پارت دوازده

334 97 26
                                    


"هر كسى كه باعث آزار و دردت شده رو ببخش، يادت باشه بخشش براى ديگران نيست، براى خودته، بخشش به ياد آوردن بدون عصبانيته، بخشش قدرتت رو آزاد ميكنه، بدن و ذهن و روحت رو التيام ميده...


لس براون"


** ** ** **

"کجاست؟ میگم اون کجاست؟"
داد او کل فضای ساختمان را پر کرد. مرد نگهبان به سمت او رفت:"دکتر وو آروم باشید"
کریس کنترلی بر اعصاب خود نداشت. با مشت بر چونه ی نگهبان بی دفاع کوبید. دختر جوان که لباس پرستاری بر تن داشت با استرس جلو آمد و من من کنان گفت:"با م..منن بیا..ین"
چشمان پزشک جوان را خون گرفته و موها و لباسش آشفته بود. از زمانی که به کمک مرد قایقران در کوچه به هوش آمده بود تا به این لحظه که عقربه های ساعت بزرگ بیمارستان، ساعت دوازده ظهر را نشان می داد، زمانی نزدیک به هجده ساعت از جان بی خبر بود. تمام خاطرات ذهنش مبهم بود. تمام مغازه ها و رستوران های اطراف بندر را گشت. ازهمه درباره ی جان سوال پرسید. حتی قایقران ها نیز او را ندیده بودند. زمانی که ناامید شده بود، زمزمه ی زنان بازار محلی توجهش را جلب کرد. زن اول که با لباسهای گل گلی و جوراب، کلاه و سویی شرت بافت در حال جابجا کردن سبدهای ماهی بود رو به دوستش گفت:"اوه خدای من، خیلی وحشتناک بود، قدیما به زنها رحم نمیکردن الان به مردا هم تجاوز میکنن، دوره زمونه ای شده... پسر بیچاره... دلم کباب شد، مردم پست شدن..."

زن دوم سعی در کمک او داشت:"تو خودت دیدیش؟ میگن مرده بود؟"
زن اول دستانش را بر چشمانش گذاشت:"اوووو نه خدای من، من سر کوچه موندم، پسرم رفت ته کوچه، اول جیغ زد... خواستم برم که گفت نیا... بعدش زنگ زد پلیس اومد... خدا کنه زنده بمونه... به جونگی گفتم ببینم شب رفتی بیرون خودم دست و پاتو میشکونم..."

زن دوم قصد وراجی داشت که کریس به سمت زن اول رفت. دستش را گرفت که باعث ترس هر دو زن شد. رنگ پزشک جوان پریده بود:"خانوم... کی مرده؟ پسره چه شکلی بود؟ کجا بردنش؟"
زن که متوجه شد احتمالا او دنبال گمشده ای است گفت:"من من ندیدمش... پسرم دیدتش، الانم اداره مرکزیه پلیس اینچئونه... اون میتونه کمکت کنه"
کریس بدون تشکر با تمام توان به سمت خیابان اصلی دوید. خودش را جلوی هر ماشینی می انداخت تا بتواند با گرفتن یک خودرو زودتر به اداره ی پلیس برساند. بالاخره با گرفتن یک تاکسی به اداره ی مرکزی رسید. پس از پیدا کردن پسر جوان و شنیدن جزییات از او و مامورین دریافت که شب قبل به پسری با مشخصات جان تجاوز شده. آنها به او گفتند که له دوست جوانش بارها تجاوز شده و احتمالا کار چند نفر بوده. او با وضعیتی بد، نیمه برهنه و بیهوش تا صبح آنجا رها شده بود.

به خاطر حال بدی که داشت یکی از مامورین او را به بیمارستان رساند. می خواست با دیدن قربانی زودتر مطمئن شود که او جان نیست. به خودش نهیب می زد که این تنها یک کابوس بی معنی و اشتباه است و دوست جوانش بی شک در جزیره مشغول مداوای پدربزرگ ها و مادربزرگ های روستاست. اما کریس می دانست اگر تمام قاعده های زندگی تا کنون برای او معکوس عمل می کردند، حس ششم او هیچگاه اشتباه نکرده است. همیشه به این امتیاز خود می بالید اما برای اولین بار آرزو می کرد که کاش حسش اشتباه باشد. با ورود به اتاق مراقبتهای ویژه، تمام تقلاها و دعاهایش با دیدن بدن بیهوش جان زیر دستگاه اکسیژن بی معنی شد.

شوکرانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora