پارت نوزدهم

307 91 31
                                    


اندیشه مکن که شانه هایت، سنگین شود

اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی

در شگفت می مانی از نیروی خویش

در شگفت می مانی

که به رغم ضعف خویش

چه مایه توانایی.


مارگوت بیکل

برگردان:احمد شاملو


** ** ** **

صدای نفس های فردی که پشت خط حرف نمی زد کریس را کلافه کرد:"الووووووو.... مزاحم احمق، از خواب بیدارم کردی که فس فس کنی پشت خط؟ بنال... الووو..."
قبل از اینکه تماس را قطع کند صدایی گیرایی گفت:"شما باید دکتر کریس وو باشید درسته؟"
کریس که بر روی کاناپه دراز کشیده بود در جایش نشست. گوشی را مقابل چشمانش گرفت، شماره ناشناس بود:"بله خودمم... شما؟"
تماس گیرنده پاسخ داد:"قبل از معرفی خودم ازتون میخوام اگه گوشیتون تو حالت پخشه خواهشا از اون حالت درش بیارین و همینطور اگه دکتر شیائو اونجا هستن با حرفهای من باعث جلب توجه اش نشین..."
ابروهای دکتر وو با این تذکرات درهم فرو رفت:"اوکی... خوب؟ شما؟"
صدای خنده آرام مرد جوان، حس بدی به او نمی داد:"من دکتر روانکاو دکتر شیائو هستم، اوه سهون... جلسه ی اولم با ایشون سه روز قبل بود، تونستم شما رو دورادور ببینم... خواستم بدون اطلاع جان، برای امروز عصر به دفترم بیاین... البته اگه وقتتون آزاده؟!"
کریس کنجکاو شده بود:"هوم... اتفاق خاصی افتاده؟"
کمی سکوت:"هنوز نه، ولی اگه جدی نگیرین احتمالش در آینده ی نزدیک هست... نیاز به همکاری شماست... خوب؟ میتونید؟"
مرد جوان بدون تعلل قبول کرد.

با شنیدن صدای باز شدن در نگاهش را به همان سمت چرخاند. صدای جان و چانیول می آمد. چانیول با دیدن کریس همانطور که با بسته های خرید به سمت آشپزخانه می رفت، تیکه انداخت:"به به دراز... بیدار شدی بالاخره؟ خرس اینقدری نمیخوابه که تو میخوابی؟!"

جان کمی بعد با لبخندی ملایم به سمت کریس رفت:"سلام... بالاخره بیدار شدی؟" بسته ی پاستیل را به سمت او گرفت:"از همون پاستیل هاییه که دوس داری؟"
مرد جوان لبخند زد:"جان، فقط به خاطر توئه که این عنتر زر زرو رو تحمل میکنم..."
با پس گردنی محکم چان، چند پاستیل از دست کریس بر زمین افتاد:"یاااااااااا... وحشیییییی... چتههههه؟!"

چانیول خونسرد به سمت اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند:"حقته... ظرفها از ظهر گندید تو سینک... لشتو بکش بشورشون کپک..."
کریس خم شد تا پاستیلها را از زیر پایش جمع کند:"خسته بودم گاوووو... میشورمشون... آدم نمیشه... مرتیکه چقدرم دستش سنگینه"
جان مقابل کریس بر روی زمین زانو زد تا به او کمک کند:"متاسفم"
کریس متوقف شد:"تو چرا متاسفی؟ اون روانی منو زده..."
جان سرش پایین بود اما متوجه ی سکون و سکوت دوستش شد:"من نظم زندگیتونو بهم زدم... منو ببخش کریس... خسته ات کردم... هم تو هم چا..."
با قرار گرفتن انگشت اشاره ی کریس بر روی لب جان، دکتر وو به چشمان شوکه ی او خیره شد:"هیسسس... ادامه اش نده... خواهش میکنم... تنها چیزی که خسته کننده است این حرفاته... تمومش کن جان"
جان دستانش را مشت کرد. بغض هنوز مهمان چشمانش بود. اما با فرو بردن لبانش به داخل، جلوی رهایی آن را گفت. سرش را تکان داد و به سمت اتاق کوچک انتهای سالن رفت:"من میرم دوش بگیرم..."
او رفت اما کریس تا چند دقیقه به همان حال ماند. با کرختی از جایش بلند شد. به سمت سینک رفت. با شستن ظروف کمی سرش گرم می شد. قلبش تیر می کشید. احساس میکرد اخیرا حساس تر شده. حتی گاهی حوصله ی خندیدن هم نداشت. اگرچه هر شب با لبخند و شوخی پاسخ تماسهای پیامی یا تصویری هارو را می داد تا او را از شرایط جان مطمئن کند، اما احساس میکرد از درون در حال ریزش است.

شوکرانWhere stories live. Discover now