our home

459 107 83
                                    

سردرد بدی داشت . سعی کرد چشماش رو باز کنه ولی نمیتونست . دستش رو به چشماش فشرد و بعد از اینکه سعی کرد بشینه دوباره چشماش رو باز کرد.
نمیدونست کجاست . اطراف تاریک بود و تشخیص اینکه اینجا کجاست سخت بود .

با یاداوری مامانش ترسید و سعی کرد بلند شه اما ضعف و بی حالی باعث شد شکست بخوره.

- کسی اینجا نیست؟

با صدای نسبتا بلندی گفت و هیچ جوابی نشنید .

با باز شدن در و تابش نور به داخل دستش رو جلوی چشماش گرفت .

مرد غریبه ای جلو اومد

-بلند شو .

- چرا؟

مرد بی حوصله دست جونگکوک رو کشید و مجبورش کرد بلند شه ‌. پارچه ای از جیبش بیرون اورد و دهن پسر رو بست و بعد با طنابی دستاش رو بست.

سعی کرد خودش رو از دست مرد آزاد کنه ولی نتونست و تکون دادن دستاش باعث میشد طناب محکم تر دستاش رو در بر بگیره.

وارد راهروی طولانی ای شدن که اتاق های زیادی رو داخل خودش جا داده بود .

کمی جلوتر به تعداد زیادی پله رسیدن .

به سختی پله ها رو بالا میرفت و سرگیجه ای که داشت حالش رو بد میکرد.

وارد حیاط بزرگی شدن که به عمارتی سفید ختم میشد .

با دیدن افراد زیادی _حدودا ۵۰ نفر_ که همه ومپایرسهایی بودن که برای مقابله با سازمان به زمین فرستاده شدن ، نفسش رو حبس کرد .

با فشاری که مرد از پشت به کمرش وارد کرد روی زمین زانو زد و متوجه ی یونگی و تهیونگ شد که هردو با نگرانی بهش خیره شده بودن.

- از آخرین دیدارمون خیلی میگذره دوستان.

هیونا با صدای بلندی گفت و پوزخند زد .

جلوتر اومد و جامی مملو از خون رو از دست فرد کناریش گرفت .

توماس هایز!

با لبخندی که پیروزی رو نشون میداد به دوستان سابقش خیره شده بود.

هیونا جام خون رو بین دستاش جابه جا کرد و اشاره داد تا طناب دور دستای تهیونگ رو باز کنن.

با حس آزاد شدن دستاش از روی زمین بلند شد و پارچه ای که دور دهنش بود رو به کنار پرت کرد و دستی به لباسای خاکیش کشید .

هیونا اینبار لبخندی دوستانه زد و با تعظیم کوتاهی جام رو به سمت تهیونگ گرفت

-خوش اومدی رئیس!

--------------------------‐-------------‐----------------------------

جام رو گرفت و به نشونه ی پیروزیش جرعه ای نوشید .

vampires shift Donde viven las historias. Descúbrelo ahora