25

216 44 61
                                    

مارتین عکس هایی که ازشون گرفته بود رو پیش رئیسش برد.
صالح عکس ها رو با دقت نگاه کرد و بعد از اینکه مارتین رو از اتاقش بیرون کرد تلفنش رو برداشت و به لیام زنگ زد.

صالح: سلام پسرم. میتونی بیای پیشم؟

لیام: سلام.کار واجب دارین؟

صالح: اگه واجب نبود که بهت زنگ نمیزدم.

لیام: باشه میام.
لیام گفت و تلفن رو قطع کرد.

قبل از اینکه حاضر بشه تلفنش رو گرفت و به زین پیام داد.
"صبحت بخیر سان شاینم"
با لبخندی که روی لبش بود پیام رو فرستاد.

چیزی از بیدار شدنش نگذشته بود و بخاطر صدایی که از تلفنش بلند شد به سمتش رفت. پيامی که لیام فرستاده بود رو دید و سریع شمارش رو گرفت و منتظر موند تا جواب بده.

لیام: بیدار شدی بیبی.

زین:‌ اوهوم. خواستم صبحمو با صدای تو شروع کنم.

لیام: بیین کی داره دلبری میکنه.

زین ریز خندید و ادامه داد:
داری میری هلدینگ؟

لیام: نه عموی گرامیت گفته‌ برم پیشش باید برم پیش اون اول بعد میرم هلدینگ.

زین: چیکار داره ؟

لیام: نمیدونم چیزی نگفته.

زین: باشه پس هلدینگ میبینمت.

لیام: میبینمت فرشته ی من.

آماده شد و به سمت خونه ی صالح راه افتاد...
وارد حیاط شد و صالح رو دید که روی صندلی نشسته و در حالی که سیگاری توی دستشه به جای نا معلومی خیره شده.
به سمتش رفت...

لیام: سلام.

صالح: سلام لیام جان. بیا اینجا بشین.

لیام: نه راحتم لطف میکنین بگین چیکار داشتین با من؟

صالح: میگم یه لحظه منتظر بمون.
مارتین رو صدا زد و ازش خواست تا عکس هایی که گرفته بود رو براش بیاره.

صالح: لیام، پسرم. بین تو و زین چیزی هست؟
سؤالش رو پرسید و عکس هارو به لیام داد.

لیام با اخمی که روی صورتش بود به عکس ها نگاه کرد و گفت:
چرا دست از تعقیب کردن من بر نمیدارین؟ آره هست. بسه دیگه شما هیچ حقی ندارین که منو محدود کنین. زندگی خودمه و شما حق دخالت کردن توش رو ندارین.

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now