⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 60 ⊰

532 130 19
                                    

سو یی از نگاه درون چشمان وان‌یان شوو متعجب شد و درست زمانی که می‌خواست به او بگوید تا پیش پدرش برگردد، دید که آن پسر با لجبازی به او خیره شده. وان‌یان شوو با صدایی بلند داد زد: «چرا؟ چرا پدر سلطنتی و منو ول کردی؟ اگر از همون اول می‌خواستی همچین کاری کنی، چرا انقدر تلاش می‌کردی تا درست و غلط رو بهم یاد بدی؟ چرا الان داری بهم میگی حواسم به جایگاهم باشه و راحت اشکم در نیاد؟ منی که الان اینجوری شدم، اصلا دیگه ربطی به تو داره؟ تو... تو از همون روزی که ولمون کردی دیگه به من اهمیت ندادی مگه نه؟ چون از اولش می‌دونستی که قراره ولم کنی، پس چرا به خودت زحمت دادی که با من خوب رفتار کنی؟ من هرچقدر ضعیف‌تر شم بیشتر فاسد می‌شم و اینطوری امید شما برای احیای امپراتوری چی کبیرتون بیشتر میشه نه؟ تو... تو... ازت متنفرم.» حرف‌های ولیعهد کوچک مانند سیلابی بیرون ریخت و زمانی که حرف‌هایش تمام شد، صورت کوچکش خیس از شک بود. ناگهان با حالتی تند چرخیده و پشتش را به سو یی کرد و با صدایی بلند گفت: «من... من دیگه خام تو نمی‌شم و به هیچ‌کدوم از حرفات گوش نمی‌دم.» به محض تمام شدن حرفش در جاده شروع به دویدن کرد و از سو یی دور شد.

قلب سو یی از عذابی که می‌کشید خرد می‌شد. اولش وان‌یان شوو باعث خشم و نفرت سو یی بود اما در کمال تعجب، وقتی بیشتر با او آشنا شد، دید که دارد عاشق این کودک می‌شود. هوش سرشار و تیز‌بینی او که در گذشته مایه عذاب سو یی بود، درخفا به منبع سرگرمی‌اش تبدیل شده بود. اما او به هیچ عنوان انتظار نداشت که این ولیعهد کوچک، که همیشه بسیار غیرعادی و گستاخ بوده، انقدر شدید به او وابسته شود. سو یی او را مجبور کرده بود که مدام پی درس‌هایش باشد و به او سخت گرفته بود.

از آنجا که در حالت عادی یک کودک معمولی ممکن است است از اجباری که برای انجام درس‌هایش بر او تحمیل می‌شود ناراحت شود، معلوم می‌شود این ولیعهد کودک غیرمعمولی است که توانست از سخت‌گیری‌های سو یی حسن نیتش را بفهمد. با حسرت خاطرات زمانی که با هم گذرانده بودند را به یاد آورد. اما وقتی سوال وان‌یان شوو که پرسیده بود «وقتی از اولش می‌دونستی که قراره ولم کنی، پس چرا به خودت زحمت دادی که با من خوب رفتار کنی؟» در ذهنش اکو شد، احساس کرد روحش تحلیل رفته و وجودش پر از غم شده. درد وجودش فراتر از چیزی بود که بشود توصیف کرد.

گویی لین دوباره او را کشید و زمانی که سعی کرد مثل قبل او را دنبال خود بکشد، ناگهان صدای وان‌یان شوو سوار بر باد پاییزی از دور به‌گوششان رسید: «گویی لین، جرئت داری باهاش بد رفتار کن، بعد ببین من باهات چی کار می‌کنم.» گویی لین از این تهدید بی‌اختیار لرزید و با خود من‌من کرد: «این واقعا عجیبه. اون فقط یه خائنه. ولی ولیعهد خیلی مراقبشه.» در حالی که هنوز هم برایش غیرقابل‌درک بود، همان‌طور که حرف می‌زد سو یی را هم دنبالش می‌کشید.

چند روز آینده در چشم برهم‌زدنی گذشت. در این روز، زمانی که سو یی شستن تعداد فوق‌العاده زیاد لباس‌ها را به اتمام رساند دیگر زمان غروب آفتاب بود. حس می‌کرد کمرش هرلحظه ممکن است بشکند، پشتش درد می‌کرد و شدیدا خسته بود. از کودکی در خانه‌ی یک وزیر بزرگ شده بود¹، و در جوانی زمانی که اوایل دهه بیست سالگی خود را طی می‌کرد به‌عنوان یک مقام رسمی وارد سیستم حکومتی شد. پس از آن، به درجه ژنرالی ارتقا پیدا کرده بود. اگرچه در سال‌هایی که در مرز به‌سر می‌برد سختی‌های زیادی را متحمل شد. سختی‌هایی که انواع مختلفی داشتند مانند آب‌وهوای بد، باد به‌مانند چاقو و یخبندان به‌سان شمشیر تیز بودند و ترس از میدان نبرد خونین. او هرگز مجبور به انجام کارهای سخت خدمتکاری و تحمل بدبختی و تحقیر نشده بود. علاوه‌بر این،  تقریبا هرکسی که در این قصر بود، از جمله خدمتکاران، به دلیل خیانتش به امپراتورشان از هر فرصتی برای تحقیرش استفاده می‌کردند تا به‌شکلی انتقام بگیرند. خوشبختانه، او طبع بخشنده‌ای داشت می‌توانست این رفتارهای زننده را تحمل کند.

(1- تو متن چینیش گفته نشده که از خانواده‌ای صاحب منصب بدنیا اومده. فقط گفته شده تو همچین محیطی بزرگ شده.)

او دید که دیگر غروب شدن و هاله‌ی قرمز در غرب آسمان به‌سرعت محو می‌شود. او تنها کسی بود که در رخت‌شویی باقی‌مانده بود، دیگران برای شام رفته بودند. با دیدن این که قسمت قسمت رخت‌شویی خشک شده، او نشست و در سکوت منتظر کسی ماند تا بیاید و وظایفش را برعهده بگیرد. پس از مدتی طولانی، دو دختر خدمتکار به رخت‌شویی برگشتند، با لبخندهایی توهین آمیز گفتند: «خب دیگه، می‌تونی بری.» سو یی خوب می‌دانست که آن‌ها از عمد دیر آمدند تا وظیفه‌شان را تحویل بگیرند اما نمی‌خواست موضوع را کش دهد. همان‌طور که از آنجا بیرون می‌آمد، صدای خنده‌ی دختران را پشت سرش می‌شنید .

باسختی‌های زیاد، بالاخره به خانه برگشت. خدمتکارانی که وظیفه توزیع و پخش غذا را برعهده داشتند مدت‌ها پیش غذای او را که شامل قسمت بهتر یک وُتو²ی کامل و مقداری سوپ اندازه ته کاسه برای او گذاشته و رفته بودند. در سکوت غذایش را خورد. درحقیقت، اگرچه او یک برده بود، اما او هم می‌توانست با دیگر برده‌ها غذا بخورد و غذایی که برای برده‌ها حاضر می‌شد معمولا انقدر ناچیز و آشغال نبود. حالا که همه در قصر از او متنفر بودند، وقتی دیدند وان‌یان شو هیچ پیگیری‌ای دررابطه با شرایط زندگی سو یی نکرده، فرصت را غنیمت شمردند تا شرایط را برایش سخت‌تر کنند. و وان‌یان شو چطور قرار بود از همه این‌ها خبردار شود؟

(2- وُتو یه نوع نون بخارپز با آرد ذرت. نوعی غذای ارزون برای فقرا که تو مناطق شمال چین خیلی رایج بوده. عکسش‌رو آخر چپتر می‌ذارم)

بعد از تمام کردن آن غذای ناچیز دید که ماه وسط آسمان در حال درخشیدن است. سو یی احساس می‌کرد از بدنش جدا شده؛ به‌طوری حسی داشت که انگار بدنش دیگر متعلق به‌ خودش نیست. پاهایش را به سختی روی زمین کشید، لخ‌لخ کنان توانست خود را به تخت برساند. درست وقتی که می‌خواست دراز بکشد، از پشت پنجره صدایی که زمانی آشنا بود را شنید. او آه بلندی کشید و با خود فکر کرد: چرا به خودت زحمت میدی که بیای؟ باعجله، دراز کشید و تظاهر کرد که خواب است.

از صدای قدم‌ها فهمید که آن شخص وارد اتاقش شده اما چشم‌هایش را باز نکرد. احساس کرد آن شخص کنارش نشست و کمی بعد نوازشی خفیف را روی صورتش حس کرد. صدایی، آنقدر آشنا و مشتاق بود که سو یی را در مرز اشک ریختن قرار داد، آرام گفت: «آه، خیلی از قبل لاغرتر شدی.»

سو یی همیشه می‌دانست نه از آن آدم‌هایی است که قلبشان از سنگ است نه از آن آدم‌هایی که شدیدا احساساتی‌اند. اما در کمال تعجبش، تنها با گوش کردن به این حرف‌ وان‌یان شو از این فاصله نزدیک او را به حدی رساند که هر لحظه ممکن بود بشکند و بی‌اختیار گریه کند. سریع پلک‌هایش را محکم‌تر فشار داد و اشک‌هایش را پس زد اما در همین لحظه، لمس آشنای روی صورتش آرام‌تر شد. وان‌یان شو آهی کشید و گفت: «سو سو، پس هنوز بیداری.»

سو یی که فهمید دیگر نمی‌تواند تظاهر کند خواب است تصمیم گرفت بلند شود. با نگاهی سرد برروی صورتش گفت: «چرا امپراتور اومده اینجا؟ نگو که هنوزم برای جدا شدن از سو یی بی‌میلی؟ این واقعا خنده‌داره. تو و من دشمنایی هستیم که هیچ‌وقت نمی‌تونیم با هم کنار بیایم و زیر یه آسمون زندگی کنیم، پس من چطور می‌تونستم ملکه‌ی تو باشم؟ واقعا باورش برام سخته که هنوزم بابت فرار من ناراحت و غمگین باشی. تو از همون اولم انتظارش رو داشتی که تهش این بشه. اگر نذاری بمیرم، فرار می‌کنم. اگه نذاری فرار کنم، حتی در اون صورتم من کسی نیستم که تخت و بالشم رو باهات شریک شم. وان‌یان شو، من الان دارم از مجازات می‌شم، اما به‌عنوان ژنرال چی کبیر، این بهترین مدرکیه که نشون میده من مرگ رو به پشت کردن به کشورم ترجیح دادم. من از این نتیجه خیلی خوشحالم. پس تو چرا انقدر بالجبازی نمی‌خوای حقیقت رو قبول کنی؟ هاها، به خودت نگاه کن، چرا هنوز نگران اینی که من لاغر شدم یا چاق؟ تو واقعا همون وان‌یان شویی که همه میگن عاقل، باهوش و بی‌احساسه؟ پس چرا الان از یه زن بدبختم احساساتی‌تر شدی؟»

هر چه سو یی بیشتر می‌گفت، درد بیشتری بر جان وان‌یان شو می‌نشست. او به سو یی نگاه کرد و گفت: «سو سچ، حق با توئه. تلاشت برای مرگ، تلاشت برای فرار، همه اینا کارایین که از یه درباری با وفاداری کورکورانه انتظار می‌ره. از اول تا آخرش، هیچ‌کدوم از کارایی که کردی اشتباه نبودن. کسی که اشتباه کرد من بودم... من بودم.» همان‌طور که حرف می‌زد از جای خود برخاست. این احساس که با آمدنش به اینجا تنها خود را تحقیر کرده مدام بیشتر و بیشتر می‌شد. درست زمانی که باقلبی زخم خورده می‌خواست از آنجا برود، سو یی صدایش را بالا برد و بلند گفت: «وایسا، وان‌یان شو، تو یه بار بهم قول دادی تا وقتی که من زنده باشم، عصبانیتت رو سر مردم چی کبیر خالی نمی‌کنی. تو... تو که از حرفت برنمی‌گردی مگه نه؟» وقتی به اتمام جمله‌اش رسید، وان‌یان شو در جایش یخ بست، درست مانند یک مجسمه‌ی بی‌جان. آرام چرخید تا دوباره با سو یی رودررو شود. بابرگشتنش سو یی توانست تنفر و درد عمیقی را در چشمانش ببیند.

_______________________________
وتو

_______________________________وتو

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

ووت و کامنت یادتون نره~🍁

لینک چنل:
ChineseBL

War Prisoner / Persian TranslationWhere stories live. Discover now