The end of us

693 94 37
                                    

به سختی چشماش رو باز کرد و نگاهی به اتاق تاریکی که داخلش بود انداخت.

هیچ پنجره ای وجود نداشت که نور رو به داخل اتاق هدایت کنه و اون مکان کاملا تاریک بود.

سعی کرد از جاش بلند شه که متوجه شد دستش با زنجیری به دیوار بسته شده.

کلافه چشمام رو بست و با صدای بلندی گفت

- کسی اونجا نیست؟

وقتی جوابی نشنید دوباره  فریاد زد

- هیچ کس تو این خراب شده نیست؟

- آروم باش کیم!

با باز شدن در و  تابش نور به داخل لحظه ای چشماش رو بست و باز کرد .

لارا با پوزخند به دیوار تکیه داده بود

-حالت چطوره؟

تهیونگ عصبانی از رفتار لارا سعی کرد مثل همیشه غرورشرو حفظ کنه.

- چقدر شجاع شدی دختر! تو به من و سازمانم خیانت کردی و حالا ام منو گرفتی، دوست داری بمیری؟

لبخند لارا پررنگ تر شد

- فعلا که تو و اون سازمان لعنتیت نمیتونید کاری کنید .

جلو تر اومد و زمزمه کرد

- اوه، یادم رفت بهت بگم؟ من تنها نیستم ، ارشدای هالوز منو فرستادن دنبالت. مثل اینکه داشتی زیاد دردسر درست میکردی. به هر حال بدون هیچ محاکمه ای برای همه تون حکم مرگ صادر شده . وصیتی نداری؟
و بعد از لبخندی که به چهره ی شوکه تهیونگ زد از اتاق خارج شد

-------------‐---------------‐---

به آخرین عکسی که با تهیونگ گرفته بود خیره شده بود و به حرفای لارا فکر میکرد
به اینکه گفته بود تهیونگ و مادرش هردو قاتلن  و هیچ چیزی از مرگ برای اونا برازنده تر نیست  اما....... اما هیچجوره نمیتونست به مرگشون فکر کنه.

بهش اجازه دیدن تهیونگ رو نداده بودن و بعد از کلی اصرار تونسته بود راضیشون کنه که حداقل مامانش رو ببینه.

گوشیش رو که داشت خاموش میشد   روی تخت انداخت و به سمت بیرون اتاق رفت .

سه روزی میشد که به هالوز اومده بود  و  تمام این روزها رو داخل اتاق کوچیکی که بهش  داده بودن گذرونده بود.

حبس کردن خودش و فکر کردن به موضوعات آزار دهنده کاری نبود که بخواد بیشتر از این ادامه بده

در اتاق کوچیکش رو باز  کرد و بیرون رفت .

راهرو ی خالی و خلوتی پیش روش بود .

از که رد شد بالاخره تونست افراد زیادی رو ببینه که همه ومپایرس بودن و بیشترشون بالهاشون رو بدون ترس از انسانها به نمایش گذاشته بودن .

vampires shift Where stories live. Discover now