24

215 42 66
                                    

توی مسیر تا به خونه برسه به  لویی زنگ زد و گفت که امشب جلسه داره و نمیتونه بره پیششون. بعد از قطع کردن تلفن به حرفی که زده بود خندید.
جلسه!؟

میدونست قرار بود بخاطر دروغی که گفته بود از طرف اون سه تا کلی فحش بشنوه،اما چیکار میشه کرد! حرص دادن اون ها هم لذت خودش رو داشت.

به خونه رسید. نایل خونه نبود و به خونه ی هری و لویی رفته بود پس با خیال راحت و بدون اینکه نگران‌ سوال پیچ شدن از طرف دوستش باشه، شروع کرد به حاضر شدن.

کت تک چهار دکمه طوسی ای همراه با یقه اسکی مشکی و شلوار جین مشکی ای پوشید و ادکلن مخصوصش رو زد و از خونه بیرون رفت.
سوار ماشینش شد و به سمت آدرسی که لیام فرستاده بود حرکت کرد.

به رستوران شیکی رسید. قبلا اینجا نیومده بود، جای قشنگی به نظر می‌رسید. دیوار هایی از سنگ مرمر و میز و صندلی هایی که مشکی بودن.

همینطور که داشت به اطرافش نگاه می‌کرد چند میز دورتر لیام رو ديد که یکی از دست هاش رو بالا برده و به چپ و راست تکون میده.

مثل همیشه خوشتیپه. چقدر با اون کت و شلوار  مشکی جذاب شده!
زین توی ذهنش همه ی جزئیات چهره و لباس لیام رو  تحسین می‌کرد.
به سمت میزی که لیام بود رفت. لیام از جاش بلند شد و منتظر شد تا زین بشینه و دوباره نشست.

لیام: سلام زین. ممنون که اومدی.

زین: سلام. گفتی اگه تصمیممو گرفتم بیام و خب راستشو بخوای من همون لحظه هم میدونستم تصمیمم چیه. فقط میخواستم تورو اذیت کنم.

جملش رو گفت و ریز خندید و گوشه ی لبش رو گاز گرفت.

لیام: ولی من فکر کردم نمیای. تا وقتی که بیای فقط افکار منفی میومد سراغم.

زین: اوه من معذرت میخوام لیام نمیخواستم انقدر اذیتت کنم.

لیام: مهم نیست. الان یعنی پیشنهادمو قبول کردی؟

زین: خودت چی فکر میکنی؟

با لبخندی که روی لبش بود دستش رو به سمت دست لیام برد و روی دستش گذاشت. هردو با چشم هایی که از خوشحالی برق میزدن به هم نگاه میکردن.

گارسون اومد و سفارش هاشون رو گرفت. مدتی نگذشت که غذا هاشون رسید و مشغول خوردن شدن. فضای رستوران جای مناسبی برای صحبت کردن نبود پس وقتی غذاهاشون رو خوردن از رستوران بیرون رفتن.

آسمون شب پر از ستاره بود و باد ملایمی هم می‌وزید. لیام دستش رو به سمت دست زین دراز کرد و زین هم وقتی توی چشماش خیره شده بود دستش رو گرفت.

بدون مقصد کنار هم توی پیاده رو قدم میزدن. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت. تنها خواستشون این بود که زمان می‌ایستاد و توی همین لحظه ها میموندن.

زین از راه رفتن ایستاد و به صورت لیام خیره شد.
لیام: چیزی شده زینم؟

زین: هیچ وقت تنهام نمیذاری دیگه نه؟ هیچ وقت قلبمو نمیشکنی؟

لیام: قول میدم هیچ وقت تنهات نذارم و قلبتو نشکنم. قول میدم تا آخر عمر دوستت داشته باشم.

زین بعد از حرف های لیام دستاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و آروم شروع کرد به اشک ریختن. لیام هم محکم اون رو توی آغوش گرفت و گردنش رو ریز بوسید.

زیاد از ماشین هاشون دور نشده بودن و بعد از اینکه حسابی از بغل کردن همدیگه سیر شده بودن به سمت ماشین ها برگشتن.

قبل از اینکه از هم خداحافظی کنن لیام دست های زین رو گرفت روی اون ها بوسه ای کاشت و به چشم های زین خیره شد و گفت:
خیلی دوستت دارم فرشته ی بی نقص من.

زین: منم خیلی دوستت دارم.

جملش رو گفت و به آرومی لب های لیام رو بوسید و بعد از روی خجالت سرش رو پایین انداخت و سریع خداحافظی کرد. به سمت ماشینش رفت و سوار شد و راه افتاد.

لیام به رفتنش خیره شد و بخاطر رفتارش خندید.
نفس عمیقی کشید و در حالی که به ماشین تکیه داده بود چشم هاش رو بست و یک چیز رو زمزمه کرد.
"یعنی میشه این خوشبختی هیچوقت تموم نشه؟"

...

Destiny[ziam] Where stories live. Discover now