پارت بیست و چهارم

284 93 63
                                    

سپيده که سر بزند

در اين بيشه‌زار خزان زده شايد گلی برويد

شبيه آنچه در بهار بویيديم

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز

پل الوار

** ** ** **

با صدای وارد شدن رمز در، چانیول و کریس منتظر به در خیره ماندند. جان با حالتی خسته وارد خانه شد، با دیدن آن دو که با نگاهی پرسشگر به او زل زده بودند، لبخند زد:"بله... سلام... منم خسته نباشم"
کریس از روی کاناپه بلند شد. دستانش را در جیب شلوار گرمکنش فرو برده مانند پدران عصبانی از دیر آمدن فرزندش به خانه، به سمت او رفت و با لحنی طلبکارانه پرسید:"کجا بودی؟ میدونی ساعت چنده؟ جواب تلفنتم نمیدادی؟"
جان به سمت اتاقش رفت. کریس او را تعقیب کرد. به چارچوب در اتاق جان تکیه داد و منتظر جوابش ماند. جان که در حال عوض کردن لباسش بود برای اولین بار فریاد زد:"چرا باید برات مهم باشه من کجام؟ها؟!"
کریس جا خورد. چانیول هم کنار کریس قرار گرفت و شوکه به دوست عصبانیش نگاه میکرد:"چته جان؟ کریس سوال بدی نپرسید... نگرانت شدیم... حق بده..."
جان لباس روییش را در آورد، نیمه برهنه مقابل آن دو ایستاد:"حق بدم؟ نه حق نمیدم... به چه حقی تو زندگی من سرک می کشین؟ به چه حقی فکر میکنین بهتر از خود من برای خودم میتونین تصمیم بگیرین؟ فکر کردین کی هستین؟"
چشمان پسر سرکش پر از اشک شد. کریس نیز بغض کرد:"من منظوری نداشتم... ببخشید..."
احساس میکرد غرورش به خاطر قضاوت ناعادلانه ی دوستش له شده، چرخید تا به سمت اتاقش برود. جان داد زد:"کجا میری؟ وایسا جوابتو بدم بعد برو"
دکتر وو به همان حالت از حرکت ایستاد. جان رو به چانیول و به گونه ای که کریس هم بشنود گفت:"درسته... میدونم نگران منین... من یه آدم بی عرضه ام که بهم تجاوز شده... به وسیله ی نزدیکترین آدم زندگیم(اشک از چشمانش سرازیر شد)... حق دارین نگرانم باشین... اما یادتون نره ماها فاصله ی سنی زیادی نداریم... منم کند ذهن نیستم که نفهمم دور و برم چه خبره... میدونم خیلی در نظرتون ضعیف و داغونم..."
چانیول بین حرفهای جان پرید:"این طور نیست جان.."
دو قدم به دوستش نزدیکتر شد که با اشاره او در جایش متوقف و ساکت شد. دکتر شیائو ادامه داد:"خواهش میکنم تمومش کنین این تظاهر رو... حتی هارو هم بر خلافهای شعارش به من اعتماد نکرد... شما با من صادق نبودین و خیلی چیزها رو که حقم بود بدونم ازم پنهون کردین... در مورد مریضی ییبو... اینکه دورا دور مراقب پرونده ی روانکاویم بودین... دکتر اوه هم من هم ییبو رو همزمان درمان میکرد و خدا میدونه چه چیزهای دیگه ای بود و هست..."

اشک های جاری از چشم جان، تبدیل به هق هق هایی سکسه مانند شد. کریس پشتش به جان بود اما اشک میریخت. چانیول بی قرار گریه های دوستش بود اما هر دو میدانستند الان حق نزدیک شدن به دوست آسیب دیده و خشمگینشان را ندارند. جان نیز می دانست که دوستان و برادر او به خاطر محافظت از او و ییبو این موضوع را مخفی کرده بودند. خودش می دانست که قضاوتش اشتباه است اما نیاز داشت تا مساله ای را بعد از مدت ها بهانه کند تا خودش را، دردش را بیرون بریزد. بی بهانه بهانه جویی میکرد.

شوکرانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora