⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 47 ⊰

732 175 15
                                    

سو یی به وان‌یان شو نگاه کرد. به مردی که هم بسیار بهش احترام می‌گذاشت و هم عمیقا ازش متنفر بود. او به مردی نگاه کرد که به عنوان تلخ‌ترین دشمنی که می‌توانست داشته باشد متولد شده اما در عین حال محرم‌ترین کسی است که می‌تواند در تمام زندگی اش داشته باشد. به مردی نگاه کرد که در ابتدا زندگی‌اش را می‌خواست اما حالا سعی داشت تا صاحب قلبش شود. در این لحظه حسی که نه می‌توانست با صدا توصیفش کند و نه با عقلش منطقی خطابش کند آرام آرام از ته قلبش شروع کرد به پراکنده شدن.

احساسی که باید نسبت به این مرد داشته باشد مشخصاً باید نفرتی عمیق باشد که که باعث شود هر بار که به او فکر می کند از شدت خشم دندان‌قروچه کند، پس چرا حالا که وان‌یان شو را دیده بود، اولین فکری که به ذهنش زد مهربانی‌ای بود که در شب تحقیرآمیز و سخت گذشته از خود نشان داده بود، وقتی که به سختی جلوی خود را گرفته بود تا به سو یی سخت نگذرد. اما اگر تنها کاری که سو یی باید می‌کرد این بود که عاشق این مردی شود که از این پس شوهر آینده او باشد، پس چرا کینه قدیمی‌ای که او نسبت به وان‌یان شو به خاطر نابود کردن کشورش و اسیر کردنش داشت هنوز انقدر در افکارش بزرگ بودند‌؟ او همچنان ایستاده بود، از جایش تکان نخورد، به دقت به چهره وان‌یان شو خیره شد، با استیصال تلاش می‌کرد تا افکار بی‌شمار و نامنظمش و احساساتی که داشت را سامان بدهد ولی هرچه بیشتر سعی می‌کرد بیشتر سردرگم میشد.

«زی نانگ، من... برنج رو صورتمه؟» وان‌یان شو مضطربانه صورتش را پاک کرد. این خیلی عجیبه، سو سو معمولا او را از یک نگاه تصادفی هم دریغ می‌کرد اما سو سو امروز به‌دقت به او خبره شده بود. در این لحظه، تنها چیزی که از نظر وان‌یان شو برای این خیره ماندن سو یی به او منطقی به‌نظر می‌رسید این بود که در ظاهرش مشکلی وجود داشته باشد.

درحالی که سو یی ناخواسته به وان‌یان شو که همچنان داشت صورتش را پاک می‌کرد نگاه می‌کرد، ناگهان ذهنش شروع کرد به شکل واضح و روشنی تصور کردن این مرد که تجسم افتخارآمیز حاکمی عالی و قدرت تاج و تخت امپراتوری است، به یک سالن کوچک در یک قصر فرعی رفته و از هر دو روش چماق و هویج، گروهی از شهروندان عادی را قانع می‌کند که در اجرای یک نمایش با او همکاری کنند، فقط برایم اینکه کسی را فریب دهد تا با او ازدواج کند. همچنین می‌توانست تصور کند که وان‌یان شو بعد از نمایش وقتی که داشت به هرکدام ده تیل نقره پرداخت می‌کرد چطور به نظر می‌رسید. آن صحنه فراموش‌نشدنی در محوطه تمرین هنرهای رزمی، که در قلب و استخوانش حک شده بود، هروقت که به آن فکر می‌کرد درد ناراحت‌کننده‌ای وجودش را فرا می‌گرفت. اما وقتی حالا صحنه را یادآوری می‌کرد، به دلایلی که برایش نامعلوم بود، درد تا حد زیادی کم‌رنگ میشد. در واقع، وقتی فکر می‌کرد که وان‌یان شو چطور همچین نمایش هنرمندانه‌ای را در آن روز برنامه‌ریزی کرده، به‌نظرش خیلی جالب می‌رسید. درحالی که این افکار در ذهنش جولان می‌دادند، او نتوانست جلوی لبخندی که بر روی لبانش می‌نشست را بگیرد.

اوه خدایان، اینجا چه خبره؟ وان‌یان شو بی‌حرکت شد. انگار که صاعقه‌ای در کنارش به زمین اصابت کرده باشد. این... این شوخی بود، سو سو... سو سو اون... اون واقعاً بهش لبخند زد. اون... اون واقعا بهش لبخند زد. وان‌یان شو همان جا انگار در موجی از خوشبختی غرق شد، احساسش خیلی مست‌کننده بود، طوری که او را سر جایش میخکوب کرده و نمی‌گذاشت هیچ‌چیزی را حس کند. قلبش تنها با یک صدا پر شده بود، صدای لطیف خنده‌‌ی سو یی، و تنها چیزی که می‌توانست به آن فکر کند این بود که اگر واقعا روی صورتش برنج است، پس همه آرزویش این بود که برنج بیشتری روی صورتش ظاهر شود.

سو یی هم همچنین بلافاصله متوجه اشتباه خجالت‌آورش شد. با خجالت هوفی کرد و تمام صورتش قرمز شد. او حتما باید مریض شده باشد، در رویارویی با دشمنی که کشورش را نابود کرده و او را محبور به ازدواج نموده، واقعا توانست با صدای بلند بخندد. به‌نظرش رفتارش کاملا غیرقابل توجیه بود. کاملا درگیر با خودش سرش را تکان داد و برگشت تا برود اما قدم‌هایش به سمت وان‌یان شویی کشیده می‌شدند که بالاخره عقل و هوشش سرجایش آمده بود. «سو سو این... سو سو اون» زمانی که کنار هم راه می‌رفتند وان‌یان شو بی‌وقفه حرف می‌زد.

«وان‌یان شو کار دیگه‌ای نداری بخوای انجام بدی؟ چرا انقد بیکار می‌چرخی؟ باورم نمیشه که دنیا یهو انقدر پر از صلح و صفا شده باشه که تو کاری برای انجام دادن نداشته باشی.» از آنجایی که نتوانست وان‌یان شویی را که مانند جوجه اردک به او چسبیده بود را بفرستد برود، بالاخره صبرش لبریز شده و برگشت و با درماندگی سوال کرد. اما متاسفانه مرد پشت سرش به خاطر یک خنده تمام هوش و حواس خود را از دست داده بود. انگار که سو یی روحش را جادو کرده باشد، حالتی که روی صورتش بود آنقدر شیفته و عاشق بود که حتی وقتی زی نانگ آن را دید از از اربابش خجالت کشید.

«اوه، راستش یه سری کارای فوری بودن ولی من همه‌شو انجام‌ دادم.» پس از آن‌که خادم مورد اعتمادش یک سقلمه به پهلویش زد، وان‌یان شو بالاخره توانایی تفکر خود را به‌دست آورد و باپشتکار گزارشی از آنچه که در زمینه سیاسی کشور به‌دست آورده بود به ملکه خود داد: «اوضاع از چیزی که قبلا بود خیلی بهتر شده، بیشتر امور دارن طبق روال درستشون انجام میشن. دیگه مثل اون اوایل که حاکم این سرزمین شدم نیست، اون موقع واقعا خیلی همه‌چی شلوغ پلوغ بود. نمی‌خوام از یه آدم مرده بد حرف برنم، اما فکر کنم امپراتور چی فقط می‌دونست که چطور بخوره، بنوشه و ازدواج کنه. اجدادش یه امپراتوری پررونق و درحال رشد براش گذاشتن، اما تحت فرمانروایی اون تمام کشور خراب شد و حکومت تو هرج‌ومرج کامل فرو رفت. من تونستم همه کارا رو مدیریت و مرتب کنم، اول مالیاتی رو که دهقانان مناطق مختلف باید پرداخت می‌کردن رو کاهش دادم، امپراتور چی خیلی افزایش داده بودشون...»

او قصد داشت با شمردن اقدامات زیرکانه خود توجه سو یی را به‌دست بیاورد، اما سو یی حرفش را قطع کرد و با خونسردی گفت: «این‌طوره؟ پس من می‌خوام خودم شخصا ببینم که چقدر خوب چی کبیر رو اداره کردی. بزودی ظهر میشه، چرا به شکل ناشناس قصر رو ترک نکنیم و تو شهر غذا نخوریم؟ از آخرین باری که تو دو یان بودم شش، هفت سالی می‌گذره، نمی‌دونم اون جایی که نودل گوشت موردعلاقه‌م رو می‌فروخت هنوزم کار می‌کنه یا نه.»

وقتی این را گفت، زی نانگ فورا متوجه شد که او هنوز به حرف وان‌یان شو که قول داده بود همان حقوق و اختیاراتی که برای مردم خودش قائل می‌شود را به مردم چی کبیر هم می‌دهد شک دارد برای همین دنبال بهانه‌ای است تا قصر را ترک کند و با چشم خود ببیند که مردمش تحت حکمرانی وان‌یان شو چطور زندگی می‌کنند.  با آن‌که آنان وقتی به آنجا رسیدند هنگام ورود به شهر به شکل ناشناس از وسط شهر گذشتند، اما مسیری که آن موقع طی کرده بودند از قبل تعیین شده بود. اگر وان‌یان شو برای به دست آوردن قلب سو یی غیرممکن نبود که افراد خودش را در آن مسیر بگذارد. حتی با شهادت شو جین‌هوآ هم نمی‌شد نتیجه گرفت چون آنها تنها حرف بودند.

اما وان‌یان شو همان معنی ظاهری حرفش را دریافت کرد و حتی بیشتر از قبل هیجان‌زده شد. درحالی که مدام سرش را تکان می‌داد گفت: «چه ایده‌ی خوبی، چقدر عالی. سو سو با اینکه تو الان ملکه‌ای، اما من تو رو به زندگی مثل بیشتر همسرا محکوم نمی‌کنم که برای توام ‹گذشتن از دروازه‌های قصر مثل غرق شدن تو افیانوسه›¹ بشه. من با تو مثل یه زن رفتار نمی‌کنم و محدودت نمی‌کنم. همین الان میگم که مقدمات رو فراهم کنن تا فورا راه بیوفتیم. نگران نباش، حتی اگر اون غذاخوری بسته شده باشه، من قطعا دنبال صاحبش می‌گردم و دوباره سرکارش برمی‌گردونمش.»

(1-عبارت رایجی برای توصیف تنهایی و اسارت که مشخصه زندگی صیغه‌ها بود. افرادی که بخشی از حرمسرا میشدن خیلی کم پیش میومد که اونجا رو ترک کنن یا گاهی برای تمام عمرشون اونجا میموندن و تماس با دنیای بیرون، حتی با خانوادشون براشون ممنوع بود. برای همین برای آدمایی که قبلا اونا رو می‌شناختن مثل این بود که غرق شدن.)

آن سه نفر همان‌طور که حرف می‌زدند آنجا را ترک کردند. بعد از آنکه از دید خارج شدند، یک فرد باریک اندام از پشت درخت بیرون آمد. آن فردی کسی جز زی یان نبود. نگاهی پر از انزجار صورتش را تیره کرده بود. با خود زمزمه کرد: «همون‌طور که فکر می‌کردم، اگر سو یی از بین نره سرنوشت جین لیائو به عنوان یه کشور تو خطر میوفته. انگار نقشه ارباب یو واقعا یاید عملی بشه، هنوز کامل نشده ولی خوشبختانه فقط جزئیتاش باقی مونده.» ذهنش مرتب شده و همانجا مسیر پیش رویش مشخص شد، پس چرخید و آنجا را ترک کرد.

دو یان کلان‌شهر بزرگی بود و به‌عنوان مسند قدرت پنج سلسه انتخاب شده بود درنتیجه تاریخ غنی‌ای داشت. امپراتور ظالم چی این شهر را به آستانه نابودی کشانده بود، او با سیاست‌های خودکامه‌اش ضربه پشت ضربه به پیکر آن شهر کوبیده بود، اقتصاد را رو به نابودی و مردم را بدون‌ امنیت و وحشت‌زده رها کرده بود. اما وقتی وان‌یان شو حکومت دو یان را برعهده گرفته بود، وضعیت بلافاصله پایدارتر شده و در گذر زمان، آن شهر مقاوم و تاریخی مانند گذشته شروع به شکوفایی کرد.

وقتی که وان‌یان شو، زی نانگ، و سو یی در خیابان‌های شلوغ شهر می‌چرخیدند، می‌توانستند ببینند که مغازه‌های زیادی آنجا باز بودند و کارشان را انجام می‌دادند. مردم همه‌جا دور هم جمع می‌شدند. دو یان اصلا شبیه پایتخت کشوری که به تازگی شکست خورده است به‌نظر نمی‌رسید. سو یی نگاه سریعی به مردی که کنارش بود انداخت، یادش آمد که چطور با خوشحالی دستاوردهای خود را برایش تعریف می‌کرد. نمی‌توانست دلیلش را بگوید، اما با آن‌که تعریف کردن وان‌یان شو از خودش کمی ناشایست بود، اما وقتی سو یی مردم عادی را دید که در طی فرمانروایی او درحال رشد و شکوفایی هستند، به‌خاطر رفتار مغرورانه‌اش حتی ذره‌ای هم حس بد بهش دست نداد. آن‌ها غذاخوری‌ای را که سو یی گفته بود نودل گوشت می‌فروشد را پیدا کردند و برای صرف غذا آنجا نشستند. زمانی که از غذایشان لذت می‌بردند، گوش‌هایشان را هم تیز کردند تا به حرف‌های مردم گوش دهند.

هر زمان که شایعات به موضوع امپراتور جین لیائو می‌رسید، هر سه می‌توانستند نظرات سرشار از تحسین و تمجید دیگران را بشنوند. وان‌یان شو با شنیدن آن‌ها بیشتر از قبل از خودش راضی‌ شد، که ناگهان صدای سو یی را شنید که گفت: «راستی گفتی همه اون گروگانایی رو که گرفته بودی رو آزاد کردی؟ حالا که امروز وقتمون آزاده، فرصت خوبیه که برم ببینمشون. هنوزم آدرس همشون رو خوب یادمه.»

_______________________________
ملت ووت بدینننن🗿🌸

لینک چنل:
ChineseBL

War Prisoner / Persian TranslationWhere stories live. Discover now