14

207 42 8
                                    

بالاخره صبح شد و وقت این بود که حاضر بشه و به هلدینگ بره.
بعد از اینکه دوش گرفت، همه جای خونه رو دنبال نایل گشت تا بالاخره توی یکی از اتاق ها درحالی که خواب بود پیداش کرد.
خواست بیدارش کنه اما پشیمون شد و رفت تا صبحانه رو حاضر کنه و بعد برگرده و بیدارش کنه.

درحالی که زین داشت صبحانه رو آماده می‌کرد نایل که تازه از خواب بیدار شده بود وارد آشپز خونه شد و همراه با خمیازه کشیدن صبح بخیری گفت.

وقتي شروع به خوردن صبحانه کردن نایل شروع کرد به حرف زدن و گفت:
تو دیشب چت بود؟ چرا مست کردی؟ چی تو سرته زین، داری چه غلطی میکنی پسر؟

زین از روی صندلی بلند شد و خودشو به سمت نایل که درست رو به روش نشسته بود متمایل کرد و به گوشش نزدیک شد و آروم گفت:
این یه نقشه بود نایل!

و بعد با انگشتش از توی ظرف مربا کمی مربا برداشت و به صورت نایل مالید و شروع کرد به قهقه زدن.
و جنگ شروع شد!

نایل درحالی که فنجون قهوه توی دستش بود زین رو دنبال می‌کرد و زین هم با تمام سرعت میدوید.
دوتایی همه جای خونه رو دنبال هم می‌دویدن...

بعد از اینکه جنگ بینشون تموم شد لباس هردو بخاطر غذاهایی که به سمت هم پرتاب کرده بودن حسابی کثیف شده بود و زین مجبور شد دوباره دوش بگیره و بعد حاضر شد و از خونه بیرون رفت و قبل از اینکه سوار ماشین بشه کمی با محافظ ها حرف زد و ازشون خواست به بهترین شکل ممکن کارشون رو انجام بدن و تهت هیچ شرایطی افراد غریبه وارد خونه نشن. چه با خبر، چه بی خبر!

.

.

.

به هلدینگ رسید و توی مسیر راهرو تا به اتاقش برسه زیر چشمی دنبال لیام می‌گشت، اما خبری ازش نبود.
با خودش گفت امروز توی جلسه حتما میبینتش پس بیشتر دنبالش نگشت و به اتاقش رفت.

جلسه شروع شده اما نه لیام و نه زین حواسشون به اطراف نیست و یا یواشکی بهم نگاه میکنن یا خودکار رو توی دستشون تکون میدن و به کاغذ های روی میز خیره میشن.

هرجور که شده بود بالاخره اون جلسه حوصله سر بر تموم شد و همه از اتاق جلسه بیرون رفتن اما وقتی که زین داشت از اتاق بیرون میرفت لیام صداش زد و گفت:
زین میشه چند لحظه صبر کنی؟

زین که سمت در رفته بود برگشت و نگاهی به لیام کرد و منتظر موند تا لیام ادامه حرفش رو بزنه.

لیام: من میخواستم دوباره ازت معذرت خواهی کنم.

زین: معذرت خواهی لازم نیست. من که یادم نمیاد دیشب چه اتفاقی افتاده اگه چیزی شده بهتره توهم فراموش کنی.

زین حرفش رو زد و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف لیام باشه از اتاق بیرون رفت.

لیام با تعجب به جای خالی زین که چند لحظه پیش ایستاده بود نگاه می‌کرد و با خودش میگفت:
"حتما تاثیرات الکل بوده توی عالم مستی یه چیزی گفته دیشب. خب اگه اینطور باشه که عالیه!"
ولی خودشم میدونست از ته قلبش این رو نمی‌خواست اما اینجوری برای هردو بهتر بود.

لیام همینطور که با خودش حرف میزد وسایلش رو جمع کرد و به سمت اتاقش رفت.

.

.

.

تلفنش شروع کرد به زنگ خوردن و نایل بود که زنگ میزد.

زین: هی نایل.

نایل: سلام زی. زنگ زدم بگم لویی گفت امشب بریم پیششون باهم وقت بگذرونیم اگه سرت شلوغ نیست میای دنبالم باهم بریم یا خودم برم؟

زین: میام دنبالت کارم تموم شده خونه ای دیگه؟

نایل: اره خونم. پس منتظرتم. فعلا.

زین هم خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد و بعد از اینکه میزش رو مرتب کرد، پرونده هایی رو که قرار بود امضا کنه بعد از چک کردنشون به ملانی داد. از شرکت خارج و سوار ماشین شد و به سمت خونه حرکت کرد تا همراه با نایل به خونه ی هری و لویی برن.

.

.

.

به خونه رسید و بعد از اینکه لباسش رو عوض کرد به همراه نایل سوار ماشین شدن و راه افتادن.

نایل و زین توی ماشین تا به خونه ی هری و لویی برسن درمورد خاطرات گذشتشون حرف میزدن که زین محکم به فرمون کوبید و گفت:
وای، شتتت. نایل من یادم رفت اون تلفن مشکوکُ بهتون بگم. حتی به پلیسم نگفتم!

نایل: چی ؟چی شده خب الان بگو.

زین: صبر کن برسیم کامل توضیح میدم.
چجوری یادم رفت آخه؟!

نایل به نشانه تاسف سرش رو به چپ و راست تکون داد و به خیابون خیره شد. زین بخاطر اینکه همچین مسئله مهمی رو یادش رفته بود و قرار بود بخاطرش کلی فحش از طرف اون سه تا نصیبش بشه تا وقتی که برسن به خودش بد و بیراه میگفت. البته این فراموش کاری زین تعجبی هم نداره چون زین مالیک همچین آدمیه، همیشه مهم ترین چیز ها یادش میره!
همشون هم این رو می‌دونستن.

...

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now