم یهویی تصمیم گرفتم تو تنها کسی بودی که باورم نمیکردی؟ فکر کنم حالا زمانش باشه تا بهت بگم... یه واقعیتی تو زندگی هست و اونم اینه که تا وقتی ذهنت و قلبت هم زمان درگیر موضوعی نشه و روش فوکوس نکنه انگار آدم واقعیت های مربوط به اون مساله رو نمیبینه... مثلا تا زمانی که عاشق گل رز نباشی زیاد به جزییات محیطت در مورد اون دقیق نمیشی... اما تا دغدغه ات میشه گل رز همه جا میبینش... تو گل فروشی ها، پوسترها، تلویزیون و خبرها، باغچه ی همسایه و حتی تو طرح لباسها... در واقع خودت میخوای که ببینیش... چرا اینو میگم؟ این مقدمه ی حرفمه... اگه الان میفهممت دلیلش اینه که منم عشقی از نوع تو رو حس کردم... پس میدونم که علایمش چیه... میشه بهش گفت درد مشترک"

جان مبهوت و ساکت تنها به او نگاه میکرد. حتی تعداد دفعات پلک زدنش کم شده بود. حس میکرد اگر برای هزارم ثانیه ای چشمانش بسته شود این حرفهای آرامبخش اما ترسناک مانند جادو دود می شد. چانیول نفس عمیقی کشید. دستانش را شل کرد و بر روی پاهایش گذاشت و به صندلی تکیه داد و در حالیکه با انگشتانش بازی میکرد گفت:"تو برادرم کیونگسو رو میشناسی... اون واقعا تو پزشکی بی نظیره... خودتم میدونی که بین پزشکهای مغز و اعصاب کره جایگاه خاصی داره... البته اون و دوستش دکتر بیون..."

لبخند غمگینی زد:" من اون زمانها که کیونگ میرفت دانشگاه، بچه مدرسه ای بودم... وقتی با بکهیون منظورم دکتر بیونه، وقتی با اون خونه میومدن و درس میخوندن من گاهی به بحثهاشون گوش میدادم... بچه بودم و تفاوت سنی دوازده سال کم نبود، اونا هم منو هیچ وقت جدی نمیگرفتن... در واقع اصلا منو نمیدیدن... انگار نامرئی بودم... اما من با شوق به بحثهای علمی و پزشکیشون گوش میدادم... کم کم تو خیالاتم می دیدم که لباس فرم سفید پزشکی رو پوشیدم و پابه پای اونا دارم قدم میزنم... وقتی دبیرستان رفتم هم همه ی تلاشم بهترین بودن بود... تا پزشک شم... یه روز فهمیدم من به خاطر عشقی که به بیون پیدا کرده بودم میخواستم عین او شم... میخواستم با اون باشم... وقتی بیشتر فکر کردم فهمیدم تو رویاهای دکترانه ام خیلی وقتها اصلا کیونگ نیست و منو اونیم... میدون؟ رک بگم... وقتی رویاهای خیسم با حضور اون کامل می شد..."

شوکرانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora